S²_part 24: اتاق بنفش

542 69 5
                                    

در رو آروم تا آخر باز کردم و وارد اتاق شدم. خدای من...اینجا چه خبر بود؟

تمام دیوارها پر شده بود از عکسای من و حتی اون تخت قدیمی من بود ! تمام وسایل قدیمیم توش بودن و حتی دکوراسیون هم مثل اتاق قبلی من چیده شده بود. یعنی اونا تو عمارت جدیدشون، یه اتاق به یاد من با رنگ دری که به رنگ مورد علاقم بود، درست کرده بودن؟

مگه تا چه حد به یادم بودن که اینقدر...

نگاهی به اطراف کردم. روی دیوار یه عکس از من بود و یه دسته گل قرمز روی میز پایینش بود. پایین اون، یه کوه از پاکت های...نامه بود؟؟؟

با چشمای گشاد شده به سمتشون رفتم. اون نامه ها...چی بودن؟؟

چند تاشون رو بلند کردم. روی هر کدوم اسم یکی از اعضا نوشته شده بود. یکیشون که اسم تهیونگ، پشتش نوشته بود رو باز کردم.

یه کاغذ تا شده توش بود. تای کاغذ رو باز کردم و شروع به خوندن محتویات نامه کردم.

"کوکی، دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده. نمیخوای دوباره بخندی؟ آخرین باری که خندیدی یه ماه پیش بود. اونجا آخرین خوابی که ازت دیدم، تو خندیدی و من وقتی چشمام رو باز کردم؛ تا خود صبح گریه کردم. خواهش میکنم یه بار دیگه بیا به خوابم. الان سه ساله که نیستی. دیگه نمیتونم. چند روز پیش میخواستم خودکشی کنم که هیونگا نزاشتن. چرا نمیزارن بیام پیش تو؟ دارم دیوونه میشم. لطفا برگرد."

چشمام گرد شده بود. رد اشک های خشک شده هنوز مشخص بود. اونا...

چند تا از نامه ها رو رندوم برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. نمیخواستم کسی بفهمه من چشمم به اون اتاق و نامه ها افتاده. وارد اتاقی شدم که در نقره ای داشت و از قرار معلوم برای من آماده کرده بودن. اتاق تم سفید و بنفشی داشت. دقیقا رنگ های مورد علاقم. البته تو گذشته. الان، سیاه و بنفش رو دوست داشتم.

اتاق مثل اتاقای پنت هاوس خودم، بزرگ و جا دار بود. به سمت تخت طلاییه وسط اتاق رفتم و نامه ها رو زیرش قرار دادم و خودم رو، روی تخت انداختم.

نیم ساعتی رو اونجا موندم و ساعت هفت و نیم شده بود. خوابم نمیبرد و حوصلم هم سر رفته بود. از جام بلند شدم که تازه متوجه لباسام شدم. هنوز همون لباس های دیروزی که خون روشون بود تنم بود ! فاک بلندی زیر لب گفتم و به سمت کمد لباس ها رفتم. امیدوار بودم اونجا لباسی برای پوشیدن پیدا بشه.

وقتی با یه کمد خالی از لباس مواجه شدم، فاکی بلندتر از قبل گفتم و از اتاق بیرون زدم. باید از خدمتکارا درخواست یه دست لباس میکردم تا وقتی که داد افرادم از خونم لباسامو بیارن. اگه هم نمیشد، باید چند دست لباس میخریدم.

از پله ها بی توجه به درد پهلوم پایین رفتم که چشمم قفل چشمای اعضا شد. توجهی سعی کردم نکنم و به سمت هوسوک رفتم.
+لباسی اضافه داری که من بپوشم؟

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now