part 8 : what do you want?

20 5 0
                                    


اون به دیوار و دیوار به اون زل زده بود. انگار که مسابقه رو کم کنی گذاشته باشن
به ترک های ریز و درشتش که طی سال ها ایجاد شده بودن نگاه کرد و بعد یه نگاه به ترک های وجود خودش انداخت
به شباهتشون فکر کرد
هیچکدوم درمانی نداشتن .میتونستی رنگشون کنی یا بخیه بزنی تا پنهونشون کنی ولی در نهایت جاشون میموند
مسابقه رو کم کنی همچنان ادامه داشت
# هی جونگکوک کجایی؟
تا اینکه این آدم عجیب و دارای مشکلات اخلاقی که خیلی زود پسرخاله میشد صداش کرد و حواسشو پرت.
با چشمای بی حوصله و خستگی ناشی از گشتن دنبال جواب سوال هایی وجود نداشتن تو کوچه پس کوچه های ذهنش بهش نگاه کرد
* ها؟
دیوار برنده شد
مرد لبخند سرزنده ای بهش زد
نگاه پسر رنگ کنجکاوی با کمی چاشنی عصبانیت گرفت
میخندی؟ دیدن دست و پا زدن من برات خنده داره ؟
میخواست ازش بپرسه چه حسی داره هویتت رو بدونی و با دیوار مسابقه ندی و مجبور نباشی جمعه شبا مانتی خانم گرین رو بخوری
ولی بجاش فقط نگاهشو از پسر خرکیف گرفت و به دختر خر کیف تری که با اصرار تهیونگو راضی کرده بود که موهاشو کوتاه کنه داد
نمیدونست کجای کوتاه کردن موهای فرفری و زشت یه نفر خنده داره که سارا داشت ردیف دندوناشو به همه دنیا نشون میداد
از اون بدتر این که نمیتونست با این حقیقت که منطقی ترین آدمی که اینجا میشناخت به همچین آدمی دل ببازه
نگاه بی حوصلشو از هر دوشون گرفت و سر مسابقش با دیوارش برگشت
ولی بازم باخت و دوباره به تهیونگ که بهش زل زده بود نگاه کرد
چرا امروز اینقد همه شادن؟
انگار ‌که لایه اوزونی وجود نداشته باشه خورشید طوری از پنجره به داخل هجوم آورده بود که همه ی کنج های تاریک و تنهای اتاقشو روشن کرده بود
- تموم شد
سارا با لبخندی که هیچ سعی در پنهون کردنش نداشت اینو گفت و اینه رو به تهیونگ داد
تهیونگ خودش رو تو اینه نگاه کرد و بعد با ذوق عجیبی لبخند زد و لای موهای کوتاهش دست کشید
# خیلی خوب شده سارا
تو باید آرایشگر میشدی دختر اینجا چیکار میکنی
سارا موهاشو پشت گوشش انداخت و خنده کوتاهی کرد و تهیونگ دوباره تو اینه به ظاهر جدیدش خیره شد
و جونگکوک چشماشو تو حدقه چرخوند
# هی جونگکوک چطور شدم؟
پسر انگار که کاری خیلی مهم تر از نگاه کردن به تهیونگ داره با بی میلی نگاهشو از دیوار رو به روش گرفت و به تهیونگ داد
سارا و تهیونگ هر دو منتظر بهش خیره شدن
نگاه اجمالی به موهای مرد انداخت و بعد دوباره به دیوارش خیره شد
# زشت بودی زشت تر شدی
که البته تنها کسی که از این حرف دلخور شد سارا بود
تهیونگ دیگه به این تعریف های عجیب و غریب که تعریف نبودن عادت کرده بود
# پس خوب شدم
سارا با حرص وسایلاشو جمع کرد
- وقت داروهاته
موقع رفتن تنه ی کوچک ولی عمدی به جونگکوک زد ولی جونگکوک به خودش نگرفت چونکه خب تقصیر خودشه
اون دوست جونگکوک بود نباید با هر تهیونگی که از راه می رسید گرم می گرفت
تهیونگ اینه رو گذاشت رو میز و بعد از تکوندن موهای ریزی که رو پیرهنش بود صندلشو کنار تخت جونگکوک گذاشت و نشست به تماشا
وقتی دید پسر همچنان با لجبازی به رو به روش خیره شده صبرش لبریز شد و به حرف اومد
# چته جونگکوک؟ چرا امروز اینقد پاچه میگیری؟
واکنشی از طرفش دریافت نکرد و همین بیشتر عصبیش کرد
# آخه مشکلت چیه ؟ چی میخوای جونگکوک ؟
سر پسر به سمتش برگشت و نگاه عصبانیشو به تهیونگ داد
* تو هیچ میدونی من تو چه جهنمی گیر افتادم؟
نمیدونم کیم ، کجام ، خانوادم کجاست اصلا تو کی ای؟
چی میخوام؟
خیلی چیزا
میخوام بدونم چرا من اینجا زندانی شدم؟
چرا تو بهم نمیگی چی شده؟
جواب سوالامو میخوام میفهمی؟؟
تهیونگ همونطور که سرشو پایین انداخته بود پیشونیشو مالش میداد تا فکر کنه و جوابی که پسر دنبالش میگرده رو بهش بده
بازم برگشته بودن سر خونه اول
# خیلی خب تو سوالاتو بپرس قول میدم اگه بتونم جواب میدم
* هیونگم و مامانم کجان؟
مرد سکوت کرد
جونگکوک دوباره پرسید
* من چرا اینجام؟
مرد بازم سکوت کرد که همون کافی بود تا جونگکوک قطع امید کنه و با پوزخندی ازش رو برگردونه
* برو بیرون
# جونگکوک
* گفتم برو بیرون!
تهیونگ میدونست بیشتر از این اصرار به موندن فایده ای نداره برا همینم کتش رو برداشت و همونطور که قدم های ناراضیشو رو زمین می کشید به سمت در رفت
به جونگکوک که رو تختش تو خودش جمع شده بود نگاه کرد
کتش رو یه طرف انداخت و به سمت پسر رفت و قبل اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بده بلندش کرد تا جلوش بایسته
# میخوای بدونی ‌کی هستی
واقعیت اینه که مهم نیست تو کی هستی جونگکوک
تو دنیایی که ما توش زندگی میکنیم مهم نیست کی هستی یا کس و کارت کیه . زندگی سیلی هاشو قبل اینکه حتی بتونی پاشی بهت میزنه. بهت فرصت تو بهت موندن یا ناراحتی نمیده براش مهم نیست ممکنه زیربار اینهمه بدبختی دووم بیاری یا نه یا اصلا ‌کسیو داری که بهش تکیه کنی و تو؟
تو خیلی خوش شانسی که منو داری جونگکوک
من برات آدم می کشم‌ میفهمی؟ حتی جون خودمو میزارم وسط تا شده تو یدونه از اون سیلی هارو نخوری
واقعیت اینه پسر
تهیونگ پسر رو ول کرد و اینبار بدون اینکه کت بیچاره ای که همیشه اولین قربانی تو دعوا های خودش و جونگکوک بود رو از رو زمین برداره به سمت در میره اما لحظه آخر میایسته
# آدما تا جایی میتونن خوب باشن که زمونه بهشون اجازه بده
هیونگ تو هم همچین آدمی بود..
کلماتی که آهسته ادا شده بودن کار خودشونو کردن و مرد عصبانی بی توجه از کنار دختری که با سینی دارو ها تازه وارد اتاق شده بود بیرون رفت و در رو هم پشت سرش کوبید
برای بار چندم
حالا دیگه حساب کار دست در هم اومده بود
حالا که نمیتونم حرصمو سر اون خالی کنم پس تو رو میکوبم!
دختر بی خبر از همه جا به جونگکوک که چهرش از عصبانیت سرخ شده بود نگاه کرد
- جونگکو-
* انگار من ازش خواستم آدم بکشه!

******

نمیدونم شاید فکر کردی این کار یه از خودگذشتگی خفنه یا شایدم فقط احمقی
یا شایدم فک کردی طرف حرفتو جدی نمیگیره و یاهم باز پشتتو به اون مرتیکه یونگی گرم کردی که آخرش این بلا سرت اومد
به صورت رنگ پریده و غرق خواب پسر نگاه می کرد و این فکرا از سرش می‌گذشت
با خودش میگفت وقتی بیدار شد میدونه چطوری حالشو بگیره وحقشو بزاره کف دستش
اول یکی میزنه تو گوشش و بعد بغلش میکنه شایدم اول بغلش کنه بعد بزنه تو گوشش
اصلا اون کی بود که بجاش تصمیم می گرفت ؟ اون سر پیاز بود یا ته پیاز که اینطوری خودشو مینداخت وسط؟
شایدم فک می کرد خود پیازه و هر چیزی که اتفاق میوفتاد حول محور اون می چرخید
مرتیکه احمق
پلک های پسر تکون خورد
اول فکر کرد اشتباه دیده ولی وقتی چشماش رو باز کرد همه چیز یادش رفت
لباش لرزید و چشماش پر شد
جلوتر رفت و خودشو تو بغلش انداخت و یه دل سیر گریه کرد
نتونست حالشو بگیره و حقشو بزاره کف دستش
تو گوشش نخوابوند
بخاطر پیاز بودنش حرف بارش نکرد
اهمیتی به مرد گنده بودنش نداد و سرشو تو سینش چسبوند و با صدای بلند گریه کرد و تا زمانی که صدای دردناک پسر رو نشنید از روش بلند نشد
- جیمینا...جیمین پدرصگ ..حالت خوبه؟
پسری که قبل از اینکه به خودش بیاد جین رو تو اون وضعیت دیده بود بهش نگاه کرد که چطور عین ابر بهار گریه میکنه
+ چرا عین بچه هایی که دست خالی از سوپرمارکت برگشتن گریه میکنی جین؟
چت شده
حرفاش بهترش نکردن هیچ بلکه گریشو بیشتر کردن
لحظه های زیادی مثل این تو زندگیت نمیتونستی پیدا کنی وقتی ‌که جین ، دلقک اعظم اینطوری گریه می کرد
کسی که جیمین شک داشت حتی موقع به دنیا اومدنش هم گریه کرده باشه
دستشو بالا برد تا اشک هاشو پاک کنه ولی وقتی با جای خالیش مواجه شد تازه دو هزاریش افتاد چرا جین اونطوری گریه میکنه
بخاطر دست خالی از سوپرمارکت برگشتنش نبود بخاطر کله خرابی‌های خودش بود که آخرسر دستشو به فنا داده بود
حالا دیگه اونم داشت گریه می کرد
با صدای بلند
صدای گریه های هر دوشون بالا گرفت
+ سوکجینا..
- جیمینا..
+ میخوام .. میخوام بدونی من اصلا پشیمون نیستم
اشک هایی که پهنای صورتشو خیس می کرد و چشمایی که به جای خالی دستش زل زده بود میگفت که مثل سگ پشیمونه ولی حالا که کار از کار گذشته بود گفتن و خراب کردن وجهه فداکاریش درست نبود
- دوستت دارم جیمین سگ جون احمق من!
+ منم دوستت دارم سوکجینا!
کای که درست بیرون کانکس تکیه به در نشسته بود سعی می‌کرد با انکار صدا های اطرافش یه سیگار راحت بکشه ولی انگار ممکن نبود
- عجب احمقایین
اون طرف در دو پسر همچنان به گریه های اغراق آمیزی که وقتی بهش فکر میکردن همچینم اغراق آمیز نبود ادامه میدادن
قرار بود هر دو برای دست جیمین اشک بریزن
ولی برای زندگی ای که هر وقت ازش خوشبختی میخواستی میگفت بیا این کف دست بکن ولی بدبختیاش همیشه جور بود هم گریه کردن
برای قراری که هیچوقت گذاشته نشد هم گریه کردن
برای عشقی که زیر خاک بود هم گریه کردن
برای مردی که تو خونش نبود تا به خرچنگاش غذا بده هم گریه کردن
برای خواهری که نیومده رفت هم گریه کردن
برای خواهرزاده ای که معلوم نبود کجاست هم گریه کردن
برای دروغ گفتن به خودشونم گریه کردن
و برای شکستن سنت چند هزار ساله ی "مرد که گریه نمیکنه" هم گریه کردن
اونقدر گریه کردن تا دنیا بهشون جواب بده ولی خب البته که همچین کاری نکرد
انگار دنیا سرش شلوغ تر از این بود که به گریه های دوتا مرد تو دهه سی سالگیشون جواب بده
نقششون شکست خورد
در نهایت یکی خوابش برد و اون یکی مجبور شد بره دنبال ‌کثافت کاری های آدمی که این بلا رو سر دوستش آورده بود




















Cupid ain't a lieWhere stories live. Discover now