Part 4 : Star shelves

16 7 0
                                    


" گفت : مهم نیس کجا یا تو چه شرایطی باشی مهم اینه که با کی باشی
این آدمان که یه چهاردیواری رو به خونه تبدیل میکنن
راه خونه رو نه جاده ها بلدن نه ستاره ها
این تویی که میدونی سمت کی بری
راه خونت رو فقط خودت میدونی.. "

بی توجه به محیط اطرافش تو کتابی که یک ساعت پیش رو نیمکت پیدا کرده بود غرق شده بود
اونقدر غرق که اولش متوجه اومدن اون مرد هم نشد ولی وقتی صاحب سایه ای که روی صفحات کتاب افتاده رو دید اون رو محکم بست و کمی ازش فاصله گرفت
هر دو در سکوت به هیچ حرفی نزدن و به روبه روبه خیره شدن ادامه دادن
البته اگه سکوت به معنی داد و بیداد های پیرزنی بود که میخواست با دوست پسر خیالیش فرار کنه ولی لحظه آخر گیر پرستارا میوفته
# وقتی بچه بودم مامانم با یه بابایی فرار میکنه و بابا از ترس لو رفتنش منو گروگان‌ نگه میداره تا مامان راجب قاچاقچی انسان بودنش چیزی به شوهر پلیسش نگه
البته بعدش دیگه اونم از دستم کفری میشه و منو به یه بابای دیگه که بعدا فهمیدم دوست پسرشه می فروشه

پسر کوچکتر بخاطر اطلاعات جدید یهویی که یدفعه مطرح شده بود با چشمایی که تا آخرین حد خودشون بزرگ شده بودن با تعجب به تهیونگ نگاه کرد

# البته عشقشون زیاد هم پایدار نبود
دوست پسرش وقتی فهمید من کنار بابا میتونم یه تهدید براش محسوب بشم و بابا دیر یا زود میومد دنبالم از شرش خلاص شد
پسر بزرگتر طوری حرف میزد انگار که داره راجب یه چیز خیلی معمولی مثل فروخته شدن تو یه روز خوب حرف میزنه وانگار که به جای نیمکت حیاط یه آسایشگاه روانی رو نیمکت پارکی نشسته که بچشو عصر ها برای بازی می بره
هرچند اینهمه ریلکس بودن باعث شد جونگکوک فکر کنه بخش عظیمی از حرف های مرد شوخیه و برای همین زیاد جدی نگرفت
تهیونگ به دستای پسر که داشت با گوشه ی کتاب بازی می کرد نگاه میکنه و بعد نگاهشو به نیمرخ پسر میده
# شاید باورت نشه ولی من تو یه زمانی دوست پسر هم بودیم
جونگکوک با اخمی که انگار چندشش شده بود ولی اصلا تعجب نکرده بود به مردی که هر هفته با داستان های عجیبش سعی می کرد مخشو بزنه نگاه کرد
نمیدونست چرا جاهاشون برعکس نیست و این جونگکوکه که بستریه
* البته که باورم نمیشه
تهیونگ تکیشو برمی‌داره و طوری که تو دید پسر قرار بگیره به سمتش خم میشه
# چرا اونوقت؟
جونگکوک یدفعه به سمتش برمیگرده و بی اینکه توجهی به جا خوردنش بده ادامه میده
* تا حالا خودته تو اینه دیدی؟ تو همسن بابابزرگمی
# من فقط سی سالمه
* و من ۲۱
سنتو فاکتور بگیریم و تظاهر کنیم یه تختت کم نیست
که نمی‌تونیم
چرا باید به جای دوست دختر یه پیرمرد خودشیفته و خودبزرگ بین رو که شک دارم خودش بدونه چقدر تو باغ نیست رو انتخاب کنم ؟
خیلی ببخشینا ولی سگ هم به شما پا نمیده

قیافش تغییر چندانی رو نشون نمیداد شاید چون خدا می دونست چندبار این مکالمه رو داشتن
ولی هنوز از درون داشت حرص می خورد
# اونوقت من چرا باید هر روز خدا کار و زندگیمو ول کنم تا بیام مخ یه دیوونه متوهمو بزنم؟ اینهمه آدم!
* شاید چون یه پدوفیل منحرفی؟
تهیونگ خنده نمایشی بلندی سر داد و باعث شد افراد دیگه ای که اونجا بودن توجهشون به اون سمت کشیده بشه
جونگکوک ولی با اخم بهش چشم دوخته بود
خنده رو تموم میکنه و با قیافه حرصیش رو به پسر میگه
# فکر کردی یه بچه ی ۹ ساله ای که من میخوام بکنم؟
عجب اعتماد به نفس داری عمو جون!
جونگکوک همچنان با اخم مشهودی بهش نگاه می‌کرد
# به هر حال حتی اگه بودم هم جای تو امن بود نگران نباش
* چه خوب
پس دیگه کار و زندگیتو ول نکن و مجبورم نکن هر روز قیافه از خودراضیتو ببینم!
# نمیشه کار و زندگی من تویی
* من نمیخوام کار و زندگی یه پیرمرد دیوونه باشم
در مقابل چهره ای که داشت آتیش می گرفت از جاش بلند شد تا از اونجا دور بشه ولی طبق معمول تهیونگ پشت سرش داد زد
# حیف که عاشقتم وگرنه یجوری میزدمت جاش بمونه
باید همون موقع که دیر نشده بود یکی میزدم پس گردنت
پسر کوچیکتر انگار که چیزی یادش اومده باشه راه رفته رو برمیگرده و وقتی به تهیونگ میرسه کتابشو از دستش محکم میکشه و در مقابل چشمای حیرت زده مرد دوباره به راهش ادامه میده
* در ضمن خواهشا شبا تا صبح به پنجره اتاقم زل نزن
چون این کاریه که منحرفا میکنن

# این کاریه که عاشقا میکنن احمق

*******

سرشو پایین انداخته بود تا شرمندگیش رو پنهون کنه
از وقتی که اومده بود حتی یه بار هم نگاهشو بلند نکرده بود تا به پسری که با دست های زنجیر شده نشسته بود و و نگاهشو به زمین دوخته بود نگاه کنه

- بعد از اینکه تورو از دور دیدم که چند نفر داشتن به زور می بردنت و خبری از جونگکوک هم نبود فهمیدم یه جای کار لنگه
خواستم کمکت کنم ولی تو با چشمات بهم فهموندی که برم
نمیدونستم چی کار کنم
برای همین با آخرین سرعتی که میتونستم به سمت خونه نامجون راه افتادم
وقتی رسیده بودم در باز بود و خونه بهم ریخته
اثری ازش نبود
همونجا بود ‌که اومدن سر وقتم
میدونستم که نامجون دستشونه
به اینجای حرفش که رسید سرشو بالا آورد
بدون اینکه متوجه بشه طوری میله ها رو گرفته بود انگار که میتونه از هم بازشون کنه
- میدونی که امکان نداشت تن به همچین کاری بدم اگه بخاطر تو و نامجون نبود
پسری که تو تاریکی سلول نشسته بود سرشو بالا آورد و بهش نگاه کرد
+ میدونم جین تقصیر تو نیست
تقصیر هیچکدوممون نیست
- حالا باید چیکار کنیم؟ جونگکوک-
+ پیش تهیونگه میدونم
پسر پرید وسط حرف جین و فورا جواب داد
نگاهشو به نگاه سوالی جین داد
+ میدونم چون اون فکر میکنه قاتل هوسوک منم
خبری از جونگکوک نداره
- پس..
+ به هیچ وجه نباید بفهمه جین
امکان نداره اجازه همچین چیزی رو بدم
- متوجهم ولی میدونی که این مرتیکه ولت نمیکنه جیمین
+ نگران نباش من چیزیم نمیشه
- از کجا انقد مطمعنی؟
پسر چشماشو می بنده و همونطور که سرشو به دیوار پشتش تکیه میده میگه

+ از اونجا که همین الانشم بخاطر مین یونگی زندم










Cupid ain't a lieWhere stories live. Discover now