CHAPTER 3

115 22 10
                                    

قسمت سوم: ?Why
چرا؟

_نشونت میدم!!
بالشت پشمی کنارش رو برداشت و به طرف وویونگ پرتاب کرد. پسر، بلند خندید و سعی کرد پشت سنگر بالشتی ای که برای خودش ساخته بود پناه بگیره.
صدای خنده هاشون میون دیوار های اون خونه طنین دلنشینی می انداخت و باعث میشد که لبخند بیش از هر زمانی روی لب های مینهی جا خوش کنه.
اون دو بچه، بیشتر از هر چیز برای اون ارزش داشتند و هیچ چیز در این دنیا دلنشین تر ازصدای خنده هاشون برای مینهی نبود!
اهسته به طرف اتاق دخترش قدم برداشت و بی صدا در رو باز کرد که همون لحظه چهره اش، مورد اصابت بالشت نارنجی رنگی قرار گرفت.
به ناگه، سکوتی بر فضای اتاق حکمفرما شد. هر دوی اونها منتظر هر گونه واکنشی، از طرف مینهی بودند. اما در نهایت، زن خندید و بالشت رو متقابلا به سمت هانا پرتاب کرد.
سپس از روی زمین بالشت دیگری برداشت و سر وویونگ رو مورد هدف قرار داد. دوباره صدای خنده هاشون داخل اتاق پیچیده بود که مینهی، دستش رو به نشانه ی سکوت روی بینیش گذاشت و گفت:
_هیششش!
صداش رو اروم تر کرد و با خنده گفت:
_ساعت یک شبه و شما دوتا مثل تارزان باهم دیگه جنگ جهانی سوم راه انداختید؟! من که با این کارتون مشکلی ندارم اما کیونگمین...یکم خسته ست.
هانا و وویونگ که هر دو سعی در درک شرایط داشتند، سری به نشونه ی مثبت تکون دادند و سعی کردند اتاق رو مرتب کنند.
بعد از جمع کردن اتاق جنگ زده ی هانا، با کمک مینهی، تشک خواب وویونگ رو کنار تخت هانا پهن کردند و هر دو اماده ی خواب شدند. هانا گفت:
_من باید مسواک بزنم! الان برمیگردم!
و به سرعت از اتاق خارج شد.
مینهی، بلند شد و پماد کوچکی رو از داخل کشوی پاتختی هانا برداشت. سپس دوباره کنار وویونگ نشست و گفت:
_اجاره میدی بازوت رو ببینم وویونگ؟
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و استین لباسش رو بالا داد، که همون لحظه اون لکه ی بنفش رنگ، روی پوستش ظاهر شد و در معرض دید مینهی قرار گرفت.
زن، با دیدن کبودی روی بازوی پسر، اخم ریزی کرد و با لطافت و ملایمت تمام، بخشی از پماد رو روی کبودی پسر مالید و ماساژ داد. گفت:
_بهت نگفته بودم که نذار بهت دست بزنه؟
_در اتاقم رو قفل کرده بود...اون...هیچوقت کتکم نمیزد...مطمئنم که این بار فقط زیادی عصبی...
_سعی نکن این کارش رو برای خودت توجیه کنی! این کارش هیچ توجیهی نداره!
لبش رو گزید. سرش رو پایین انداخت و چیز دیگری نگفت. مینهی، نفس عمیقی کشید و پس از چند ثانیه پسر رو در اغوش کشید و بوسه ای روی موهاش کاشت:
_چرا سعی میکنی انقدر مهربون باشی؟
وویونگ رو کمی از خودش فاصله داد و داخل چشمهاش زل زد. لبخندی زد و گفت:
_بهم قول دادی که هیچ چیزو ازم پنهون نکنی...درسته؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. مینهی لبخندی زد و با انگشت شستش گونه ی لطیف وویونگ رو نوازش کرد. ادامه داد:
_همیشه به قولت پایبند بمون. یادت نره من همیشه برای کمک به تو اینجام وویونگ! همیشه تو هر شرایطی، همونطور که پشت هانا وایمیستم، پشت توهم هستم...
چشمکی زد و ریز خندید:
_من فقط دوتا بچه تو این دنیا دارم، و برای همین دوتا، حاضرم هزار بار جونم رو بدم. خودت بهتر منو میشناسی. مگه نه؟!
وویونگ، با لبخندی که به وضوح رنگ حقیقت داشت اینبار با میل خودش، خودش رو روونه ی اغوش زن کرد. دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو روی شونه ی مینهی گذاشت. زنی که بیشتر از یک عمه، نقش مادر وویونگ رو در طی تمامی این سال ها داشت:
_خیلی خوشحالم که شمارو توی زندگیم دارم...
مینهی لبخندی زد و بوسه ی ارومی روی ماه گرفتگی کوچک روی گردن وویونگ کاشت. ماه گرفتگی ای که برای مینهی، مظهر ارامش بود...

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now