S³_part 10: کی ارزشش بیشتره؟

580 106 170
                                    

شروع به خوندن انشای تهجون کردم.

"میخوام سعی کنم مثل بزرگترا فکر کنم. اگه مثل اونا فکر کنم، میتونم علت حال اَموها و آپا رو بفهمم. همین طور علت رفتن آپا کوکی. یه بار که خودم رو زده بودم به خواب، شنیدم امو نامجون داشت به امو جین میگفت: همش تغصیر ما بود اون رفت. بعد امو جین گفت: اون خیلی درد کشید. نمیدونم چرا این هرفا رو زدن... ولی کاش آپا کوکی هیچوقت نمیرفت تا اموها و آپا ته اینقدر ناراهت نباشن. فکر کنم تغصیر امو جیمین هم بوده. آخه اون هر وقت عکس آپا کوکی رو میبینه، میزنه زیر گریه. مثل من و تهکوک که وقتی چیزی که میخوایم رو بهمون نمیدن. یعنی امو جیمین هم دلش میخواد آپا کوکی رو داشته باشه که اینجوری براش گریه میکنه؟

دیروز تو مدرسه، همه‌ی بچه ها، خیلی خوشحال بودن. قرار بود پدر و مادرشون باهاشون بیان مدرسه تا تو جلسه باشن. اما آپا ته مجبور شد تنهایی بیاد. وقتی داشتیم با ماشین برمیگشتیم، اون خیلی ناراهت بود. با امو هوسوکی که داشت هرف میزد گفت: من خیلی دلم برای جونگ کوک تنگ شده. نمیتونم بدون اون ادامه بدم.

امو هوسوک خیلی ناراهت شد. آپا ته هیچوقت پیش ما گریه نمیکنه، اما وقتی امو یونگی بهش سیلی زد و گفت همش تغصیر تو بود که جونگ کوک مُرد…آپا ته گریه کرد. اون خیلی ناراهت بود. بقیه اموها میخواستن حالش رو خوب کنن، اما نمیتونستن. من رفتم براش عروسک خرگوشی رو بردم. میخواستم خوشحالش کنم، اما اون فقط با دیدن اون خرگوش کوچولو، گریش بیشتر شد.

منم با این کارش گریه کردم. دوست نداشتم آپا ناراهت باشه. نمیدونم عروسک من چی کار کرده بود که آپا ته ازش ناراهت شد و گریش بیشتر شد.

تهکوک داره قُر میزنه که چرا نامه‌ی من اینقدر طولانی شده. ولی من میخوام بگم
آپا کوکی خیلی نامردی که ما رو تنها گزاشتی. تو باعس شدی اموها همش باهم دعوا کنن. آپا ته همش ناراهت باشه. اگه بودی آپا ته تو جلسه تنها نمی اومد و اینقدر ناراهت نبود. تو باعس شدی امو ها و آپا با دیدن عروسک خرگوشی قشنگ من بغظ کنن. ازت بدم میاد. "

بین اشکام، برای غلط املایی های بیش از حدش خندیدم. اون به بانمکترین شکل ممکن انشا نوشته بود. الحق که به تهیونگ رفته. یادمه وقتی بچه بودیم، تهیونگ همیشه از من غلط های بیشتری داشت و سر این خیلی عصبانی میشد و گاهی دعواهای بچه گونه ای میکردیم.

یه دور دیگه نامه رو خوندم. اون بچه‌ی بیچاره با دیدن ناراحتی تهیونگ و اعضا خیلی زجر کشیده بود. مطمئنم اون و تهکوک خیلی ناراحت بودن. حالا میفهمم چرا وقتی منو دیدن، دوست نداشتن بیان پیشم. اونا منو مقصر همه‌ی اینا میدونستن.

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now