+برا کوچولو ها لباس خریدم. دوستشون دارید؟
بچه ها با الفاظ نامفهومی داشتن با پدرشون حرف میزدن و هنوز نمیتونستن چیزی رو درست بگن. جونگ کوک هم هر روز برای این زبون شیرینشون میمرد و زنده میشد تا دوباره بمیره.
به تهکوکی که پاش رو تو دهنش کرده بود و داشت انگشت شست پاش رو میمکید نگاه کرد و با خنده سعی کرد اون انگست رو نجات بده.
+کیوتی، اونو نباید بذاری تو دهنت.
جونگ کوک همیشه کارش همین بود. دیدن شیرین کاری بچه ها و رسیدگی تمام وقت بهشون.
اون عاشق اونا بود و هیچ جوره نمیتونست ازشون دل بکنه. حتی وقتی میخواست غذا بخوره، سعی میکرد بچه ها رو پیش خودش نگه داره و یه صندلی جدا براشون میاورد.
.
.
.±تهیونگا...من دیگه خسته شدم. میخوام خودم بچمونو بزرگ کنم.
-صبر داشته باش جیمینا. به هر حال هیچکس از رابطهی ما باخبر نیست و همه هنوز فکر میکنن اون بچهی خود جونگ کوکه.
±ولی تا کی؟
-اگه میخوای یه عروسکش رو راحت بهت بده، باید درد بزرگتری بهش بدی و وقتی اون مشغول گریه کردن بود، تو یواش عروسکشو برمیداری. اونوقت اون اینقدر مشغول گریه و دردای دیگه اس، که دیگه زور پس گرفتن عروسکش رو ازت نداره.
±میخوای چی کار کنی؟
-میخوام کاری کنم جونگ کوک اون پنج سال رو به خاطر بیاره.
±ولی اینجوری اون نابود میشه. تهیونگ اون ممکنه دوباره دست به خودکشی بزنه !
-وقتی بچه داره، نمیتونه بزاره بره. اون مجبوره باهاش بسازه و بچش رو بزرگ کنه.
±اون نابود میشه.
-مگه تو نمیخوای بچت رو برای خودت داشته باشی؟ نمیشه که به زور بری بعد یه سال و اندی ازش بِکَنیش و بیاریش. باید کاری کنی خودش رو به همه چیز ببازه، تا بعد به تو ببازه.
±چطور میخوای کاری کنی یادش بیاد؟
-آروم، آروم...خیلی آروم و بی صدا...
.
.
.جونگ کوک به چهره های غرق در خواب دوقلوهاش نگاه کرد و آهی کشید. حدود دو ساعت درگیرشون بود تا بالاخره قصد خواب کردن.
از جاش بلند شد و کش و قوسی به کمرش داد. یه بافت بنفش پررنگ، روی لباس سفیدش پوشید و کمی موهاش رو مرتب کرد. وقتی از ظاهرش مطمئن شد، به سمت هال پرواز کرد.
کنار شوگا و جین نشست. شوگا اخمی کرد و طبق معمول لب به اعتراض باز کرد.
×این همه جا هست. چرا اومدی پیش کسایی که ازت فراری ان؟جونگ کوک، نگاهی به شوگا کرد و تو دلش گفت
"لعنت، حتی اخمش هم جذابه. این هیونگای من همشون جذابن !"
YOU ARE READING
Lost memories[vkook]
Fanfictionکاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟؟؟ جونگ کوک یه قدم دیگه به عقب رفت. +من دیگه خسته شدم. شمایی که باورم ندارید، لااقل بزارید زندگیمو...