Part 21 : Youtopia

30 8 3
                                    


- اذیتش نکن جیم اون برای من خیلی مهمه
اونم مثل تو تو عذابه
پسر یه دستش تو دست دوست پسرش بود و همونطور که سرشو پایین انداخته بود با دست دیگش نقاشی میکرد
هوسوک بدون اینکه نگاهشو از رو صفحه برداره ادامه داد
- میدونی چرا تنهایی ترجیحشه؟
چون کارش تو کلمه چیدن خوب نیست برای همینم به یکی نیاز داره که حرفاشو از چشماش بخونه
جیمین دستی رو که تو دستش گرفته بود رو نوازش میکرد و بیشتر حواسش به خود پسر بود تا حرفاش
- من با اینکه اون فرد تو باشی مشکلی ندارم ولی تو چی ؟
جیم ؟
جیمین که تو عالم خودش سیر میکرد نگاهشو به نیم رخ پسر داد و ازش خواست دوباره سوالشو تکرار کنه
+ ها؟
- دارم میگم باید با خودت رو راست باشی
+ اها
رو راستم
- خوبه
سرشو رو شونه ی هوسوک میزاره و چشماشو میبنده تا آرامش بیشتری به روحش تزریق بشه ولی دستشو ول نمیکنه
+ حالا چی شده یدفعه راجب برادرت حرف میزنی؟
تا حالا راجبش حرف نزده بودی
- یدفعه نیست
خودت میدونی
+ ها؟
- دیگه باید برگردی
پسر میخنده
+ منظورت چیه؟
کجا برم؟
جای من اینجاست پیش تو
- چشماتو باز کن و خوب همه جارو ببین
ما روی یه نیمکت زیر درخت وسط ناکجا آباد نشستیم که تا چشم کار میکنه مهه
به نظرت این با عقل جور درمیاد؟
جیمین بلند میشه و چشماشو باز میکنه
اطرافو نگاه میکنه
همونطور که هوسوک میگفت تا چشم کار می‌کرد مه بود
کی اومده بودن اینجا؟
بعد به پسر رو به روش که دست از نقاشیش کشیده و منتظر نگاهش میکرد نگاه کرد
- درسته
اینا واقعی نیست جیمینِ من
ازت میخوام هرچه زودتر برگردی و اوضاع رو درست کنی
برادر بیچاره منو نجات بده جیمین
+ ولی من نمیخوام از پیشت برم حتی اگه اینجا جهنمت باشه
- حتی اگه اینجا بهشت هم بود من بازم اجازه نمی‌دادم بمونی
برو جیمین
اونی که بهت نیاز داره من نیستم
پسر نزدیکتر میشه تا شاید بوسه خداحافظی رو روی لباش رها کنه ولی لحظه آخر انگشتشو روی پیشونی جیمین میزاره و به عقب هل میده
پسر به عقب تلو میخوره و در نهایت میوفته
ناگهان زمین خاکی به دریاچه ای تبدیل میشه که جیمین رو میبلعه و پسر در حالی که چهره معشوقش رو که لب دریاچه ایستاده بود و تماشاش میکرد میبینه هرلحظه بیشتر غرق میشه
میل ذاتیش برای بقا باعث میشه برای ذره ای هوا بیشتر دست و پا بزنه ولی همه ی اینا بی فایدست
کم کم چشماش بسته میشن و اجازه میده آخرین تصویری که دیده چهره ی هوسوک باشه
تا اینکه یه نفر دستشو میگیره و میکشتش
چشماشو باز میکنه و حالا دیگه دریاچه ای درکار نیست فقط خودشه که توی وان پر از آب نشسته
نفس نفس میزنه و مدام چشماشو با دستاش مالش میده تا بهتر ببینه
چه بلایی داشت به سرش میومد؟
وقتی سرشو برمیگردونه در کمال تعجب یونگی رو میبینه که کنار وان نشسته بود و همونطور که دستاشو زیر چونش گذاشته بود با لبخند عجیبی تماشاش میکرد
+ یونگی؟..
_ جیمینا
هنوزم نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته و تو شوک به سر می‌برد
نمیتونست سر در بیاره
تا چند دقیقه قبل داشت غرق میشد ولی حالا اینجا بود
اینجا کجاست؟
_ خوشحالم زنده ای جیمینا
+ من کجام؟
_ خب..
پسر بزرگتر اطرافشو نگاه کرد و وانمود کرد داره فکر میکنه ولی در نهایت یه لبخند بزرگ تحویل جیمین داد و گفت
_ تو پیش منی جیمینا
جیمین که جواب سوالشو نگرفته بود همچنان به مرد روبه روش که نگاه شیفته ای داشت نگاه می‌کرد
همه چیز به طرز مسخره ای عجیب بود
_ جیمینا یادته اون شب که زیر بارون میرقصیدیم بهت چی گفتم؟
مرد دست پسر کوچک تر رو از آب بیرون میاره و با دستاش میگیره
همونطور که دستشو نوازش میکرد خودش جواب سوالشو میده
_ گفتم سعی نکن منو عاشق خودت کنی چون اگه عاشقت بشم دیگه راه فراری نداری
سرشو بالا میاره و نگاهشو به چشمای گیج جیمین میده
_ حدس بزن چی شد؟ توموفق شدی جیمینا
تو انجامش دادی
تو منو عاشق خودت کردی
یقه لباسش رو میگیره و جیمین رو جلوتر میکشه
_ تو چشمامو خوندی جیمین

" به یکی نیاز داره که حرفاشو از چشماش بخونه "

پسر بزرگ تر نزدیک تر میشه و جیمین خیس رو به آغوش میکشه
پسر کوچیکتر نمیدونست چی بگه
همونطور که بغلش کرده بود لباشو به گوش جیمین میچسبونه و میگه
_ ولی تو هنوزم همون عوضی هستی که برادرمو کشت
چشمای پسر کوچیک تر گرد میشه و نفسش بند میاد
وقتی پسر بزرگتر عقب میکشه نگاهش قفل پیرهن خیس یونگی میشه که با خون خودش رنگ شده بود
پسر بزرگتر بلند میشه و میره
بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بندازه جیمین رو با چاقوی توی سینش رها میکنه و در و پشت سرش میبنده
چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشه که جیمین هم به عقب میوفته و تو خون خودش که وان رو پر کرده بود غرق میشه
ایندفعه دیگه تموم میشه مگه نه؟
این آخرشه
سقف دور سرش میچرخه
درد طوری فلجش کرده که حتی قادر به حرف زدن هم نیست
صدا ها تو سرش اکو میشن
چشماشو به در میدوزه تا شاید یونگی بیاد ولی این فقط خسته ترش میکنه
دیگه بیشتر از این نمیتونست چشماشو باز نگه داره برای همینم تسلیم میشه و پلک هاش روی هم میوفتن
به مکالمه ای که با هوسوک داشت فکر میکنه
باورش نمیشه همینطوری گذاشت پسر بره با اینکه میدونست دیگه هیچوقت نمیبینتش
باید یه دل سیر بغلش میکرد و بوشو تو ریه هاش می‌کشید

" برادر بیچاره منو نجات بده جیمین"

"اونی که بهت نیاز داره من نیستم"

" برو جیمین"

+ خستم هوسوک...خیلی خستم عزیز دل جیمین..
ببخش منو..

تصمیمشو گرفته بود
به خودش اجازه داد تا کم کم و آروم آروم از بین بره
اگه اون نور سفیدی که همه ازش حرف میزدن سراغش میومد بی هیچ تردیدی سمتش میرفت
به قول خودش خسته بود
خیلی هم خسته
دلش می‌خواست وجود نداشته باشه
پشت پلک های بستش دعا میکرد هرچه زودتر تموم بشه ولی زمزمه ای که تو گوشش شنید و نور شدیدی ک پشت پلکاش احساس می‌کرد باعث شد چشماشو یه بار دیگه باز کنه

- هنوز نه جیمینا
چشماتو باز کن

اولین چیزی که بعد باز کردن چشماش میبینه صورت جونگکوکه که سراسیمه از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد یه گروه آدم که از لباساشون مشخص بود دکتر و پرستارن میان داخل
جونگکوک دور تر وایساده و همونطور که گریه میکنه با عصبانیت یه چیزایی رو سر آدمای اونجا داد میزنه
صدای دستگاه کنارش تو سرش میپیچه
یکی از پرستارا پیرهنشو باز میکنه و چند تا چیز دیگه ک نمیدونست چیه بهش وصل میکنه
دکترا همه دورش جمع شده بودن و سعی داشتن وضعیتشو پایدار کنن
شاید اولین باری بود که یه نفر اینطوری به زندگی برمی‌گشت
داد و بیداد های جونگکوک آخر کار دستش میده و قبل اینکه پرستارا بیرونش کنن تهیونگ پیداش میشه و سعی میکنه خودش ببرتش ولی همچنان با مقاومت شدیدی از طرف جونگکوک روبه رو میشه

بالاخره برگشته بود
همونطور که اون ازش خواسته بود





















Cupid ain't a lieWhere stories live. Discover now