Part 7 : Time and Train

19 6 0
                                    


^ اون اقایی که اونجاست رو می‌بینی؟
جیمین روشو از هوسوک میگیره و به اقایی که اون سر قطار ایستاده بود نگاه میکنه
ظاهر آشفته ای داشت
پیراهنی که نصفش بیرون بود و نصف دیگش زیر شلوارش ، کراوات باز که بی هدف دور گردنش انداخته بود ، موهای آشفته، ظرف نارنجی رنگی که تو دستش بود همه و همه خبر از اتفاق ناگواری بود که براش افتاده بود
روبه هوسوک کرد که منتظر بهش خیره شده بود
+ خب؟
^ و ظرفی که دستشه
جیمین دوباره به مرد نگاه کرد
+ اها ؟
^ توی اون ظرف خاکستر کسیه که سه سال تمام برای داشتنش تلاش کرد ولی هر دفعه از طرف این مرد رد شد
البته دقیق تر که نگاه کنی میبینی به جز خاکستر یه عشق مرده چیزای دیگه ای هم اون تو پیدا میشه
چیزایی مثل عذاب وجدان ، حسرت ، پشیمونی ، احساس حماقت و غم .
چون این مرد لجبازی کرد و به خودش دروغ گفت و حالا باید اینطوری تاوان بده
درست مثل کاری که تو داری میکنی
جیمین نگاهشو از چهره غمگین مرد که به ظرف خاکستر خیره بود ، گرفت و به پسر داد
خنده کوتاهی از سر ناباوری کرد
+ منظورت چ-
^ منظورم برادر احمق منه که نمیدونه احساسشو چطوری نشون بده و با تبر میزنه تو سر این و اون
جیمین نمی دونست چی بگه یا چه واکنشی نشون بده
اگه ازش می پرسید داره راجب چی حرف میزنه عصبانی میشد؟
هوسوک با دستاش صورت پسر رو قاب کرد
^ یادت باشه زمانو نمیشه به عقب برگردوند درست مثل این قطار
با خودت اینکارو نکن میخوای آخرش تو هم به یه مشت خاکستر زل بزنی ؟ من نمیخوام اون نگاهو تو صورت تو ببینم
تو حق داری دوست داشته بشی و عشق بورزی جیمین
نه به یه آدم مرده
به کسی که بخاطرت حاضره گلوله بخوره ، تو روی پدر عوضیش بایسته ، سر این و اونو بشکنه
وقتی فشار دستای پسر زیاد شد جیمین دستاشو گرفت و از صورتش جدا کرد
+ دیگه داری میترسونیم هوسوک
هیچ معلومه چی میگی؟
پسر انگار که اصلا حرفای جیمینو نشنیده باشه ادامه داد
^ من همیشه کنارتم بهت گفتم که
تا وقتی که دوستم داری من زندم
+البته که زنده ای این مزخرفا چیه دیگه
جیمین با گیجی که کم کم داشت به عصبانیت تبدیل میشد به هوسوک که داشت ازش فاصله میگرفت نگاه کرد
^ لجباز نباش جیمین
به خودت دروغ نگو
در های قطار یدفعه باز شدن
و وقتی پسر قصد پریدن کردن جیمین سمتش دوید تا مانعش بشه
دستشو دراز کرد تا بگیرتش ولی دستی در کار نبود
به دستی که دیگه سرجاش نبود نگاه کرد و مات و مبهوت رو زمین افتاد
هوسوک رفته بود و دستی در کار نبود
سرشو چند بار تکون داد و وقتی فهمید با انکار قرار نیست واقعیت تغییر کنه شروع کرد به داد زدن طوری که احساس کرد حنجرش پاره شده
پسری که کف زمین نشسته بود و دست خونیشو به سینش فشار میداد داد میزد و اشک می‌ریخت ولی هیچکس حتی یه نیم نگاه هم بهش ننداخت
هرکس مشغول کار خودش بود
مرد آشفته خاموش گریه می کرد و اشکاش رو ظرف خاکستر میوفتادن
اون یکی سرش تو گوشی بود و مشغول نگاه کردن به لباسای جدید فصل
یکی دیگه هندزفری تو گوشاش بود و با ریتم‌ آهنگی که فقط خودش می‌شنید با پاش رو زمین ضرب گرفته بود
و یکی هم بخاطر روز طولانی که داشت خوابش برده بود
انگار که اصلا وجود نداشت
گریه ها شدت گرفتن
صدای قدم های یکی که داشت به جیمین نزدیک می‌شد فضای قطار رو پر کرد
جیمین سرش رو بالا گرفت و به مرد نگاه کرد
گائول با تبر رو شونش بالاسرش ایستاده بود و انگار که از یه چیزی اذیت شده بود
- ای بابا پاشو جمع کن خودتو حالا انگار چی شده
یه دست دادی دیگه همین
پسر انگار که دیگه جونی براش نمونده باشه به پشت افتاد و قبل اینکه کامل از هوش بره چراغا رو دید که داشتن روشن خاموش میشدن
چشماشو باز کرد و به واقعیت قرمزی ‌که تو اون اتاق کوچیک در جریان بود برگشت
نمیتونست بفهمه دور و برش چی داره اتفاق میوفته
یه کرختی عجیبی رو تو بدنش حس میکرد
- احمق عوضی گفتم نگهش دار !
دکتر آشفته ای که روپوش سفیدش با مقدار زیادی خون رنگگ شده بود سر کای داد زد
- فک کردی دارم چه غلطی میکنم؟؟
پسر روی تخت شروع کرد به لرزیدن تا اینکه دیگه یه لرز معمولی به نظر نیومد
- لعنتی!
داره تشنج میکنه شونه هاشو بگیر

*********

" گفت چقدر خطرناکه
اینکه بالاخره چیزی داری که ارزش از دست رفتن داره"


















Cupid ain't a lieWhere stories live. Discover now