CHAPTER 14

75 14 10
                                    

قسمت چهارده: Hug
آغوش

در رو باز کرد و با چشم های پر ذوق به پسر رو به روش خیره شد. خندید و گفت:
_جوجه کوچولوی من چطوره؟!
وویونگ با ذوق داخل خونه اومد و سریع داخل بغل عمه اش پرید.
مینهی لبخند پر رنگی زد و روی موهای نرم اون پسر بوسه ای کاشت. پرسید:
_حالت خوبه؟ بهتر شدی؟
وویونگ کمی از زن فاصله گرفت و با لبخند سری به نشونه ی تایید تکون داد، و سپس صدای پر ذوق هانا توی فضای خونه شنیده شد:
_ببینید کی اینجاس!
وویونگ از مینهی جدا شد و به سمت هانا رفت و اون رو هم در اغوش گرفت. دختر ، پشتش رو نوازش کرد و گفت:
_عوضی من فقط یک هفته است که ندیدمت چطوری انقدر دلم میتونه برات تنگ شده باشه؟!
_منم همینطور نونا...برای همینه که حالا اومدم اینجا!
ازش جدا شد و دستش رو روی شونه ی پسر گذاشت و بهش خیره شد. بعد از چند ثانیه برانداز کردن وویونگ، ابرویی بالا انداخت و پرسید:
_قبل از اینکه بیای اینجا، جای دیگه ای بودی کَلَک؟
وویونگ که از این سوال هانا متحیر شده بود، چشمهاش رو گشاد کرد و پرسید:
_تو از کجا میدونی؟!!
دختر شرورانه خندید و گفت:
_نمیدونستی که من میتونم ذهن رو بخونم؟!
وویونگ هم متقابلا لبخند معنا داری زد و گفت:
_از هونگ جونگ یاد گرفتی؟
_اره! خودهِ خودهِ عوضیش بهم یاد داده!
وویونگ خندید:
_حالا چرا عوضی؟ اینطوری راجب همسر اینده ات صحبت نکن!
_فقط کم دارم که تو بیای من رو مثل مامانم نصیحت کنی که با اون گاو درست تر رفتار کنم!
ناگهان صدای مینهی از داخل اشپزخونه که مشغول شستن ظرف ها بود شنیده شد:
_به اون پسر خوب نگو گاو! دارم صداتو میشنوما!
هانا چشم غره ای به سمت اشپزخونه رفت که باعث خنده ی وویونگ شد.
سپس دختر به سرعت، دست وویونگ رو کشید و به سمت اتاقش برد. در بین راه ازش پرسید:
_سعی نکن بحث رو عوض کنی! داشتی میگفتی...قبل از اینکه بیای اینجا بیرون بودی...کجا رفته بودی؟
زمانی که به اتاقش رسیدند، هانا طبق معمول روی صندلی میز تحریرش نشست و وویونگ روی تخت هانا.
پرسید:
_اول بگو که از کجا فهمیدی من قبل از اینجا بیرون بودم؟
_عرق کردی. اما تو با دوچرخه ات اومدی. پس به این معنیه که یه مسافتی رو پیاده اومدی. و خب این هم منطقی نیست که دوچرخه ات رو کنارت بکشی و پیاده تا اینجا بیای!
وویونگ دستهاش رو به نشانه ی تسلیم بالا اورد و گفت:
_باشه باشه! مچم رو گرفتی...من قبل از اینکه بیام اینجا بیرون بودم!
مکث کرد و سپس ادامه داد:
_با...سان بیرون بودم.
هانا که کم مونده بود از تعجب چندین متر به سمت هوا بپره گفت:
_سان؟!!! منظورت چوی سانه؟!!! همون چوی سان داخل گروهمون؟!!! همونی که...
وویونگ که از تعجب هانا حیرت زده بود با خنده وسط حرفش پرید و گفت:
_نونا ما چند تا چوی سان داخل این دنیا داریم که من میشناسمشون؟ خودش دیگه!
هانا لبهاش رو غنچه کرد و سوتی طولانی کشید. سپس نگاه معنا داری به وویونگ انداخت و کنجکاوانه پرسید:
_اولین باره که دارید میرید بیرون باهم؟
_راستش قبلا یک بار رفتم دم کافه اش و تا زمان تعطیل شدنش منتظرش موندم و بعد از اون تا خونه اش پیاده رفتیم...و یک بار دیگه هم وقتی بود که از سر قرار گروه،ج دوتایی باهم برگشتیم. فقط همین!
_فقط همین؟! نه خواهش میکنم بیشتر باشه!
وویونگ خندید و گفت:
_باور کن کل پیاده روی هامون روی هم دو ساعت هم نمیشه! هیچکدوم همدیگه رو خوب نمی‌شناسیم و بنابراین حرف زیادی هم برای گفتن نداریم...
_خب...پس دارید کم کم صمیمی میشید...خوبه...
وویونگ گفت:
_با شناختی که از شخصیتش دارم، نسبتا منزوی و درونگراست...اما خودم هم تعجب کردم که چطور من رو قبول کرده و خودش هم داره تلاش میکنه که باهام صمیمی بشه!
_ منم ذهنم درگیر همینه! خب حالا راجب چی حرف میزدید توی این چند تا قرار اخیرتون؟
وویونگ خندید و گفت:
_قرار؟ نونا! چرا طوری ازم سوال میکنی که انگار با پارتنرم رفتم بیرون؟ ما فقط دوتا دوست ساده ایم!
_بحث رو عوض نکن! راجب چیا حرف زدین؟! میدونم بیش از حد کنجکاو و فضولم ولی بگو!
_راجب علایق هامون...احساساتمون...و یکم از اوضاع زندگیمون...
هانا لبخندی زد و ابروش رو بالا انداخت و با لحن خاصی گفت:
_تو واقعا توی جذب کردن آدما استعداد داری. تونستی کاری بکنی که چوی سان با اون شخصیتش، به طرف توی شونزده ساله کشیده بشه! به این جور انسانها یه لقب خاص میدادند...عام...
کمی فکر کرد، اما اسم مورد نظرش رو نمیتونست به یاد بیاره...اما در نهایت وویونگ پرسید:
_منظورت کاریزماتیکه؟
هانا بشکنی زد و گفت:
_خوده خودش! تو دقیقا نمونه ی بارز یه انسان کاریزماتیکی!
وویونگ خندید و خواست چیزی بگه که همون لحظه با صدای باز شدن در و صدای مینهی حرفش نصفه موند:
_دختر و پسر کاریزماتیک من! شیر قهوه نمیخورید؟
وویونگ و هانا هر دو با چشم های پر ذوق به مینهی خیره شدند...هانا گفت:
_مگه میشه به شیر قهوه های شما نه گفت؟
وویونگ با هیجان از جاش بلند شد و گفت:
_ترکیب شیر قهوه و ویولن چیز فوق العاده ایه اینطور نیست؟
هانا سری به نشونه ی تایید تکون داد و ویولن خودش و وویونگ رو از داخل کمد برداشت...
و سپس هر سه با لبخند به سمت پذیرایی حرکت کردند.

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now