Part 3 : Taehyung

18 8 0
                                    

اون روز یکشنبه بود
روز بستنی! بستنی ای که بهانه‌ای بود برای دیدن مامان
با سیل بچه ها که به سمت مامان یا باباهاشون میرفتن همراه شدم و از مدرسه بیرون رفتم و این بار میدونستم که منم مقصدی دارم
اون مقصد مامان بود
مثل همه یکشنبه های دیگه منتظر و بی حوصله به ماشینش تکیه داده بود
ما بغل سلام یا بوسه خسته نباشی نداشتیم
ما فقط کار هایی که هر یکشنبه انجام میدادیم رو تکرار می کردیم
من سلام می کردم و اون سرشو تکون میداد و بعد هردو به مقصد بستنی فروشی سوار ماشینش می شدیم و میرفتیم . اون نگاهشو از خیابونا نمیگرفت تا مجبور نباشه با من چشم تو چشم بشه منم تمام مدت زیر چشمی بهش زل میزدم و تو دلم تحسینش می کردم مامانم زیبا ترین بود
هر دفعه که دستمو دراز می کردم تا موهای خرمایی بلندش رو لمس کنم ترس این اجازه رو ازم می‌گرفت تو ذهنم تصور می کردم حتما باید نرم باشه
در نهایت هم هیچوقت نفهمیدم
میخواستم از بهترین کلماتی که می شناختم استفاده کنم تا خواستمو مطرح کنم اخه دوهفته بعد تولدم بود میخواستم ازش بخوام یه روز کامل رو پیشم بمونه واسه هدیه تولدم
فکر اینکه ممکنه قبول کنه باعث می شد طوری خوشحال بشم که این حقیقت رو که تا یک ساعت دیگه باید برگردم تو اون خونه پیش بابا یادم بره
یادمه اون روز توی بستنی فروشی یه دختر بچه بود که صداش همه جارو پر کرده بود و مادرش رو کلافه مدام می گفت
امروز تولدمه پس باید بزرگ ترین بستنی رو برام بخری! امروز تولدمه یه خرس گنده میخوام!
وقتی بستنیمونو اوردن انگار دیگه طاقت مامان تموم شده بود
از جاش بلند شد و به سمت اون دختربچه رفت نگاهمو از تیکه های تمشک بستنی گرفتم و با تعجب به مامان نگاه کردم مامان تو صورت دختر بچه خم شد و گفت
" چرا فکر کردی تولدت مهمه؟
چی باعث شده فکر کنی امروز با روزای یگه فرق داره ؟ امروز هم مثل روزای دیگس تنها چیزی که اونو خاص میکنه دروغ هاییه که به خودت میگی . تو نه پرنس بابایی نه قهرمان مامان. تو حتی خودت پول این چیزایی که میخوای رو نداری و مثل یه بچه نمک نشناس و بی تربیت برا مامانت خط و نشون میکشی که چی؟ اگه این چیزارو برات نخره میخوای چیکار کنی؟ چی کار میتونی بکنی؟ هیچی هیچکی براش مهم نیس که امروز تولدته چون تو فقط یه ادم معمولی هستی
یه بچه احمق
اما اگه میخوای احمق نباشی غر زدن و تموم کن و تو سکوت بستنی ای که مامانت لطف کرده برات خریده رو تموم کن "
خشکم زد انگار که مخاطب همه اون حرفا بودم
یه لحظه احساس کردم واقعا احمقم
با خودم چه فکری کرده بودم ؟
مامان برگشت و بهم گفت زودتر بستنیمو بخورم برای همینم سرمو انداختم پایین و به زور بستنیمو خوردم تلخ ترین بستنی عمرم بود
اون یکشنبه دیگه یه یکشنبه خاص و جادویی نبود و البته که منم چیزی از افکار احمقانم به مامان نگفتم اون خانم و بچش هم در نهایت بخاطر گریه های بچش بعد از نگاه خشمگینی که به مامان انداخت مجبور شدن اونجا رو ترک کنن‌
اون روز فهمیدم که چقدر بی ارزشم
سال ها گذشت
یکشنبه هایی که جادوشونو از دست داده بودن اومدن و رفتن و من دیگه هیچکدومشونو دوست نداشتم
قرار هایی که بوی بستنی میدادن دیگه تبدیل به ملاقات های زوری ای شده بود که بابا مامان رو مجبور به اومدن می کرد
دیگه دوست نداشتم بیام
هردفعه که مامان رو میدیدم بهم یاد اوری می شد که چقدر منو نمیخواد
یکشنبه های بعد فهمیدم که مامانم هیچوقت منو لایق عشق خودش ندید
شاید اگه زود تر بزرگ می شدم زودتر اینو می فهمیدم یکی از همون یکشنبه ها مامان بهم گفت اگه نمیخوام از خونه پرت شم بیرون پس باید به حرف های بابا گوش بدم ‌ اون یکشنبه فهمیدم که من هیچ خونه ای ندارم
یه شب که خوابم نمی برد با خودم گفتم باید به این یکشنبه ها خاتمه بدم چون دیگه تحمل روبه رو شدن با حقیقت دیگه ای رو نداشتم صبح که شد بابا فرستاد دنبالم . تو اصطبل منتظرم بود . وقتی رسیدم چاقو رو داد دستم و بی هیچ توضیح اضافه ای ازم خواست یکی از اسب هارو سلاخی کنم
نمی تونستم
اونم میدونست که نمی تونم
شاید فقط میخواست بازم دعوا راه بندازه
خسته شده بودم
شونه هایی که فقط دوازده سال داشتن اندازه حمل چندین تن سنگ خم شده بودن . چاقو رو انداختم رو زمین و بی هیچ حرفی از اصطبل زدم بیرون و راهمو به سمت اتاقم کج کردم . بابا پشت سرم اومد و وقتی بهم رسید با خشم از پیرهنم گرفت و برم گردوند
ازم پرسید دارم چه غلطی می کنم
یعنی نمیدونست ؟
گفتم دیگه موفق شده
دیگه خم شدم
شکستم
از این به بعد نمیتونم بشکنم فقط خورد میشم
سرم داد زد که خورد شدن کافی نیست . گفت باید زحمت هاشو جبران کنم . میدونستم که حق با اونه ولی ته دلم همیشه طوری که کسی نشنوه از خودم می پرسیدم مگه اینطوری نیست که مامان بابا ها بچه هاشونو بی قید و شرط دوست دارن ؟ پس من چرا باید حتما کاری بکنم تا لایق اون دوست داشتن باشم ؟ چرا باید همه چیزو جبران کنم؟
دلم میخواست داد بزنم و دردی رو که سال ها بهم تحمیل شده رو تو صورتش بکوبم
دلم میخواست بگم اینا همش تقصیر توعه اینکه مامان عاشق اون سرهنگ عوضی شد تقصیر توعه
اینکه رفت تقصیر توعه
تو مجبورش کردی ولم کنه
تو منو، بچه خودتو گروگان نگه داشتی تا مبادا مامان گندکاریاتو لو بده بهم بگو کدوم پدری این کارو میکنه ؟
بگو کدوم لطفتو باید جبران کنم؟
منظورت کدوم زحمته ؟ تنهایی که بهم هدیه دادی ؟ یا زخم هایی که ادمات رو تنم جا گذاشتن ؟ تو منو نگه داشتی چون بهم نیاز داشتی
چون مجبور بودی
از من یه اهرم فشار برای مامان ساختی اما حدس بزن چی پدر ؟ من هیچوقت مثل تو نمیشم
پس سعی نکن از منم یکی مثل خودت بسازی که البته همینارم گفتم ولی فقط بیشتر عصبانیش کرد سمتم هجوم اورد و این پسر قدرنشناس و حیف نون رو طوری با دسته چاقو زد که سرش شکست نمیتونستم پاشم
چشمام تار میدید و سرم سوت می کشید ولی با این حال منو به زور کشید و پرتم کرد تو ماشین
به خدمتکارا یا هیچکس دیگه ای هم اجازه دخالت نداد
فکر می کردم میخواد منو بکشه ولی وقتی ماشین تو حیاط خونه نااشنایی توقف کرد فهمیدم قصدش چیز دیگه ایه . بهم گفت "خودت اینو خواستی "
در رو باز کرد و منو از ماشین پرت کرد بیرون
درست نمیتونستم ببینم ولی ادمای زیادی اونجا بودن یکیشون که جلو تر از همشون ایستاده بود به سر و وضع اشفته ی بابا خندید و ازش پرسید چه خبره شنیدم که بابا بهش گفت میخواد تا هر وقت که لازمه منو اینجا نگه داره ازش خواست منو مثل پسرش به بار بیاره اون مرد حتی یه نگاه هم بهم نکرد
خوش و خرم بابا رو با خودش داخل برد و خیلی زود بقیه هم پخش شدن و همه برگشتن سرکار خودشون همه ی بدنم درد می کرد
خونی که از پیشونیم راهشو به صورتم باز کرده بود بند نمیومد
الان حتی بیشتر از اونموقع که فکر می کردم قراره بمیرم ترسیده بودم
نمیدونستم چی کار کنم
همینطور به زمین زل زده بودم که دست کوچیکی جلوم دراز شد و پشت بندش صدای اون پسر

- یکم شکلات میخوای؟

Cupid ain't a lieWhere stories live. Discover now