Part 32: خاطرات دفن شده (پایان فصل اول)

726 82 35
                                    

وقتی مطمئن شدم بالاخره جیمین خوابش برده، نوشته ها و اون سه تا عکس رو از روی میز جونگ کوک برداشتم. لباسامو پوشیدم و بعد از برداشتن پالتوی کرم رنگ و شالگردنیم، به سوییچ ماشینم چنگ زدم و اونو از روی میز برداشتم.

آروم در رو باز کردم و از خونه خارج شدم. دیگه طاقت نداشتم، باید میرفتم پیش جونگ کوک.

بین راه، خاطراتش به ذهنم هجوم آورده بود.

((+تهیونگ؟
-هوم؟
+تو خجالت نمیکشی به من بی توجهی میکنی؟
-من خیلی هم باهات خوب رفتار میکنم.
+تهیونگــــــــــــــــــــــــــ !
-گوشم کر شد، چته؟
+اگه بهم توجه میکنی، باید امروز باهام بیای بیرون.))

جونگ کوکی، دارم میام پیشت، ولی نمیتونم ببرمت بیرون…متاسفم…

((+داری چی کار میکنی ته ته؟
-دارم رمان میخونم.
+اسمش چیه؟
-چه فرقی میکنه؟
+بگو دیگه ته ته.
-لاست مموریز(خاطرات گمشده)
+درمورد چیه؟
-یه رمان غمگین و عاشقانه اس، عشق یه طرفه.))

حالا میفهمم که اون داستان چقدر شبیه زندگی ما بود…

((+اوه، چه بلایی سر این عشق میاد؟
-اونی که عاشق بود بعد از مدتی میمیره. معشوقش هم تا مدت ها تو غمش میمونه.
+اوه…این خیلی غم انگیزه.
-خب به تو چه؟
+تو براشون ناراحت نشدی؟
-چرا ناراحت بشم؟
+اگه من بمیرم، تو ناراحت میشی؟
-چرا تو باید وسط جوونی یهو بیفتی بمیری؟
+دارم میگم اگه.
-نمیدونم، شاید یه کم دلم برات بسوزه که زود مردی، ولی فکر نکنم اونقدرا هم ناراحت کننده باشه، چون هممون یه روز میمیریم.))

هیچوقت فکر نمیکردم یه روز بمیری…اون موقع به شوخی داشم بهت میگفتم، ولی دیدم تو ناراحت شدی. حالا تو میبینی من ناراحتم و نمیای، پس حق اعتراض و گله کردن ازت ندارم.

((+یعنی برات مهم نیست؟
-نمیدونم، شاید اصلا من زودتر مردم.
+گریه میکنی؟
-فکر نکنم
+پس امیدوارم من زودتر بمیرم، چون تو با مرگ من داغون نمیشی، ولی من با مرگ تو نابود میشم.))

داغون شدم جونگ کوک.
نابود شدم عزیزم.
دیگه نمیتونم. دارم تو این درد هرروز غرق تر میشم.

مگه نمیگن وقتی یکی رفت، به مرور درد نبودش کمتر میشه، پس چرا درد نبود تو هیچوقت کمتر نشد؟ چرا هر روز جای خالیت بیشتر برام پررنگتر میشه؟ چرا هر کاری میکنم، یاد تو میفتم؟ چرا هر چی میخورم، یاد تو میفتم؟ چرا هر چی میپوشم، یاد تو میفتم؟ مگه تو چقدر تو زندگی من، زندگی کردی که الان بدون تو این زندگی با مرگ هیچ فرقی نداره؟

بالاخره به اونجا رسیدم. کمبرندم رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. هوا خیلی سرد بود، تو سردت نمیشه؟

نگاهی به سنگ قبر های دیگه کردم، همشون قدیمی بودن ولی سنگ قبر تو هنوز تازه بود. شیش ماه گذشته بود، ولی برای من هنوز روز اول انگار بود.

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now