Chapter 2 - part 1 : A man with a book

19 6 0
                                    


باد بهاری تو راهرو می پیچید و صداهایی که بی اجازه با خودش آورده بود رو به عنوان هدیه تقدیم سکوت اون مکان می کرد . عقربه هایی که به مقصد مورد نظر رسیده بودن نشانگر این بودن که وقت رفتنه
این وقت روز همه مشغول نهار خوردن بودن پس مانعی مثل جلب شدن توجه کسی وجود نداشت
گوشه چشمش رو باز میکنه وقتی از لای باز در کسی رو نمیبینه ملافه تمیزی که هنوز بوی شوینده میداد رو کنار میزنه و از جاش بلند میشه . یکبار دیگه پشت سرش رو چک میکنه و وقتی از تنها بودنش دوباره مطمعن میشه به سمت پنجره میره و بازش میکنه
فاصله زیادی با زمین نداشت و اگه شانس می‌آورد و رو بوته ها میوفتاد مشکلی پیش نمیومد . روی لبه نشست و پاهای برهنش رو از پنجره به بیرون آویزون کرد دوباره به پایین نگاه کرد و قبل از اینکه بزاره تردیدش بیشتر بشه پرید .
طبق پیش بینی امیدوارانش روی بوته گل ها افتاد و جز چند تا خراش که پاهاش برداشته بود و درد خفیفی ساق پاش مشکلی پیش نیومد
پسر جوون از جاش بلند شد و همونطور که با چشمای نگرانش اطراف رو نگاه می کرد برگ هارو از لباس سفید و بلندش تکوند .
خب عملیات فرار با موفقیت به پایان رسید
الان باید کجا می رفت؟
چشم از اطراف گرفت و اونوقت بود که مردی رو با کتاب توی دستش که به نظر می رسید به شدت غرقشه روی نیمکتی که کمی ازش فاصله داشت روبه روی خودش پیدا کرد . با پایی که کمی لنگ میزد به سمت مرد راه افتاد
وقتی بهش رسید قبل از اینکه حرف بزنه چشمش به صورت مرد افتاد
چهره دلنشینی داشت
به نظر می رسید حتی سایه پسری که روی کتابش افتاده بود هم حواس مرد رو پرت نکرده بود برای همین پسر جوون به حرف اومد
-ببخشید؟ امیدوارم بخاطر اینکه مزاحم خوندن کتابتون شدم ناراحت نشده باشید
میشه لطفا بهم بگین چطور میشه از اینجا خارج شد؟
مرد بدون اینکه نگاهش رو از کتابش بگیره در جواب پسر گفت
- میخوای فرار کنی؟
پسر جوون کمی جا خورد و به نظر می رسید جواب دادن کمی براش سخته
در واقع نمیدونست چی بگه ولی قبل از اینکه چیزی بگه مرد به حرف میاد
- چرا میخوای از اینجا بری ؟ چیزی اذیتت میکنه؟
یا اینکه راحت نیستی؟
مرد کتابش رو بست و کنار گذاشت و نگاه گیراش رو به چهره ناراحت پسر داد
- اینطور نیست فقط..
- فقط؟
- راستش خانم گرین خیلی با من خوبه بقیه هم همینطور ولی من نمیتونم اینجا بمونم
حس یه زندانی رو دارم
مرد نگاهشو از پاهای زخمی پسر میگیره و از جاش بلند میشه
جلوی پسر خم میشه تا کمک کنه پسر کفش های خودش رو که قبلا در آورده بود رو بپوشه
- متاسفم که همچین حسی داری ولی اینا همش بخاطر خودته
اینجا برات امن تره
مرد بلند میشه و نگاهش رو به چشم های متعجب پسر میده که مشخص بود کلی سوال داره
- شما منو می شناسید؟
- البته
حتی بیشتر از خودت
پسر جوون سر خوش از اینکه شاید سر نخی پیدا کرده هیجان‌زده به مرد روبه روش نگاه میکنه
- پس خانوادم رو هم می شناسید مگه نه؟
من باید برم پیششون
- تو خانواده دیگه ای نداری
تنها خانواده تو منم جونگکوک
مرد با نگاه صبورش به پسر نگاه میکنه و دستش رو جلو میاره ولی اون خودش رو عقب میکشه و با چشم هایی که بازتاب عصبانیت بود بهش نگاه میکنه
- مزخرفه! من شمارو نمی شناسم
من خانواده دارم و باید برگردم پیششون
پیش مادرم ، هیونگم
تهیونگ دستش رو با ناامیدی پایین میندازه و با ناراحتی واضحی که مدت ها بود تو چشماش جا خوش کرده بود به پسر نگاه میکنه
طولی نمی‌کشه که دختر ریز اندامی همونطور که جونگکوک رو صدا می زد با عجله به همراه چند نفر دیگه خودشونو به اونا می رسونن
از سر و وضعشون معلوم بود که حسابی دویدن
دختری که با شرمندگی واضحی سعی می کرد از نگاه های مرد فرار کنه روبه جونگکوک میکنه
- جعون جونگکوک! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
پسر جوون چیزی نگفت
حتی وقتی پرستارا داشتن می بردنش هم نگاه عصبانیشو از مرد دزدید
وقتی جونگکوک از دیدشون خارج میشه مرد به سمت دختر می چرخه
- این بار یازدهمه
حتما باید جور دیگه ای باهاتون برخورد کنم تا کارتونو درست انجام بدید؟
- متاسفم
واقعا هستم
شما خودتون گفتید بزاریم آزاد باشه برای همینم کنترل کردنش توی آسایشگاه به این بزرگی یکم سخته
سارا وقتی نگاه جدی مرد رو میبینه متوجه میشه بهانه آوردن قرار نیست کمکی بکنه پس سعی میکنه بیشتر از این عصبانیش نکنه
- دیگه پیش نمیاد قول میدم
- امیدوارم همینطور باشه که میگی
سارا خداحافظی کوتاهی میکنه و از مرد دور میشه ولی انگار که چیزی یادش اومده باشه وسط راه میایسته و روبه مرد میکنه
- کفشاتون..
تهیونگ به پاهای برهنش که روی چمن ایستاده بود نگاه میکنه و بعد لبخند مصلحتی به معنای اینکه مشکلی نیس به دختر تحویل میده و خیالش رو از رفتن راحت میکنه .
اینم از امروز
رو به آسمون میکنه و اجازه میده باد از لای موهای پیچ در پیچش رد بشه
لبخند غمگینی رو لباش میشینه
- بیا بریم قلب شکسته من
مثل اینکه فقط وقتی خوابه میشه دست لای موهای کوتاهش برد و چهره فرشته گونش رو بوسید
در نهایت مرد بعد از اینکه نگاه دیگه ای به پنجره اتاق پسر میندازه خم میشه و کتش رو از روی نیمکت برمی‌داره و بی خبر از اینکه کتابش رو پشت سرش جا گذاشته با قدم های سنگینش از اونجا دور میشه




Cupid ain't a lieWhere stories live. Discover now