CHAPTER 20

73 14 13
                                    

قسمت بیست: Tomorrow
فردا

چندین تکه چوب باقی مونده داخل دستش رو روی باقی کپه ی چوب های جمع شده ی روی زمین ریخت... دستش رو تکوند و سپس رو به بچه ها که در نقاط مختلف پراکنده شده بودند کرد و با صدای بلند گفت:
_تموم شد! زود باشید بیاید!
یونهو روی زمین زانو زد و سپس رو به بقیه که در حال جمع شدن بودند گفت:
_کسی فندک داره؟
تقریبا همه سری به نشونه ی منفی تکون دادند. سان گفت:
_باید مثل انسان های غار نشین با سنگ اتیش روشن کنیم. متاسفانه یا خوشبختانه ، اینجا کسی سیگاری نیست.
اهسته خندیدند، اما به ناگه با صدای سوهی ، به طرفش برگشتند و متحیر بهش چشم دوختند:
_من فندک دارم یونهو شی.
سپس جسم کوچک سیاهی که بین انگشت هاش نگه داشته بود رو به طرف اون پسر گرفت. یونهو چندین بار پلک زد و با تردید فندک رو از دست سوهی گرفت و شاخه های خشکی که با کمک ویکتور جمع کرده بود رو اتیش زد.
ساعت هشت شب بود و هوا تاریک شده بود. اونها چندین و چند ساعت بود که داخل همین مکان خوش گذرونده بودند و حالا قصد داشتند تا دور اتیش بشینند و باهم صحبت کنند...
فضای اون مکان از هر نظری عالی بود...دیوار های اطرافشون از اشکال و نقاشی های متنوع و زیبایی که با اسپری رنگی کشیده شده بودند پر بود، و این با روحیه هنری هر هشت نفر اونها سازگاری زیادی داشت!
همچنین دور از شهر بود و باعث میشد اطمینان پیدا کنند که سر و صدا های اونها قرار نیست به کسی ازاری برسونه و همچنین کسی نیست که بخواد مداوم بهشون تذکر بده!
تقریبا حالا همشون دور اتیش نشسته بودند...یوسانگ که در اون لحظه متعجب تر از همه بود رو به سوهی پرسید:
_تو...سیگار میکشی؟
سوهی شونه ای بالا انداخت و در جواب یوسانگ گفت:
_گاهی وقت ها اره...ارومم میکنه...
_ولی ریه هات رو داغون میکنه!
اما سوهی در جواب این حرف یوسانگ سکوت کرد و بدون حرف دیگری سرش رو کمی پایین انداخت.  همه در سکوت به شعله های فروزان اتش پیش روشون خیره شده بودند و حرفی نمیزدند.
در نهایت پس از چندین دقیقه سکوت، وویونگ گفت:
_اولین باره که بدون ساز هامون دور هم جمع شدیم و فقط خودمونیم!
یونهو با لبخند سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_دقیقا...
پس از گذشت دوباره ی چندین دقیقه سکوت، هانا با لبخند درخشانی روی لبهاش، رو به همه کرد و گفت:
_امروز واقعا روز فوق العاده ای بود بچه ها...خبر قبولی کالج یک طرف، وقت گذروندن با شما امروز رو صد برابر فوق العاده تر کرد!
همه هم متقابلاً لبخندی زدند و سری به نشونه ی تایید تکون دادند...در اون لحظه، هر هشت تاشون از اعماق قلب کوچکشون از داشتن همدیگه احساس خوشبختی کردند...
احساسی که باعث میشد سر تا سر وجودشون از پروانه های رنگارنگ پر بشه و احساس کنند که بی‌ نیاز نسبت به هر چیزی اند!
این بار ویکتور با شوق رو بهشون گفت:
_بیاید اعتراف کنیم بچه ها!
سان ابرویی بالا انداخت و پرسید:
_اعتراف؟
سری به نشونه ی تایید تکون داد و ادامه داد:
_اعتراف کنیم! راجب راز هامون...راجب کار های کثیفی که کردیم و کسی ازشون خبر نداره!
هونگ جونگ خندید:
_قراره غوغا به پا بشه!
یوسانگ روی شونه ی هونگ جونگ زد و گفت:
_خودت اول شروع کن استاد!
پسر، ابتدا چندین ثانیه سکوت کرد، سپس رو به هانا کرد و گفت:
_راستش...اعتراف میکنم من از سال اول راهنمایی از هانا خوشم میومد ولی به روی خودم نمیاوردم! حتی میتونستم حس کنم که اونم از من خوشش میاد ولی باز هم چیزی نشون نمیدادم و سعی میکردم بی تفاوت باشم!
وویونگ حیرت زده و با چشم های درشت پرسید:
_از سال اول راهنمایی؟!!
هانا مشتی به بازوی اون پسر زد و غرلند کنان گفت:
_یعنی تو حتی یک سال زودتر از اینکه من ازت خوشم بیاد از من خوشت میومد و چیزی نمیگفتی عوضی ؟!
هونگ جونگ بازوش رو گرفت و لب پایینش رو بیرون داد. با لحن مظلومانه ای گفت:
_یعنی واقعا نمیتونی یه بار بدون اینکه من رو مورد ضرب و شتم قرار بدی باهام صحبت کنی ؟!
همه اهسته خندیدند. دعوا های خنده دار اون دو هیچوقت قصد تموم شدن نداشت!
سپس ویکتور محکم دست زد و گفت:
_خب! حالا من!
رو کرد به سان و لبخندی زد:
_حقیقتا خیلی خیلی راجبت کنجکاو بودم سان...همیشه فکر میکردم ادم مرموزی هستی و از یه سازمان مخفی برای جاسوسی اومدی!
یونهو محکم به پس سر ویکتور زد و گفت:
_برای جاسوسی اومده که چی رو گزارش بکنه؟ این حجم از خل و چل بودن ماها رو؟!
و دوباره این صدای خنده هاشون بود که فضای اطرافشون رو اشغال میکرد. سان گفت:
_خوشم میاد که خودتون دیوونه ی تخریب کردن خودتونید!
یوسانگ گفت:
_کار ما همینه دوست عزیز! اصلا تخصص داریم توش مگه نمیدونی؟!
هونگ جونگ روی شونه ی یوسانگ زد و گفت:
_خب حالا تو بگو ببینم اقای متخصص!
یوسانگ پس از چند ثانیه، رو کرد به سوهی و گفت:
_راستش...من اعتراف میکنم که اصلا انتظار نداشتم که سوهی سیگار بکشه!
دختر خندید و مکث کرد...سپس پرسید:
_بیخیال کانگ یوسانگ! حالا چرا انقدر به سیگار کشیدن من گیر دادی؟
هانا گفت:
_دختر تو کاری کردی که همه ی شاخ های نداشتمون در بیاد!
_بیخیال! یه سیگار ساده بود دیگه!
یونهو گفت:
_بیخیال دیگه دوستان! حداقلش اینه که همیشه یه فندک برای روشن کردن چوب و چیزای دیگه داریم! خب حالا سوهی، تو اعتراف کن!
دختر لبخند شرورانه ای زد و رو به ویکتور کرد و گفت:
_اعتراف میکنم که اوایل راهنمایی اصلا از ویکتور خوشم نمیومد برای همین یه روز کل آبمیوه ی پرتقالم رو داخل کیفش خالی کردم!
چشمهای ویکتور با این حرف چهار تا شد، تقریبا از جا پرید و داد زد:
_اون تو بودی عوضییی؟!!!
و سپس همه از شدت خنده روی زمین پهن شدند! هونگ جونگ گفت:
_هیچوقت قیافه ی ویکتور از جلوی چشم هام پاک نمیشه لعنتی! به خاله بدبختم گیر داده بود که برای بار پنجم کیفش رو بشوره تا ذره ای بوی اب پرتقال توی کیف به جا نمونه!
همونطور که سوهی و باقی بچه ها میخندیدند، ویکتور در حال بالا و پایین پریدن و حرص خوردن بود. با لحنی که تفاوتی با رپ کردن نداشت گفت:
_میدونی چند بار مادر بدبختمو مجبور کردم که کیفم رو بشوره؟!!
وویونگ گفت:
_هیونگ شما احیانا وسواس نداشتید؟!
_داشتم! اونم از نوع خیلی شدیدش!
سان با خنده، بریده بریده گفت:
_یکم دیگه...ادامه بدیم...جنگ جهانی سوم راه میوفته!!
هونگ جونگ به ویکتور اشاره کرد و گفت:
_همش زیر سر این پسر خاله ی بنده اس که پینشهاد داد اعتراف کنیم!
پس از چندین ثانیه که بالاخره صدای خنده هاشون فروکش کرد، یونهو با سر به هانا اشاره کرد و گفت:
_خب؟
_اعتراف خاصی ندارم...جز اینکه...
به وویونگ خیره شد. لبخند شرورانه ای زد و ادامه داد:
_وقتی که سه سالت بود و مامانم گاهی وقتها چند روز میاوردت خونه ی خودمون تا ازت مراقبت کنه، یک بار ظرف مورد علاقه ی مامانم رو شکوندم و تقصیر رو گردن توی سه ساله انداختم!
وویونگ با خنده گفت:
_چرا من همه جا باید مظلوم واقع بشم اخه؟!
یونهو با خنده گفت:
_از شکم مادر مظلوم بودی وویونگ!
پسر لبخندی زد و یه یونهو خیره شد...پس از چندین ثانیه گفت:
_خب...تو چطور هیونگ؟
یونهو خجالت زده خندید و کمی سرش رو پایین انداخت...سان با لحن شیطنت امیزی گفت:
_چرا خجالت میکشی یونهو شی؟ مگه چه گندی زدی؟
_خب...
کمی مکث کرد...سپس سرش رو بالا اورد و رو به همه گفت:
_اعتراف میکنم یه زمانی که توی دوران جاهلیت و نادانی به سر میبردم، از سولهی خوشم میومد!
سپس همه، غیر از وویونگ با صدای بلند و مملو از حیرت تقریبا داد زدند:
_بببللللهههه؟!!!!
وویونگ که گیج شده بود اهسته پرسید:
_سولهی؟ اون کیه؟
سان گفت:
_کسل کننده ترین ادم روی زمین!
یونهو گفت:
_بیخیال بچه ها! اونقدرا هم بد نبود که!
ویکتور محکم به سر یونهو کوبید و گفت:
_هی! نکنه هنوزم ازش خوشت میاد؟!!
_ننننهههه!!! چی راجب من فکر کردی ؟
سوهی ریز خندید و پرسید:
_موضوع سولهی چیه؟ منم مثل وویونگ بی خبرم!
هانا رو به وویونگ و سوهی گفت:
_بابا نمیخواد انقدر فسفر بسوزونی! همون دختر چشم سبزه توی کلاس دیگه!
سوهی با شنیدن این جمله، با نهایت حیرت رو به یونهو داد زد:
_تو رو خدا بهم بگو که دروغه!!! همون دختره که پدرش رئیس یکی از کمپانی های موسیقیه؟!! فکر کنم...
_اره خودشه!
یونهو با دیدن واکنش بقیه، خندید و با خجالت سرش رو پایین انداخت:
_اون موقع سال دوم راهنمایی بودم بچه ها!
وویونگ که همچنان گیج بود اهسته گفت:
_چون من خیلی با بچه های کلاستون اشنایی نداشتم نمیتونم اظهار نظر کنم...ولی خب حتما دلیلی داشته که ازش خوشت میومده دیگه...
یونهو محکم دست زد و گفت:
_بفرما! به این میگن پسر خوب!
هونگ جونگ گفت:
_پس چقدر راهنمایی دوران سم و گندی برای هممون بود! نصف داستانا بر میگرده به اون زمان!
همه سری به نشونه ی تایید تکون دادند.
سپس یونهو کمی به طرف وویونگ خم شد و با لبخند شرورانه ای گفت:
_خب حالا پسر خوب...تو چه اعترافی داری؟
وویونگ که از این پرسش ناگهانی از طرف یونهو کمی متعجب شده بود اهسته و عصبی خندید...انتظار داشت که بعد از سان و به عنوان اخرین نفر، نوبتش باشه که اعتراف کنه، اما حالا هر هفت نفر دورش مشتاقانه بهش خیره شده بودند و منتظر بودند.
چندین ثانیه مکث کرد...در نهایت جواب داد:
_اعتراف میکنم که اشنایی با شما بهترین اتفاق زندگی من بود!
یوسانگ که گونه هاش با این حرف کمی به سمت سرخی رفته بود و حالا لبخندش موجب پدیدار شدن چین هایی کنار چشمهاش میشد، اهسته گفت:
_اوه...خدای من...
ویکتور ادامه داد:
_بانمک ترین اعترافی بود که تا اینجا شنیدم!
سان دستش رو دور شونه های وویونگ انداخت و با لبخند گفت:
_از کسی که به کل، ماهیتش بانمک بودنه کمتر از این انتظار میره؟
وویونگ با خجالت سرش رو پایین انداخت:
_هیونگ! داری منو خجالت زده میکنی...
همون لحظه هانا با صدای بلند و البته لحن خنده داری دست هاش رو توی هوا تکون داد و گفت:
_خیله خب بابا! انگار نه انگار که این ادم بانمک پسر دایی منه ها! دارید از من باهاش صمیمی تر میشید با تعریف هاتون! من این جوجه رو به کسی نمیدما گفته باشم! مال خوده خودمه!
با این حسودی های بانمک هانا، صدای خنده ی هر هشت هاشون فضای اطرافضون رو تسخیر کرد.
امروز اون مکان  به قدری از صدای خنده های اون ها لبریز شده بود که تا به حال به خودش ندیده بود!
طنین خنده ی دلنشین اون هشت نفر، در فضای اطرفشون اکو میشد و داخل ذهن سبز جنگل، خاطرات زیبایی رو حک میکرد...
ویکتور رو به سان کرد و گفت:
_خب...سان...حالا تو بگو! نوبت توعه!
سان چندین ثانیه مکث کرد و به چشم های پسر رو به روش زل زد...سپس لبخندی زد و گفت:
_من اعترافی ندارم...
یوسانگ گفت:
_بیخیال! همچین چیزی ممکن نیست سان!
پسر لبخندی زد که باعث شد چشمهاش کمی کوچک بشه...ادامه داد:
_من چیزی ندارم که بخوام پنهانش کنم یوسانگ شی...
همون لحظه، هانا ابرویی بالا انداخت و با لبخند معنا داری به سان نگاه کرد و پرسید:
_جدی میگی؟ یعنی تو واقعا هیچ اعترافی نداری؟
این بار سان با چشم ها ‌و حالت جدی تری به هانا خیره شد. اب دهنش رو قورت داد و سری به نشونه ی مثبت تکون داد...
سوهی به ارومی گفت:
_که اینطور...
اما به وضوح مشخص بود که چیزی بین سان و هانا مشکوک به نظر میاد...و این برای همه محسوس بود!
چندین ثانیه کوتاه از سکوتی که بینشون حکمفرما شده بود نگذشته بود که گوشی هانا با صدای بلندی زنگ خورد.
هانا موبایل رو کنار گوشش گرفت و «بله» ای گفت ، و سپس صدای جدی مادرش داخل گوش هاش پیچید:
_شما کجایید هانا؟
_من که بهت گفته بو...
_هر جایی هستید سریع برگردید. داییت چند دقیقه پیش به من زنگ زد و گفت که تا نیم ساعت دیگه میاد خونه ی ما دنبال وویونگ...هر طوری هست سریع برگردید! وگرنه تضمین نمیکنم که خونمون تبدیل به میدون جنگ نشه!
_باشه مامان... برمیگردیم.
سپس خداحافظی کرد و گوشی رو زمین گذاشت. رو به وویونگ کرد و گفت:
_گاومون سه قلو زایید! تازه داشت خوش میگذشتا...
یونهو پرسید:
_چی شده؟
هانا همون‌طور که بلند میشد و تلاش میکرد تا خاک پشت لباسش رو بتکونه گفت:
_بابای وویونگ...
وویونگ با شنیدن این حرف، تقریبا از جاش پرید و با چشمهای گرد شده و لحنی وحشت زده، گفت:
_ببببلللللهههههه؟!!!
هانا جواب داد:
_نگران نباش نیم ساعت زمان داریم! گفت که خونه ی ما میاد دنبالت...اگر ازت پرسید که بیرون بودیم یا نه میتونی بهش بگی که رفته بودیم بستنی بخوریم! تمام!
هونگ جونگ که دید هانا هنوز هم درگیر خاک پشت لباس و شلوارشه نزدیکش شد و گفت:
_کمکت کنم؟
_نخیر!
هونگ جونگ که از این حجم از لجبازی هانا حتی در این موقعیت متعجب شده بود، با خنده گفت:
_چرا اخه؟! میخوام کمکت کنم.
_نمیخوام به باسنم دست بزنی کیم هونگ جونگ!
پس از این جمله چندین ثانیه سکوت فضای میونشون رو فرا گرفت، و سپس هر هشت تاشون شروع به خندیدن کردند.
سوهی گفت:
_هانا مطلع هستی که این پسر نامزدته؟
یوسانگ ادامه داد:
_مطلع هستید که قراره ازدواج کنید؟
یونهو گفت:
_مطلع هستید که ابراز علاقه ی یک زوج بهم چطوریه؟
هانا با حالت خنده داری چندین بار پلک زد و دست به سینه چند بار ریز سرفه کرد و گفت:
_بله بله کاملا اگاهم! ولی خب برنامه های ما واسه ی تو خونه س نه جلوی جمع!
سان خندید:
_نباید انقدر رک حرف بزنی هانا!
ویکتور همون‌طور که بطری اب رو روی اتش بینشون خالی میکرد گفت:
_خب حالا گم شید بریم بشینیم توی ماشین وگرنه همون بابای وویونگ هممون رو در وعده های روزانه ش میل میکنه!
همه سری به نشونه ی تایید تکون دادند و به سمت ماشین شاستی بلند پدر یونهو قدم برداشتند...
همون طور که راه میرفتند، به ناگه سان مچ دست وویونگ رو گرفت و سرش رو به گوش اون پسر نزدیک کرد.
وویونگ که از این حرکت ناگهانی سان متحیر شده بود و همچنین از این نزدیکی بینشون، ضربان قلبش رو داخل دهنش احساس میکرد پرسید:
_هیونگ؟ مشکلی پیش اومده؟
_وویونگ... میتونی فردا بعد از مدرسه ت بیای کافه ی من؟
_کافه ی شما؟ برای چی؟
_لطفا بیا...میخوام باهات حرف بزنم.
_فردا بعد از مدرسه ام کلاس زبان چینی دارم...ولی میتونم غیبت کنم و بیام پیش شما! به بابام هم میتونم بگم که مدرسه نگهم داشت تا توی تمیز کاری بهشون کمک کنم.
_اگه اینطور شه واقعا ممنونت میشم...اخه موضوع مهمیه وویونگ!
_فردا میام پیشتون.
لبخندی زد و با نهایت رضایت گفت:
_ممنونم وو...
و سپس هر دو در کنار هم، راهشون رو به سمت ماشین ادامه دادند...
____________

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now