Part 17: تماس

604 79 8
                                    

باز هم کار پیدا نمیشد. حوصله‌ی مشکلات جدید رو نداشتم، اما سبد بدبختی های من پر بود از مشکلات. تا حدی که گاهی فکر میکردم چطور این سبد هیچوقت پر نمیشه؟ اصلا چرا از فشار زیاد مشکلات، پاره نمیشه تا یکی دو تاش بیفتن زمین؟

توی پارک، رو یه نیمکت نشستم تا یه استراحتی کنم. هر کی نمیدونست، فکر میکرد از خوشی زیادمه اومدم پارک تا تفریح کنم.

موبایلمو بیرون آوردم و به پیاما نگاه کردم. یاد وقتی افتادم که به تهیونگ چندین سال پیش با یه شماره دیگه پیام میدادم. اون موقع ها، قبل از ازدواجمون...چون تهیونگ فامیل بود، نمیخواستم کسی هویتمو بفهمه، به همین خاطر به صورت ناشناس و بعد با یه اسم فیک به نام "یوری" باهاش حرف میزدم.
(نکته: یوری هم میتواند نامی برای اشخاص مونث باشد و هم مذکر)

تهیونگ اون موقع نمیدونست یوری خود منم، رابطمون چند سال به صورت مجازی گذشت و کم کم عاشقم شد. درسته، اون عاشق شخصیت من شده بود. من تمام سختی ها و خوشی ها رو کنارش بودم. ما عاشقانه همو دوست داشتیم، وقتی تهیونگ اومد خواستگاری، فکر کردم اون فهمیده که یوری در واقع، خود منم. ولی اون هیچوقت نفهمیده بود. هیچوقت نفهمید...

به همین خاطر، بعد از ازدواجمون هم به رابطه مجازیمون باهاش ادامه دادم، ترجیح میدادم اگه تهیونگ تو فضای مجازی میخواست بهم خیانت کنه، با خود من انجامش بده. ما این رابطه رو مدت زیادی حفظ کردیم، تا اینکه یادم نمیاد چی شد که این رابطه تموم شد...(رئیس عوضیشون کوک رو دزدید ولی کوک یادش نمیاد:)...)

وقتی بعد از تصادف حافظمو به دست آوردم و تازه یادم افتاد چه رابطه ای بینمون بود، دیگه خیلی دیر بود که برگردم. برمیگشتم چی میگفتم؟ میگفتم ببخشید من تصادف کرده بودم و حال برگشتم دپباره باهم باشیم؟ اونوقت اون در جا میفهمید یوری همون جونگ کوکه.

با شنیدن صدای بمی، سرمو به سمت منبع صدا چرخوندم و تازه فهمیدم یکی کنارم روی نیمکت نشسته.

: بچه جون، فکر نمیکنی با این قیافت راه بیفتی بیای یه پارک خلوت، برات بد میشه؟ حالا فقط قیافه هم بود حرفی، ولی یه نگاه به هیکلت بنداز. این هیکل و قیافه به نظرت برای جمع کردن یه گله گرگ هوسباز، زیادی نیست؟

با تعجب بهش نگاه کردم. به نظر فقط میخواست بهم هشدار بده. جوابی ندادم و دوباره به برگا خیره شدم. ریزش برگا خیلی حال و هواش با دل من جور بود. شایدم دل من دیگه زسمتون شده باشه، نه؟

: با تو ام پسر.

+بله؟
با تعجب بهش نگاه میکنم. چرا اخماش تو هم بود؟ مگه کیه من بود که اصلا اینقدر سر من داشت حرص و جوش میخورد؟

: مگه نمیبینی اون اکیپ الوات ها چطور بهت زل زدن؟ پاشو بریم تا نیومدن.

با تعجب رد اشاره ای که با ابرو کرد رو دنبال کردم که با یه اکیپ قلدر مواجه شدم. همونطور که این غریبه میگفت، اونا داشتن با نیشخند مستقیم به سمت من می اومدن.

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now