S³_part 4: دروغ های میلیون دلاری

543 87 7
                                    

صدای شلیک...
اون صدا از اسلحه‌ی جونگ کوک بود...اما کسی که روی زمین افتاد...
تهیونگ بود...!

تهیونگ تو لحظه‌ی آخر تنها کاری که تونست بکنه دویدن به سمت جونگ کوک و کشیدن دستش برای بهم ریختن تعادلش بود. جونگ کوک تعادلش رو از دست داد و اون گلوله مستقیم به قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ شلیک شد...

.
.
.

: آقا گفتم که باید منتظر باشید.
یونگی به سرعت اسلحش رو به سمت پرستار گرفت.
×میگم فقط اون دکتر لعنتی رو بگید بیاد، وگرنه اینجا رو، روی سر شما احمقا آوار میکنم.

نامجون با عجله راهروی بیمارستان رو طی کرد و با خشم و استرس به سمت شوگا که داشت با سرپرستار بحث میکرد رفت.
*کو؟ کجاست؟ تهیونگ کجاست؟؟؟

شوگا تفنگش رو پایین آورد و به سمت نامجون برگشت. یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون.
×منتظرن دکتر لعنتیشون بیاد تا عمل رو شروع کنن.

نامجون با خشم به سمت سر پرستار خیز برداشت.
*اون رئیس عوضیت کدوم گوریه؟؟

سر پرستار که تازه انگار فهمیده چه آدمای خطرناکی به پستش خوردن، با ترس به سمت در اتاق رئیس که سمت چپ بود اشاره کرد. نامجون و شوگا به سرعت به سمت اتاق رئیس رفتن. در با لگد محکمی توسط شوگا باز شد و هر دو وارد اتاق شدن. نامجون مستقیم اسلحش رو به سمت رئیس بیماستان گرفت.
*هر چی دکتر لعنتی داری بفرست اتاق عمل برادرم. عجله کن !

رئیس بیمارستان با اخم پررنگی به سمت نامجون رفت و تفنگش رو پایین گرفت.
: هیچ معلوم هست چه خبرته؟ فکر کردی با زور و قلدری میتونی قانونای ما رو عوض کنی؟ این مملکت قانون داره. دکترای خوبه من الان آمریکا ان و طول میکشه تا خودشون رو به اینجا برسونن. الانم سه تا دکتر اینجا داریم که خیلی هم کارشون درسته. تو هم اگه باهاشون مشکل داری، میتونی برادرتو ببری یه جای دیگه !

شوگا با خشم یقه‌ی مرد رو گرفت.
×هیچ میدونی ما کی هستیم؟ حاضرم شرط ببندم حتی با شنیدن اسممون هم جات رو خیس میکنی. حالا تا خودم گورت رو نکندم، تن لشِت رو جمع کن و برو اون دکترای کوفتیتو بیار اینجا.

.
.
.

•••jimin's pov•••

با عجله از ماشین پیاده شدیم. جین هیونگ دنبال من و هوسوک هیونگ اومده بود و حالا ما جلوی در بیمارستان بودیم. اما لعنت، سه تا ماشین پلیس اینجا چی کار میکرد؟؟؟

فاکی زیر لب گفتم و به سمت بیمارستان، همراه با هیونگام راه افتادم. تهیونگ...آسیب دیده بود و جونگ کوک هم معلوم نبود کجا غیبش زده بود. ماشین پلیسا هم انگار برای دو تا هیونگ بدبخت من(نامجون و یونگی) اومده بودن. اوضاع از این بدتر نمیشد...!

با یادآوری وضعیت فوق فاکیمون، فاک دیگه ای زیر لب گفتم.

از راهروی پر از پلیس رد شدیم و به سمت جایی که سر و صداها بیشتر بود، قدم برداشتیم. هیونگای من یه خاصیت عجیب که دارن، اینه که هر جا دردسر بیشتر بود، یعنی دقیقا تو رأس اون همه دردسر، هیونگای من ایستادن !

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now