Part 22 : Worst comes to worst

30 7 0
                                    


گرد و خاک هایی که تو هوا شناور بودن موقع برخورد باریکه نوری که راهشو از وسط پرده های قهر کرده باز کرده بود تبدیل به نقطه های زرق و برق داری میشدن که آزادانه تو هوا می رقصیدن
سکوت مطلقی وجود نداشت
یا اصلا سکوتی وجود نداشت
اینجا هر چند ساعت یک بار یا دعوا بالا میگرفت یا صاحب خونه یکی پاشنه درو از جا می‌کند یا هم آدمای گنگشون مسابقه راه مینداختن و هرکیم زودتر آش و لاش میشد از زیر دست و پا جمعش می کردن تا زودتر یکی دیگه جاشو بگیره و شرط بندی ادامه پیدا کنه
روی تخت قدیمی و زوار در رفته دراز کشیده بود و با گذاشتن ساعدش رو چشماش سعی داشت نور سمج رو از خودش برونه
اینجا اتاق برادرش بود
یه تیکه از جهنم که سعی کرده بود براش بهشتش کنه
چهار دیواری ای که ازش دربرابر کثافت بیرون محافظت نمی‌کرد ولی بهش اجازه ی رویا بافتن میداد
تو اوج بیچارگیش به اینجا پناه آورده بود
جایی که یه روز ازش فرار کردن تا نزاره پدرش از پاره تنش یه آدم کش بسازه
میخواست از صداهای تو سرش فرار کنه و به خواب پناه ببره ولی ناله های پر درد مردی که پاشو تو شرط بندی احمقانشون از دست داده بود این اجازه رو بهش نمیداد
" میخواستی به قیمت جونت نجاتش بدی تا خودت ازش انتقام بگیری؟
بس کن هیونگ خودتم میدونی این اصلا با عقل جور درنمیاد"
حالا که اینجا رو تخت هوسوک دراز کشیده بود و تو مکان امنش بود و همه صدا های جهان خاموش شده بودن صدای تهیونگ که با عصبانیت حقیقت رو تو صورتش می‌کوبید بلندتر به گوش می رسید
اون شب با چیزی روبه رو شد که هیچ دلش نمی‌خواست واقعی باشه
وقتی برای نجات جیمین خودشو سپرش کرد واقعیتی که می‌ترسید به خودش بگه گریبانشو گرفت
تهیونگ حق داشت
این بازی دیگه داشت مسخره تر از چیزی که بود میشد
_ طوری تو نقشت فرو رفتی که خودتم یادت رفت داری بازی میکنی
به عکس برادرش که خیلی وقت بود همه ی سهمش از وجودش شده بود نگاه کرد
_ دیدی آخرش جفتمونم تو یه تله افتادیم
تلخ میخنده و اشکاشو که هیچکس نباید میدید رو با آستینش پاک میکنه
از جاش بلند میشه
برای آخرین بار به اون چهره معصوم ک زیباترین لبخند دنیا رو داشت نگاه میکنه
کی فکرشو میکرد عکسی که با کلی رشوه و منت کشی ازش گرفت تبدیل به آخرین عکسش بشه
با انگشتش صورتی رو که دیگه سهم خاک سرد بود رو نوازش میکنه
انگشتی که اون شب دور موهای مواج کس دیگه ای می پیچید
_ اشتباه نکن داداش کوچولو
من این لبخندو با دنیا عوض نمی‌کنم

*****
# مطمعنم کار خود لعنتیشه
تهیونگ کنار سان میشینه و قهوه ای که از بوفه بیمارستان گرفته بود رو بهش میده
٪ ممنون
ولی آخه چطوری پیدامون کرد همین چند روز پیش بود که یونگی باهاش حرف زد
# اون عوضی هفت خط تر از ایناس حتی به پسر خودشم رحم نکرد ممکن بود یونگی هم آسیب ببینه
٪ بدتر ممکن بود بمیره
سرشو کلافه پایین میندازه و انگشتاش برای چندمین بار در روز به جون موهاش میوفتن
# کای چطوره؟
٪ خوبه فقط یه مدت نمیتونه دستشو تکون بده
# باید زودتر این بازی لعنتی رو تموم کنیم قبل اینکه اون عوضی هممون رو به چوخ سگ بده
سان یه جرعه از قهوش میخوره و به پسر آشفته کنارش نگاه میکنه
اونکه بدتر از ایناشو دیده بود
واقعا این آشفتگی برای خراب شدن نقششون بود؟
٪ مطمعنم یونگی میدونه داره چیکار میکنه
پسر دست از موهاش میکشه و شتاب زده به سمت دختر برمیگرده
# اوه باور کن دیگه نمیدونه!
ندیدی اون شب چطوری اون پسر رو تو بغلش گرفته بود عین دیوونه ها برای پیدا کردن دکتر بیمارستانو گذاشته بود رو سرش ؟
دارم بهت میگم یونگی هیونگ عقلشو از دست داده همشم تقصیر اون پسره جیمینه
همون اول باید از شرش خلاص می شدیم نمیفهمم اینهمه پنهون کاری و نقشه چه لزومی داشت
٪ بهم اعتماد کن یونگی میدونه داره چیکار میکنه فقط باید مثل همیشه بهش اعتماد کنی
# داشت خودشو بخاطر اون پسره قاتل به کشتن میداد تو-
٪ تهیونگ!
دست خودش نبود تازگیا زیاد از کوره در میرفت
سان راست می‌گفت شاید باید این بارم فقط به هیونگش اعتماد میکرد
اون همیشه حواسش به همه چیز بود آره
تصمیم گرفت بیرون بره تا یه هوایی به کلش بخوره بلکه بتونه منطقی تر فکر بکنه
# میرم بیرون یکم هوا بخورم
٪ موافقم
# حواست به جونگکوک باشه پیش جیمینه
اینو گفت و بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف دختر باشه راه افتاد
٪ خودش هر چقد که دلش بخواد از بقیه ایراد میگیره آخرش برمیگرده میگه مواظب جونگکوک باشید
احمق

*****
ماشینش رو بی توجه به اینکه ممکنه راهو ببنده یانه همونجا ول میکنه و به سمت در میره
همینکه میخواد وارد بشه یکی از آدمای اونجا که از قضا هیکل درشتی هم داشت جلوشو میگیره و کمی به عقب هلش میده
- شرمنده رئیس گفته کسی رو داخل راه ندی-
قبل اینکه بزاره حرف مرد تموم بشه با مشتی که درست وسط شکمش میزنه غافلگیرش میکنه و مرد روی زمین میوفته و از درد به خودش میپیچه
انگار که هنوز نمیتونست باور کنه کسی که نصف قد و هیکل خودشه همچین زوری داشته باشه با خشم به آدماش میتوپه
- منتظر چی هستید نخاله ها دخلشو بیارید !
بقیه به تبعیت از رئیسشون به سمت مرد حمله ور میشن
مشت دوم و سومش مهمون صورت مردی شد که با تموم قدرتش بهش حمله کرده بود ولی یونگی فقط با جا خالی دادن و ضربه به ساق پاش کارشو یه سره کرده بود و بعد از اینکه با مشت ازش پذیرایی کرده بود به سمت دوتای دیگه که‌ قصد داشتن از پشت بهش حمله کنن پرتش کرد و باعث شد تعادلشونو از دست بدن و رو زمین بیوفتن
یکیشون از مشغول بودنش استفاده کرده بود و سعی کرد با چاقو بهش حمله کنه ولی لحظه آخر متوجه شد قبل از اینکه چاقوی تیز بیشتر از اون تو بدنش فرو بره دسته مردی رو که چاقو رو داشت گرفت و طوری پیچوند که از شکسته شدنش مطمعن بشه
فریاد مرد دست شکسته به هوا میره و رو زمین میوفته
یونگی خم میشه و چاقویی که کنار مرد رو زمین افتاده بود رو بر میداره و درست تو گردن مرد فرو میکنه و خونی که مثل فواره بیرون میزنه صورت یونگی رو رنگ میکنه
چاقو رو از جاش بیرون میاره و دوبرابر قبل خون بیرون میریزه
بی توجه به مرد روی زمین که با دستاش سعی در بند آوردن خونریزی داشت و با صدا های عجیب حاصل از دردی ک از خودش درمی‌آورد داشت نفس های آخرش رو می‌کشید بلند میشه و به سمت بقیشون برمیگرده
بقیه که با دیدن اون صحنه جرأت چند لحظه پیششون رو از دست داده بودن چند قدم عقب تر میرن
یونگی با آستینش فقط خونی رو که رو لب هاش بود رو پاک میکنه
_ مثل اینکه یادتون رفته کی بهتون آموزش داده حرومزاده ها
به سمت مردی ک همون اول فقط با یک مشت کارشو ساخته بود میره و بعد اینکه رو دو پاش میشینه چاقو رو با تموم قدرت تو ساق پای مرد فرو میکنه و همونطور که تو صورت مردی که فریادش همه محله رو گرفته بود نگاه می‌کرد آروم آروم چاقو رو سر جاش میچرخونه و مرد درشت هیکل از درد زمین رو چنگ میزنه
_ دیگه هیچوقت جلو راهمو نگیر
انگار هیچوقت بدون جنازه دادن نمیشد وارد این خونه کذایی شد
مردی که از درد ب خودش می‌پیچید رو همونجا با چاقوی توی پاش رها کرد و به سمت در ورودی رفت
درست از وسط آدمایی که خیلی خوب میدونست هیچکدومشون جرأت حمله کردن بهش رو ندارن
تموم مسیر حیاط تا اتاق پدرش رو با آرامش طی کرد
چون کی بود که جرأت حمله از پشت به آگوست دی رو داشته باشه
به در مد نظرش که رسید بی هیچ درنگی بازش کرد و داخل شد
پدرش تموم این مدت رو صندلیش لم داده بود داشت معرکه ای ک خودش بیرون راه انداخته بود رو تماشا میکرد
جز اینم انتظاری از اون مرد نمی‌رفت
دستگیره ای رو که حالا خونی شده بود رو رها کرد و جلو تر رفت

_ فک کنم وقتش رسیده من و تو یکم با هم حرف بزنیم بابا














Cupid ain't a lieTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang