Part 14: بدون تو

635 77 2
                                    

صدای خنده های جیمین هیونگ رو میشنیدم. اون مدام با تهیونگ لاس میزد و تهیونگ هم مدام با اون لاس میزد. یعنی تمام این سالها رو اینطوری باهم گذرونده بودن؟ چقدر پنهانی خیانت کردن سخت بود و چقدر آشکارا دیدن خیانت، سختتر !

تهکوک رو که خوابوندم، از اتاقم بیرون اومدم. اگه شکمم برای ذره ای غذا، التماس نمیکرد؛ هیچوقت از اتاقم نمی اومدم بیرون.

با شنیدن صدای جیمین هیونگ و صدای تهیونگ، به سمت اتاق تهیونگ که منبع صدا بود؛ توجهم جلب شد. تهیونگ داشت انواع گردنبند رو به جیمین هیونگ نشون میداد و جیمین داشت سعی میکرد انتخاب کنه که کدوم رو برای روز مراسم بپوشه. بغض بدی تو گلوم نشست. اونا متوجه حضور من نبودن و تهیونگ داشت همراه با بستن گردنبند های مختلف برای جیمین هیونگ، باهاش لاس هم میزد.

-اوه عزیزم این رو برای گردن خودت درست کردن. خیلی بهت میاد. یه گردنبند ظریف فقط به یه فرشته‌ی لطیف و زیبا میاد.

جیمین هیونگ خندید و گفت
± تهیونگ بس کن دیگه سرم رو بردی، همش تو گوشم داری از این حرفا میزنی.

من تو رویاهام یه بار هم نمیتونستم از این حرفا از تهیونگ بشنوم، بعد جیمین هیونگ اینقدر شنیده بود که خسته شده بود و میگفت سردرد میگیره؟؟

اشکام ناخودآگاه جاری شدن. یعنی جیمین هیونگ خیلی از من بهتر بود؟ زیباتر بود؟ مهربونتر بود؟ پاک تر بود؟ چی داشت که من نداشتم؟ کاش من جای اون بودم. کاش اون خنده ها برای من بود. کاش تهیونگ منو هم اینقدر دوست داشت. حتی شده فقط برای یه روز...اون روز برای یه عمر من کافی بود و میتونستم بعدش با خیال راحت بمیرم.

تهیونگ و جیمین که انگار تازه متوجه حضور من شده بودن، بهم خیره شدن. هر دو تاشون پوزخند داشتن. تلخندی زدم.

-چرا دم در وایسادی جونگ کوک؟ بیا تو. ما مهمون نوازیم.

مهمون؟ من تا همین چند وقت پیش همسرش بودم که اون خیانت کرد...

±بیا کمکمون کن. ما کلی کار داریم و میدونی که مراسم نزدیکه.

واقعا از این بی رحمانه تر میتونستن رفتار کنن؟ اونا منو با این کارشون خرد کرده بودن و حالا توقع داشتن برای مراسمون فرش قرمز هم پهن کنم؟؟

+ممنون، علاقه ای به این کار ندارم.

تهیونگ پوزخندی زد.
-چرا؟ نکنه حسودی میکنی؟

تلخندی زدم.
+حیف که تو این چیا رو نمیفهمی. امیدوارم یه روز بفهمی من چی کشیدم.

جیمین با لبخند فرشته گونه ای گفت
±کوک از ما ناراحت نشو، ما که نمیخواستیم تو رو ناراحت کنیم. فقط گفتم شاید دلت بخواد به هیونگات کمک کنی.

پوزخندی زدم. چقدر ساده بودم که همیشه این لبخندای جیمین هیونگ رو باور میکردم و تو خیالاتم اونو یه فرشته بی بال میدیدم. جیمینی که از یه فرشته به یه گرگ تبدیل شده بود که همه چیزمو گرفته بود. تهیونگ...تهجون...زندگیم...

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now