CHAPTER 37

55 11 17
                                    

قسمت سی و هفت: Mum
مامان

وویونگ...صدامو میشنوی؟

تاریک بود...
تاریک و پر سکوت!
صدایی که گوش های پسر رو پر کرده بود...گویی منبعی از خارج نداشت!

میتونی منو ببینی عزیزم؟

هراسان به عقب نگاه کرد...اما هیچکس نبود...هیچی...
ترسیده بود و میدوید...درون تاریکی پرواز میکرد و با تمام وجودش در جست و جوی نور بود، غافل از اینکه روشنایی اونجا حتی از تاریکی هم ظلمت زده تر بود!
گوش هاش رو گرفت تا شاید دیگه اون صدای ناشناس رو نشنوه...اما فایده ای نداشت...صدای غریبه ی اون زن حتی بلند تر قبل، داخل گوش هاش میپیچید!

وویونگ...چرا ازم فرار میکنی؟

روی زانو هاش فرود اومد و گوش هاش رو محکم تر گرفت! چشمهاش محکم بست و پرسید:
_تو کی هستی؟!
اما جوابی نشنید...گویی صدا به پرواز در اومده بود و در عمق سیاهی خودش رو گم کرده بود...
و سپس، ثانیه ای بعد خودش رو داخل اتاقی پیدا کرد...اتاقی که بخشی از خونه ی خودش بود!
چندین بار زمانی که بچه بود وارد اون اتاق شده بود...و البته که بعدش چیزی جز کتک از طرف مینهو نصیبش نشده بود!
یک تخت یک نفره اونجا بود...
یک میز ارایش...
و یک...گهواره؟
کمی به اون تخت کوچک نزدیک شد و داخل رو نگاه کرد.
و...خون!!!
وویونگ نوزادی رو در میون قنداق پیدا کرد که سر تا سر وجودش مملو از خون بود!
با وحشت عقب عقب رفت تا اینکه پاش به مانعی گیر کرد و زمین خورد! اما قبل از اینکه برخورد بدنش به کف اتاق رو احساس کنه، دست های ناتوان و چروکی مانع از افتادن اون شدند!
و این بار...صدایی اشنایی رو کنار گوشش شنید:
_مراقب باش مرد جوان!
صاف ایستاد و برگشت...با دیدن پیر مرد جلوش، چشمهاش مملو از اشک شد...زیر لب گفت:
_اقای کیم...
و در پاسخ، پیر مرد لبخند زیبایی زد. وویونگ بی درنگ خودش رو داخل اغوش اون مرد انداخت و دستهاش رو محکم دورش حلقه کرد. گفت:
_دلم...خیلی براتون تنگ شده بود اقای کیم...خیلی...
پیر مرد آهسته خندید و موهای نرم پسر رو نوازش کرد. گفت:
_منم همینطور...
پس از چندین دقیقه که پسر در اغوش اون مرد به ارامش رسیده بود، ازش جدا شد و با لبخند به چشمهاش زل زد.‌..
پرسید:
_اقای کیم...اینجا...کجاست؟ من مُردم؟
پیر مرد با این حرف خندید. دستش رو زیر چونه ی پسر گذاشت و گفت:
_دوست داری بمیری؟
چندین ثانیه مکث کرد...سپس سرش رو پایین انداخت و گفت:
_نه...نمیخوام بمیرم...
_دلیل موجهی برای موندن داری مرد جوان؟
_من...میخوام کنار سان بمونم. اون تنها و شکسته ست...نباید ترکش کنم. میخوام پدر و مادر شدن هونگ جونگ و هانا رو ببینم. علاوه بر تمامی اینها...من هنوز هم نفهمیدم که مادرم کیه! باید این راز رو پیدا کنم...
سپس کمی بیشتر از اون مرد فاصله گرفت و روش رو برگردوند...به سمت اون تخت یک نفره رفت و دستی بر روی ملافه ی سفید روش کشید. دوباره پرسید:
_این اتاق چه جایی بوده؟ چرا من...باید اینجا رو ببینم؟
_شاید چون به دنبال حقیقتی...
_منظورتون چیه؟
برگشت، اما اقای کیم دیگه اونجا نبود! ترسید...قلبش دوباره بی قرار به سینه اش کوبید...
و بعد... دوباره و دوباره صدای همون زن ناشناس!

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now