Part 9 : The night out

36 6 2
                                    


گند زده بود .
به معنای واقعی کلمه گند زده بود .
پدرش از اول هم قرار نبود جیمینو به یکی دیگه بده فقط داشت با آزمایش کردن آدما خوش میگذروند عین کاری که همیشه میکرد
یونگیم مهر تایید زده بود به هرچی شک و شبهه بود و با دست های خودش همچین اتوی بزرگیو تقدیم پدرش کرده بود
" تو که اینقد خنگ نبودی یونگی "
حق با سان بود ‌
اگه یه وقت دیگه و تو یه شرایط متفاوتی بودن عمرا گول همچین چیزیو میخورد 
" چرا مختو به کار ننداختی؟"
واقعا چرا مخشو به کار ننداخت؟
عجیبه که تو اون لحظه حتی به درست یا غلط بودن کارش فکرم نکرد
لبخند موذی و راضی اون مردو ندید
عجیب تر اینه که اگه به عقب برمی‌گشت بازم همون کارو میکرد 
ولی چیزی برای عوض کردن وجود نداشت یا دلش نمی‌خواست عوض کنه
شایدم این همون چیزیه که پدرش روش حساب باز کرده بود
الانم باید دست رو دست میزاشت تا ببینه پدرش چطوری قراره از این اهرم فشار استفاده کنه .
از پنجره به پسری که به سلولش برده می‌شد نگاه کرد
به تاوانی که بابت شناختن این خانواده داده بود
به یه جسم تو خالی .
به دیدنش نرفته بود
نباید بیشتر از این بهانه میداد دست پدرش
یا شایدم فقط خجالت می کشید از روبه رو شدن با کسی که تو شرط محافظت ازش باخته بود
شرطی که با خودش بسته بود
گائول با همون نیشخند رو اعصاب همیشگیش از دور براش دست تکون داد
نه
وقتی برای دست رو دست گذاشتن نداشت
باید یه بار دیگه خنگ میشد

******

رو به روی پسری که تقریبا یه یه ربعی میشد حضورشو ایگنور می کرد ایستاده بود . می‌خواست به خواسته پسر مبنی بر به تخم گرفتن جهان که شامل خودشم میشد احترام بزاره ولی نه اون به یه ورش بود و نه صفحه های اون کتاب تموم میشد برای همینم رفت جلو و کتابو از دست پسر کشید
* کتابمو پس بده!
# در واقع کتاب منه ولی خب بگذریم
جونگکوک بی توجه به مردی که چند روز گذشته رو سعی کرده بود باهاش حرف بزنه ولی زیر سایه جونگکوک شکست خورده بود رو تختش پشت بهش دراز کشید
# میشه لطفا یه لحظه به من گوش کنی؟
* اگه بعدش دیگه ریختتو نمی‌بینم بگو
تهیونگ کتابو کنار دارو های رو میز کوچیک کنار تخت گذاشت و روی تخت نشست
# گفتی اینجا زندانیت کردم ولی واقعیت نداره
تو اینجا زندانی نیستی جونگکوک
* جون عمت
# و برای اینکه این حرفمو بهت ثابت کنم و از دلت دربیارم قراره با هم بریم بیرو-
پسر بدون اینکه اجازه ی تموم کردن حرفشو بهش بده از جاش پرید و با چشمایی که هیجان و ناباوری توش موج میزد مقابل صورت گیج و متعجبی که حرفش یادش رفته بود ایستاد
* واقعا؟؟؟ کجا؟؟
مرد که از این تغییر جبهه ناگهانی جونگکوک ترسیده بود خودشو جمع و جور کرد و گفت
# خب
* اصلا از کجا معلوم من میخوام بیام؟
# خب‌.. از اونجایی که داری حاضر میشی؟
تهیونگ به پسری که به کل وجود تهیونگو فراموش کرده بود نگاه کرد که با کمد لباساش درگیره و در حالی که عقب عقب به سمت در می رفت گلوشو صاف کرد
# عام .. خب ..من پایینم هر وقت آماده بو-
* پولیور آبیم کو.. سارااا؟؟

۲ ساعت بعد:

تو شلوغی شب و شهربازی راه میرفتن و پشمک های رنگی که گرفته بودن رو میخوردن و زیر نور چراغا و ماه دست همو نگرفته بودن
دلیلش هم این بود که وقتی تهیونگ خواست دست جونگکوکو بگیره اون پسش زد و با دهن پر پرسید چه مرگشه و وقتی تهیونگ گفت میخواد گم نشه جونگکوک جواب داد " مگه سگم؟ " و کلا رومنس قضیه رو از بین برد .
طوری غرق اطرافش شده بود که بیشتر حرفای تهیونگو بی جواب رها می کرد و با چشمای کنکجاو و بزرگش که به نظر تهیونگ خیلی به چهره بوسیدنیش میومد به اطراف نگاه می کرد
البته که این حرفو تو دلش گفت
چون البته که نمیخواد جونگکوک قیمش کنه
زیر لب با خودش گفت " قبلا به اندازه کافی آنتی رومانتیک بودی الانم که کلا نمیشه نزدیکت شد!"
* ها؟
پسر رو به تهیونگ کرد و وقتی تهیونگ سرشو به نشانه چیزی نگفتم تکون داد به دنیای خودش برگشت
# چطور اینو شنیدی.‌.
* چیزی گفتی؟
پسر دوباره رو به تهیونگ کرد
# گفتم بریم چرخ و فلک ؟
* فکر خوبیه
و اینطوری شد که مرد از شلوغی و سر صدای اونجا که نزاشته بود سوالی که نپرسیده بود به گوش پسر برسه سواستفاده کرد و اونو تا اون بالا کشید
وقتی کابینشون تو مرتفع‌ترین نقطه از زمین قرار گرفت تصمیم گرفت حرفشو بزنه
به جونگکوک که محو منظره شده بود نگاه کرد
احتمال اینکه این حرفشم به چپش بگیره نود به ده بود ولی در هر صورت حرفشو زد
# جونگکوک
من دارم از اینجا میرم
سر پسر به سمتش برگشت
# البته فقط واسه چند روز بعدش برمیگردم
پسر تو سکوت به حرفاش گوش کرد و بازم چیزی نگفت
حتما اون ده درصد برنده شده
# یه کاری دارم که باید انجامش بدم گفتم که فقط چند روزه
پسر دوباره روشو گرفت و به منظره نگاه کرد
* چرا به من توضیح میدی من که نپرسیدم
تهیونگ سرشو تکون داد و چیزی نگفت و هردو به خودشون  اجازه دادن تو سکوت شب گم بشن
* چند روز؟
#ها؟
* گفتی چند روز نیستی
خب؟ چند روز؟
# خب..خیلی طول بکشه پنج روز
مدتی سکوت برقرار شد و بعد کلماتی که به ساده ترین شکل ممکن ادا شدن معجزه کردن
* زود برگرد
با تعجبی که برای بروز چاشنی شادیش زود بود به نیمرخ پسر نگاه کرد
وقتی جونگکوک نگاه خیرشو رو خودش احساس کرد رو به مرد کرد و احساس کرد باید یه توضیح اضافه بده
* البته من که برام نیست ولی اون سارای دندون اسبی که نمیتونه چشماشو از رو هیکل جنابعالی برداره چرا
پسر تلاششو کرد ولی انگار برای جمع کردن نیش باز تهیونگ کافی نبود و الان دیگه داشت می‌خندید
* کوفت میگم برام مهم نیست !
تهیونگ ولی بی توجه به قیافه عصبانی جونگکوک همچنان می‌خندید اما بعد از تهدید پسر تو یه نقطه ای مجبور شد بس کنه
* خفه میشی یا از همینجا بندازمت پایین؟!
* باشه باشه برات مهم نیست فهمیدم
بقیه ی شب هم به خنده های  تهیونگ که قرار بود دزدکی باشه  و حرص خوردنای جونگکوک گذشت و پسر کوچیکتر از اینکه چقدر این صحنه براش آشناس حرفی نزد


Cupid ain't a lieDonde viven las historias. Descúbrelo ahora