CHAPTER 2

128 22 13
                                    

قسمت دوم: Wish
آرزو

همونطور که قهوه ی تلخ و داغش رو قورت میداد و به صفحه ی لپتاب خیره شده بود، عینکش رو به چشمهاش نزدیک کرد و شروع به شکوندن قلنج انگشتهاش کرد. جیهو نگاهی به مینهو انداخت و گفت:
_مگه چقدر سهامت افت داشته که اینطوری عصبی هستی؟
_نمیدونم چه مرگشه...سه روزه که فقط دارم ضرر میکنم!
آهی کشید و کلافه لپتابش رو بست. به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت و اخم کرد. رو به جیهو گفت:
_به نظرت وویونگ دیر نکرده؟
_خب...اون همیشه ساعت چهار و ربع بر می...
_الان ساعت چهار و بیست دقیقه ست!
_بیخیال...احتمالا فقط یکم ترافیکه!
خواست چیزی بگه که همون لحظه، یکی از خدمتکار ها وارد شد و اروم تعظیم کرد:
_اقای جونگ. خواهرتون اینجا هستند.
_خواهرم؟ مینهی؟
_بله.
_خب...بهش بگو بیاد داخل.
_نیازی نیست اون بهم بگه. خودم میتونم بیام!
تمامی افراد حاضر در اتاق، با صدای جسورانه ی مینهی، متحیر به او خیره شدند. مثل همیشه بی پروا بود ولی خیلی از انسانها، از جمله مینهو، اسم این رفتارش رو گستاخی میذاشتند!
خدمتکار بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و حالا فقط مینهی، مینهو، و جیهو داخل اتاق مونده بودند. مینهی به جیهو سلام کوتاهی کرد و روی مبل رو به روی برادرش نشست. مینهو ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_خب؟
_خواستم بهت بگم که نگران وویونگ نباشی. پیش منه. با راننده اش دم مدرسه هماهنگ کردم.
مینهو با این حرف خواهرش، چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و عصبی نفس عمیقی کشید:
_با اجازه ی کی بردیش پیش خودت؟!
_چرا انقدر دوست داری اذیتش کنی مینهو؟
_من پدرشم! من تصمیم میگیرم که اون کجا باشه و چیکار کنه!
_اما من بهت اجازه نمیدم هر کاری که دلت خواست باهاش بکنی.
مینهو، پوزخندی زد و از جاش بلند شد. با صدای بلند تری گفت:
_فکر کردی چون دو سال ازش مراقبت کردی واقعا مادرشی؟!!!
_من تا لحظه ی اخر زندگیم از وویونگ محافظت میکنم...از بچه ی صمیمی ترین دوستم، تا لحظه ی مرگ محافظت میکنم.
پوزخندی زد و سعی کرد بغض سنگی داخل گلوش رو قورت بده:
_تو...تو واقعا وقتی که به چهره ی وویونگ خیره میشی...خجالت نمیکشی؟ چطور میتونی هر روز نگاهش کنی و اون خاطرات برات تداعی نشه؟ چطور میتونی انقدر راحت...بهش اسیب بزنی؟!
_آسیب؟! من با وویونگ چیکار کردم؟! کتکش زدم؟! بهش تجاوز کردم؟! چیزایی که خواسته رو براش فراهم نکردم؟!!
_هنوز هم فکر میکنی من کبودی های روی بازو و پاش رو ندیدم؟!!!
با این حرف دختر، سکوت مهلکی در اتاق حکم فرما شد. مینهی ادامه داد:
_چطور میتونی روی بچه ی خودت، دست بلند کنی؟!!!
چشمهای مرطوبش رو پاک کرد و سعی کرد صداش رو از اینی که هست بلند تر نکنه. مینهو دستهاش رو مشت کرد و غرید:
_خفه شو مینهی...
_تو کاری کردی که احساس کنه داخل خونه ی یه مرد غریبه زندگی میکنه.
ایستاد و داخل دو چشم غضبناک برادرش خیره شد. با نهایت جسارتش گفت:
_وویونگ فقط خون تورو توی رگ هاش داره...مطمئن باش فاصله ی زیادی بین کلمه ی "پدر بودن" و "پدری کردن" وجود داره...هر کسی میتونه پدر باشه، اما پدری کردن بحث جدای خودش رو داره! زمانی یک پدر به برتری میرسه که بتونه برای بچه ش پدری بکنه...جونگ مینهو!
مرد خواست چیزی بگه، اما گویا کلمات راه خروج از دهانش رو گم کرده بودند...زیر لب لعنتی فرستاد و دوباره روی مبل نشست. مینهی گفت:
_ساعت شیش هانا با گروه موسیقی مدرسه شون اجرا داره. و ما هم برای اجراش میریم. شب هم پیش خودم میمونه. به خدمتکارش بگو چند دقیقه دیگه وسایل و یک دست از لباس وویونگ رو برام بیاره.
و بدون هیچ حرف دیگری، روانه ی در خروجی خونه شد و برادرش رو با قلبی که کینه ی خواهرش، بیشتر و بیشتر درش رشد میکرد تنها گذاشت.
بدترین قسمت این بحث های تکراری برای مینهو این بود که خودش بهتر از هر کسی میدونست، تک تک حرفهای خواهرش چیزی جز حقیقت نیست!

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now