Last part : Broken pieces

29 8 1
                                    


روبه روی پنجره بزرگ ایستاده بود و به شهر زیر پاش نگاه می‌کرد
توی لباسی که آرزوی هر دختری بود و تو مکانی که آرزوی هر آدمی
همه چیز کامل و بی نقص به نظر میرسید ولی نبود 
یونگی نبود ، تهیونگ نبود ، مادر یا پدری نبود و از همه مهم تر عشقی نبود که به دنبالش صداقت هم باشه
تموم بیست و هشت سال از عمرشو طوری زندگی کرده بود که فکر میکرد پوست کلفت شده
که هیچی دیگه به راحتی نمیتونه بهش آسیب بزنه
ولی ضربه ای که از قلبش خورد اونقدری محکم بود که به کلی همه ی این معادله رو بهم بزنه و با خودش بگه " لعنتی ! این یکی درد داشت"
حسی که بخاطر اسم قشنگی که روش گذاشته بودن  متوجه عمق فاجعه و خطر نمیشدی 
عشق
باید از همون لحظه ای که قلبت یه ضربانو جا میندازه هشدار رو جدی گرفت
ولی بی احتیاطی کرده بود
به خودش اجازه داد هرچیزی که یه ادم معمولی باید یا شاید تو زندگی احساس کنه رو تجربه کنه
فکر می کرد برای عاشق شدن زیادی هوشیاره ولی همیشه از اونجایی میخوری که احتمالشو نمیدی

" _ متاسفم سان
٪ ولی .. ولی آخه اون خودشم اون شب زخمی شد
یعنی همش نقشه بود؟ از اولش؟
_ اگه مطمعن نبودم بهت نمی گفتم
فقط آدمای اونن که اونقدر کله خرن که براشون مهم نیست تا کجا پیش برن
درست مثل بابام "

درسته اشتباه کرده بود که انقدر زود اعتماد کرده بود
ولی خب آدما اینطورین
بعضی وقتا میخوان که به وجود معجزه باور داشته باشن
اما کی گفته که میتونی همچین کاری بکنی؟
کی همچین حقی بهت داده ؟
هر کی بوده حتما بهت نگفته که من شبیه بقیه قلبایی که شکستی نیستم
عزاداری برای عشقی که وجود نداشت برای من فقط یه روز طول میکشه
بعدش دیگه تو هم باید تو جهنمی که برای من ساختی بسوزی
٪ مثل اینکه زیادی رو دوست داشتنت حساب باز کردی

یه پاشو رو مبل میزاره و بعد شروع میکنه به پاره کردن پایین های لباس سفید و بلندش
احتمالا نمی‌خواست زیاد تو دست و پا باشه
تورش رو از موهاش جدا میکنه و یه گوشه رهاش میکنه
خم میشه و از زیر مبل اسلحه ای که قبلا جاسازی کرده بود رو برمی‌داره و بعد عوض کردن پاشنه بلندا با کتونی هاش از اتاق میزنه بیرون
و اولین کسی که سعی میکنه جلوش رو بگیره با همون اسلحه به سزاش میرسونه
درست یه گلوله وسط پیشونیش

*****
+ اون روز قرار بود بریم بیرون
بهش گفتم تو خونه منتظرم باشه
تازه چند ماه‌ بیشتر نبود که جونگکوک وارد زندگیم شده بود
از روزی که مادرم فرار کرد و خواهرمم ازدواج کرد و رفت دیگه ندیدمش
حتی تا اون روز نمیدونستم که یه پسر داره
جونگکوک از بچگی افسردگی شدید داشت
بیمار بود و من تنها کسی بودم که باهاش احساس امنیت میکرد  برای همین قرار شد پیش من زندگی کنه
اون روز هوسوک جونگکوکو دید که میخواست خودکشی کنه و سعی کرد جلوشو بگیره و وقتی جونگکوک مقاومت میکنه ..
به اینجای حرفش که میرسه نفس کشیدن سخت میشه
پسر بزرگتر هم اینو میفهمه ولی ساکت میمونه تا حرفشو ادامه بده
+ تو فکر میکنی این برای من خیلی راحت بود ولی نمیدونی وقتی اونطوری کف اشپزخونه پیداش کردم چه حالی شدم
چشمام چیزی رو که میدید باور نمی‌کرد نمی‌خواست باور کنه
وقتی تو بغلم گرفتمش حتی اونقدر جون نداشت که دستای سرخش رو به صورتم برسونه
تو خون خودش می غلتید و من اونجا نبودم
من دیر کردم
خیلی دیر
از یه طرف هم جونگکوک رو میدیدم که یه گوشه تو خودش جمع شده بود و با گریه بهم التماس میکرد که باورش کنم
که اصلا نمی‌خواست همچین کاری کنه
که نفهمید چی شد
که هوسوک هیونگ خودش چاقو رو ول نکرد
که قسم میخورد فقط میخواست خودشو خلاص کنه نه کس دیگه ای
خیلی سخت بود
باید هر چه زودتر یه کاری میکردم وگرنه جونگکوک به جرم قتل میوفتاد زندان و زندگیش تباه میشد و من نمیتونستم اجازه چنین چیزی رو بدم
اگه جین به موقع نمی‌رسید احتمالا همونطوری اونجا خشکم میزد
گفتم میرم خودمو معرفی میکنم و این کارم کردم ولی خواهرم گفت میخواد همه چی رو گردن بگیره
قبول نکردم
ولی بعدش گفت که وقت زیادی براش نمونده و وقتی بمیره جونگکوک بازم تنها میمونه و دیر یا زود بازم دست به خودکشی میزنه
ازم خواست در ازاش از جونگکوک مراقبت کنم‌
_ تموم این مدت طوری نقش بازی کردی که انگار قاتل تویی
میدونستی اینکه خواهرت همچین کاری کرده رو باور نمی کنیم
+ بهتره هنوزم همین فکرو بکنی چون قرار نیس چیزی عوض بشه
_ اگه الان بکشی عقب قول میدم چیزیت نشه
+ همچین اتفاقی نمیوفته تا زمانی که زندم دستت به جونگکوک نمیرسه اون همه چیز منه
بخاطرش مجبور شدم حتی از پاره تنم بگذرم
_ ولی من از پاره تنم نمیگذرم جیمین فهمیدی؟
پسر بزرگ تر داد میزنه ولی آتیشی گه تو دلش روشن شده بود آروم نمیشه
جیمین سرشو پایین میندازه و به صفحه گوشیش نگاه میکنه
پیام از طرف جین بود که می‌گفت جونگکوک پیششه
پسر کوچیکتر از جاش بلند میشه تا به سمت در بره
+ فرض کن قاتل منم چون در هرصورت قرار نیس چیزی بین من و تو عوض بشه
من و تو هیچوقت نمیتونیم باهم باشیم یونگی
من نمیتونم از جونگکوک بگذرم تو هم نمیتونی از هوسوک بگذری
به علاوه اینکه هوسوک یه زمانی همه چیز من بود
پس خواهش میکنم دنبالمون نگرد
در رو باز میکنه و قبل از اینکه برای همیشه بره لب میزنه
+ خدانگهدار مین یونگی
صدای بسته شدن در که بلند میشه همزمان اشکای پسر بزرگتر هم خودشونو از بند چشماش رها میکنن
داشت از درون ذره ذره نابود میشد 
دوست داشت بهش بگه خیلی بی رحمی عزیز دل یونگی
خیلی
پسر کوچیکتر احساس یونگیو به خودش میدونست و اینطوری با حرفاش ازش خرابه می‌ساخت
_ فعلا میزارم بری
هر چقدر که میخوای دورشو اما فقط برای یه مدت کوتاه
زیاد روی دوست داشتنم حساب نکن
من برای تو زخمی میشم
ولی برای هوسوک میمیرم
از جاش بلند میشه و پاهای خستشو رو زمین میکشه تا گوشیش رو برداره
یاد مکالمش با تهیونگ میوفته
یه چیزی این وسط درست نبود
اگه کای دکتر جونگکوک بود و همزمان آدم پدرش
پس...
یعنی پدرش همه چیزو میدونست
با آخرین سرعتی که میتونست از خونه میزنه بیرون تا جلوی پسرکوچیکتر رو بگیره
که نزاره مرگ زودتر از اون به پسر کوچیکتر برسه
ولی دیر کرده بود
جیمین رفته بود

Cupid ain't a lieWhere stories live. Discover now