S³_part 8: من، هویتم و خانواده

594 93 72
                                    

همه متعجب هنوز به تصویری که توی آیفون تصویری خودنمایی میکرد، خیره بودن. بالاخره، جونگ کوک دکمه‌ی آیفون رو زد. میخواست بدونه اون کیه که اینقدر شبیه خودشه.

_نباید در رو باز میکردی.

*لعنت بر دری که بی موقع باز شود.

•اون دهن نبود؟

*الان دهن هممون بازه، این در باید چفت میبود که جونگ کوک زد بازش کرد.

+چرت و پرت بسه، یکی بره یه تفنگ بیاره. شاید یارو خطری باشه.

یونگی تفنگی به سمتش پرت کرد.
×بگیرش، من یکی دیگه دارم.

جونگ کوک تفنگ رو تو هوا قاپید و آروم کنار در قایم شد. باید کمین میکرد تا اگه شکارش دنبال بازی میگشت، باهاش با تفنگش بازی کنه.

در اصلی با ضربه هایی پی در پی به صدا در اومد. جونگ کوک با سر به هوسوک که میخواست در رو باز کنه اشاره کرد تا رضایتش رو اعلام کنه. تفنگش رو به سمت در نشونه گرفت و آماده‌ی شلیک شد. با باز شدن در و کنار رفتن هوسوک، مردی قد بلند با موهای زرد و یه دست کت و شلوار رسمی سفید رنگ، با ابهت وارد خونه شد.

•••Jungkook's pov•••

اون لعنتی خیلی شبیه به منه. یعنی ممکنه پدرم باشه؟ نه، اون برای داشتن پسری به سن من، زیادی جوونه. یعنی کیه؟؟

آروم گاردم رو با دیدن آرامش بیش از حد مرد مرموز، پایین آوردم و آروم به سمتش قدم برداشتم. مرد نگاهش رو بهم داد و تو یه نگاه کلی من رو از نظر گذروند. لبخندی زد و به سمتم اومد. هر چی نزدیکتر میشد، شباهتش بیشتر تو چشمم میزد. اون…کی بود؟

هنوز تو اعماق ذهنم داشتم کنکاش میکردم تا هویت فرد روبروم رو شناشایی کنم که با آغوش گرمش روبرو شدم. شوکه زده سر جام خشکم زد. یه نفر شبیه من اومده بود خونم و بدون هیچ حرفی…منو بغل کرده بود؟؟ کمی بعد، از آغوشم خارج شد و لبخند گرمی مهمون صورتش کرد. لعنتی، حتی لبخنداش هم شبیه خودمه !!!

=جونگ کوک.

با شنیدن صداش، به خودم اومدم و نگاه دیگه ای بهش انداختم. اون زیادی پولدار و آراسته بود. از طرفی هم شباهتش به من، خیلی رو مخم بود وقتی هیچی ازش نمیدونستم.

هیچ حس مزخرفی بهش نداشتم. مثل این فیلما و رمانا و... نبود که بگم:

"وای صداش غریبه بود ولی انگار سالهاست میشناسمش"
"آغوشش عجیب آرامش بهم میداد"
"نکنه تو زندگی قبلیم دیدمش؟"
"نکنه بعدا قراره ببینمش؟"
"نکنه تو جهان موازی زندگی میکنه؟"
"نکنه وقتی رفته بودم فضا، همزادم رو پیدا کردم؟"
و...

نه از این خبرا نبود !
یه چیز محض که گاهی تلخ بود و گاهی هم شیرین وجود داشت به اسم…حقیقت…!

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now