Part 24 : shattered

22 7 0
                                    


بخاطر سرگیجه ای که داشت نمیتونست درست راه بره ولی هر جوری که میشد پاهاشو رو زمین کشید و ماشین رو دور زد
روی زانو هاش نشست و دستشو به سمت کمربند پسربرد تا بازش کنه
گیر کرده بود
ولی بیخیال نمی شد و هر بار عصبانی تر و ترسیده تر از قبل به سمتش هجوم می آورد
# طاقت بیار عزیزم
کمربند دست از مقاومت میکشه و پسر بزرگتر قبل از اینکه پسر کوچیکتر بیوفته میگیرتش و با تمام زوری که براش مونده بود میکشتش بیرون
وقتی به اندازه کافی از ماشین دور شدن همونجا وسط خیابونی که حتی پرنده هم توش پر نمیزد میشینن
با سیلی های آرومی که به صورتش میزد سعی در بیدار کردنش داشت ولی هردفعه بی جواب تر میموند و درمونده تر میشد و این وحشتش رو بیشتر میکرد

# التماست میکنم چشماتو باز کن
جونگکوک؟؟

تلفنی درکار نبود که بخواد به آمبولانس زنگ بزنه
باید چیکار میکرد؟
پسر کوچیکتر رو به آغوش کشید و سرشو به سینش تکیه داد
بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه اشکاش یکی پشت اون یکی جاری میشدن
# جونگکوک ؟ جونگکوک تورو خدا بیدار شو اذیتم نکن
خدایا طوریش نشه
طوریش نشه
دست به دامن خدایی شده بود که همه ی عمرش وجودشو انکار کرده بود
دست خودش نبود و برای اولین بار کسی رو برای از دست دادن داشت
شایدم ماهیت این حس همین بود
وقتی بالاخره پیداش میکنی دست به دامن هر چیز و هر کسی میشی و دست به هر کاری میزنی تا از دستش ندی و اونوقته که تار مویی که مرز بین عشق و جنونه پاره میشه
و تهیونگ عاشق نبود
مجنون بود
ناگهان پسر رو از خودش فاصله میده و سرشو آروم روی زمین میزاره کت خونی و پارشو در میاره و روی پسر کوچکتر میکشه
موهاشو کنار میزنه وخم میشه تا پیشونیش رو ببوسه
# زود برمیگردم
و بعد طوری برای زندگیش میدوه که نفس کم میاره ولی بی توجه به اشکای مزاحمش و نفسی که دیگه به زور بالا میومد فقط ادامه میده
اونقدر به دویدن ادامه میده تا اینکه بالاخره چند نفر تو دیدش قرار میگیرن
وقتی بالاخره به رهگذرا میرسه طاقتش تموم میشه و روی زانوهاش میوفته
همگی با تعجب به پسر مو فرفری که سرش خونریزی می‌کرد و ظاهرش هم چندان تعریفی نداشت نگاه میکنن و ازش می پرسن خوبه یا نه
سوالاتی مثل این که چه اتفاقی براش افتاده یا اینکه لازمه  زنگ بزنن به پلیس یا آمبولانس
ولی زبون اون فقط برای گفتن یه چیز چرخید
# جونگکوک..

******

بعد از اینکه جین رفت یا به معنای دقیق تر کلمه به زور فرستادش که بره و از اونجایی که جونگکوک هم نبود دیگه از دراز کشیدن و هیچ کاری نکردن خسته شده بود
برای همین سویشرتشو پوشید و تصمیم گرفت برای قدم زدن به حیاط بره
ولی وقتی بالاخره قصد رفتن میکنه در باز میشه و قامت پسر بزرگتر تو چارچوب قرار میگیره
_ جایی میری؟
+ داشتم میرفتم یکم قدم بزنم
_ اگه اشکالی نداره میخوام بهت ملحق شم
پسر کوچیکتر سرشو به نشانه موافقت تکون میده و راه میوفته ولی درد عجیبی مثل صاعقه از پهلوش رد میشه و مجبور میشه دستشو به دیوار تکیه بده
یونگی جلوتر میاد و دست جیمینو میگیره تا تو راه رفتن بهش کمک کنه و بی توجه به خوبم گفتنای جیمین همونطوری راه میوفتن و از اتاق میزنن بیرون
این وقت شب راهروی بیمارستان شلوغ تر از هر موقعی میشد
پرستار هایی که در مقابل همه جور درخواست و تقاضایی احضار میشدن
مریض هایی که واسه پرهیز از زخم بستر گرفتن به زور راه میرفتن
همراه هایی که صداشونو رو سرشون مینداختن و داد و بیداد که چرا یکی به مریض بدحالشون رسیدگی نمیکنه
البته که اینا به دسته ای تعلق داشتن که جمله " آقای محترم اینجا بیمارستانه " حالیشون نمیشد
ولی اگه میگفت ذهن خودش از اینجا شلوغ تره کسی باورش میشد ؟
این بار هوسوک با خودش آرامش نیاورده بود
آخه چطوری باید کسی رو نجات میداد که درخواستی برای کمک نکرده بود
نمیتونست حرفاشو نادیده بگیره حتی اگه تموم حرفاشون چیزی بیشتر از یه خواب و اثر دارو نبود
برای اولین بار چیزی ازش خواسته بود
به نیمرخ پسر بزرگتر نگاه کرد که غرق فکر کردن بود
یعنی اون به چی فکر میکرد؟
بعد از چند روز پیداش شده بود و حالا سکوت رو به حرف زدن ترجیح داده بود
هیچ راهی براشون وجود نداشت تا به این بازی دو طرفه پایان بدن
+ این چند روز نبودی
پسر بزرگتر همچنان تو سکوت به راه رفتنش کمک کرد و حرفی نزد
+ یونگی من-
در های بخش باز میشه و یه گروه دکتر و پرستار به سمت مریض تصادفی میرن و راهروی بیمارستان شلوغ تر و پر سر و صدا تر از قبل میشه طوری که پسر کوچیک تر حتی اگه میخواست هم نمیتونست صداشو به گوش پسر بزرگتر برسونه
یکی از دکترا مریضی که وضعیتش چندان تعریفی نداشت رو  سرپا معاینه میکنه و روبه پرستارایی که سرم و کیسه خون رو نگه داشته بودن میکنه
- اوضاش وخیمه همین الان باید بره اتاق عمل
پرستارا به مقصد اتاق عمل راه میوفتن و از کنار جیمینی که تو شوک صحنه ای که دیده بود به سر میبرد میگذرن
چه اتفاقی داشت براشون میوفتاد ؟
دستشو از تو دست پسر بزرگتر بیرون میکشه و به سمتی که جونگکوکش رو بردن لنگ زنان راه میوفته ولی از یه جایی به بعد بهش اجازه جلوتر رفتن نمیدن و مانعش میشن
نمیتونست باور کنه
اون واقعا جونگکوک بود ؟؟
+ بزارید برم
جونگکوک ؟؟
تلاش هاش برای خلاص شدن از دست پرستار هایی که عقب می‌بردنش بیشتر شد
ناگهان چیزی به ذهنش رسید
اون واقعا جونگکوک خودش بود
بالاخره ذهنش به درک تصویری که دیده بود میرسه و حالا دیگه هیچکس از دست فریاد های پسر در امان نبود
+ جونگکوووووک !!
جونگکووووک
شدت درگیری هر لحظه بیشتر میشه و الان دیگه حتی یونگی هم نمیتونست عقب نگهش داره
بیمارستان پر شده بود از سر و صدای پسری که جونگکوک نامی رو صدا میزد
تا اینکه مجبور میشن قبل از اینکه کسی آسیب ببینه بهش آرامبخش تزریق کنن
پسر موخرمایی که کسی رو برای پاک کردن اشکاش نداشت بی حال تو آغوش پرستارا میوفته
و وقتی یونگی خیالش از پسر کوچیکتر راحت میشه به سمت کسی که با جونگکوک اومده بود میره و یقش رو میگیره
_ همراه چی؟ کسی همراهش نبود ؟؟

-  نمیدونم ولی یه آمبولانس دیگه هم تو راهه

*******

تا حالا به فکرت رسیده چرا اینقدر بهت سخت گرفتم؟
چرا هیچوقت بهت اطمینان ندادم که هیولایی زیر تختت وجود نداره؟
چرا هیچوقت زانو های خاکیتو پاک نکردم؟
چرا سر بچگیت قمار کردم و به درد باختمت؟
چرا رفتن آدما رو یادت دادم ولی موندنشون رو نه؟
که چرا شکستمت؟
و چرا رو خرابه های دلت راه رفتم؟
چون اگه یه روز کسی خواست قلب معصومتو بشکنه چیزی جز چند تا تیکه پیدا نکنه
چون خورده شیشه ها نمی شکنن
تو برای این دنیا و آدمای ناپاکش که حتی شیطان هم بهشون سجده نکرد زیادی پاک بودی
شکستمت تا شکستنو به جای شعرای رنگی یاد بگیری و قوی به بار بیای
چون تحمل آسیب دیدنت رو نداشتم
چون بابا دوستت داشت ..



 



Cupid ain't a lieWhere stories live. Discover now