CHAPTER 28

81 9 9
                                    

قسمت بیست و هشت: Hug
آغوش

"هجده سال پیش سال ۲۰۰۰ سئول کره ی جنوبی"

_مراقب خودت باش...باشه؟
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و لبخند زد.‌ پسر هم متقابلاً در جواب، لبخند زیبایی زد و بوسه ای روی لب های سورا کاشت. صورت اون زن رو با دستهاش قاب کرد و گفت:
_این یک هفته هم زود میگذره...بچت رو به سلامت به دنیا بیار...
سورا سری به نشونه ی مثبت تکون داد و زیر لب گفت:
_دوستت دارم...
_من هم همینطور ویولن من....من هم همینطور...
لبخندی زد و برای اخرین بار بوسه ی کوتاهی روی پیشونی دختر کاشت و باهم دیگه خداحافظی کردند.
غافل از اینکه قرار بود روی این دیدار شبانه شون، مهر «پایانی» کوبیده بشه...!
در عمق تاریکی شب جدا شدند و به سمت مقصد های خودشون حرکت کردند. مقصد هایی که هیچکدوم، هیچ علاقه ای به بودن درش نداشتند...ساعت حدودا چهار صبح بود و افتاب نقطه ی کوچکی از چهره ی خودش رو از پشت کوه، به شهر غم زده ی سئول نمایان میکرد.
سورا اهسته وارد حیاط خونه شد...نفس نفس میزد و راه رفتن به شدت براش سخت شده بود...تنها یک هفته به زایمانش مونده بود و شکمش حالا بزرگتر از هر زمانی شده بود.
یک لحظه سوزش بدی زیر شکمش پیچید که باعث شد از شدت درد چشمهاش رو روی هم فشار بده و ناله ی ریزی از زیر لب هاش خارج بشه...پزشکش راجب این درد های گاه و بی گاه بهش گفته بود، و حتی این موضوع رو هم بهش گوش زد کرده بود که امکان زودتر به دنیا اومدن بچه وجود داره!
زیر لب گفت:
_لعنتی...
به دیوار پشتش چنگ زد و بهش تکیه داد. مینگی راست میگفت...اون نباید توی این روز های اخر خیلی فعالیت میکرد و راه میرفت...
زمانی که دردش فرو کش کرد، اهسته به سمت در های ورودی خونه حرکت کرد و وارد شد. زمانی که برگشت تا با اهستگی در رو ببنده، ناگهان صدای جدی و ترسناک مینهو، باعث شد از شدت ترس قلبش برای لحظه ای بایسته!
برگشت و اون مرد رو با اخم های در هم رفته و نگاهی مملو از خشم دید. اب دهنش رو قورت داد و گفت:
_ت...تو...
اما مینهو در کسری از ثانیه به سرعت به طرفش اومد و در فاصله ی چندین سانتی متری اون زن قرار گرفت؛ دستش رو به قصد خوابوندن کشیده بالا اورد، و سورا هم متقابلا سعی کرد با بالا اوردن دو دستش در برابر اون مرد، از خودش محافظت کنه! اما پس از گذشت چندین لحظه ضربه ای احساس نکرد...
دستهاش رو کمی پایین اورد و به چهره ی اون مرد خیره شد...چشمهاش به سرخی خون در اومده و از شدت خشم فکش منقبض شده بود...تنها چیزی که میتونست در اون لحظه از خدا بخواد این بود که دلیل خشم مینهو دیدن سورا با مینگی نباشه...
مرد دستش رو پایین انداخت و داد زد:
_توی عوضی این ساعت از شب کجا بودی؟!!!!
_م...من...بیشتر شب ها...برای قدم زدن میرم...
مرد پوزخندی زد و گفت:
_قدم زدن...که اینطور...قدم زدن!!! لابد بوسیدن اون پسر غریبه هم جزوی از همین قدم زدن ساده ست...مگه نه؟؟!!!
با این حرف بود که تنها کور سوی امیدی که داخل قلب سورا مونده بود هم خاموش شد..‌.و این وحشت و ترس بود که ثانیه به ثانیه سراسر وجودش رو بیشتر و بیشتر فرا میگرفت.
قلبش برای لحظه ای از شدت ترس ایستاد و به راحتی میتونست سست شدن پاهاش رو احساس کنه...
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه؛ اما نمیدونست چی باید بگه تا وضعیت رو از هر انچه بود بدتر نکنه!
مینهو این بار عربده زد:
_توی هرزه!!! تو بچه ی من رو بارداری و با یه حرومزاده ی دیگه به من خیانت میکنی؟!!!
سورا خواست سکوت کنه و در جواب اون حرف ها چیزی نگه، اما گویا اختیار زبانش اون لحظه به طور کامل از دسترسش خارج شده بود!
زن پوزخندی زد و گفت:
_حرومزاده اونه یا تو؟!!! حرومزاده اونه یا تویی که یک ساله زندگی یه دختر رو بخاطر خودخواهی خودت سیاه کردی؟!!! حرومزاده اونه یا تویی که به زنی که بچه ات رو بارداره هم رحم نمیکنی و کتکش میزنی؟!!! حرومزاده اونه یا تویی جونگ مینهو؟!!!
و دقیقا به محض تموم شدن حرفش بود که محکم ترین کشیده ای که توی زندگیش نسیبش شده بود روی گونه اش فرود اومد.
روی زمین پرت شد و دستش رو روی سمت سیلی خورده ی صورتش گذاشت...شوری خون رو داخل دهنش احساس میکرد و میدونست که گوشه ی لبش به طرز ناجوری پاره شده.
همونطور که مشغول هضم موقعیت دور و برش بود به ناگه درد وحشتناکی زیر شکمش پیچید که باعث شد سوزش و درد صورتش رو به کل فراموش کنه...
نفهمید کی اونقدر دردش اوج گرفت که به گریه افتاد. مینهو که گویی حالا خودش هم هول شده بود و دست و پاش رو گم کرده بود، رفت تا یکی از خدمتگزار هارو صدا بزنه...
حالا هق هق های سورا به جیغ تبدیل شده بود! روی زمین افتاده بود و از شدت درد به خودش میپیچید...نفهمید چقدر طول کشید تا به کمکش برسند...
زمان به دنیا اومدن بچه اش رسیده بود...و اون حتی بعید میدونست که بتونه از زیر این زایمان جون سالم به در ببره!
عرق سرد روی پیشونی و بدنش نشسته بود به نفس نفس افتاده بود...
نمیدونست چقدر گذشت تا به یکی از اتاق ها رسوندنش و پزشک خانوادشون که این روز های اخر، داخل همین خونه زندگی میکرد بالای سرش رسید.
پزشک مشغول انجام کار هایی بود و همون طور هم دست سورا رو گرفته بود و مدام میگفت:
_اروم باش...اروم باش...الان تموم میشه...
پزشک دست سورا رو محکم تر گرفت و گفت:
_زمانی که شکمت رو فشار دادم تو هم نهایت تلاشت رو بکن. میدونم که درد داری ولی این تنها راه اتمامشه! کیسه ی ابت پاره شده و بچت داره به دنیا میاد!
اما سورا از شدت درد حتی حرف های اون زن رو نمیفهمید...تنها از روی درد ناله میکرد و گه گاهی جیغ میکشید...چندین دقیقه به همین منوال گذشت و حالا درد های وحشتناک سورا به اوج خودشون رسیده بودند.
در آخر، تمام توانش رو جمع کرد تا برای بار اخر به این درد خاتمه بده!
برای ثانیه کوتاهی کمی از تشک فاصله گرفت و ملافه رو محکم چنگ زد. جیغی از سر درد کشید و سپس بی حال روی تخت افتاد...و حالا این صدای گریه ی نوزاد بود که اتاق رو پر میکرد!
پزشک بند ناف نوزاد رو برید و سپس سریع اون رو درون پارچه ی سفید رنگی پیچید. حالا همه لبخند میزدند و شاد بودند...
اما توی اون اتاق...یک نفر بود که نمیتونست جلوی نگاه های تنفر امیزش به اون نوزاد رو بگیره...نوزادی که وجودش از وجود خودش سر چشمه گرفته بود!
پزشک لبخندی زد و نوزاد رو قنداق پیچ شده داخل بغلش گرفت و به سمت سورا اومد...
اما اون زن بی هیچ حسی داخل چهره اش به سمت دیگری خیره شده بود و سعی میکرد تا حد توانش به اون نوزاد نگاه نکنه...
اکثر مادر ها زمان تولد کودکشون، در اولین زمان اون رو در اغوش میگرفتند و بهشون شیر میدادند...و حتی با دیدن بچشون این اشک شوق بود که روی گونه هاشون رد می انداخت...اما سورا...؟
نه...سورا هیچکدوم از احساسات یک مادر نسبت به بچه اش رو به اون نوزاد نداشت...میدونست که این بچه از جنس مینهوعه...میدونست که خون اون مرد داخل رگهاش جریان داره!
مینگی همیشه بهش میگفت که نباید این احساسات منفی رو درونش پرورش بده و باید سعی کنه برای اون بچه مادر خوبی باشه...
تا حداقل در اینده کسی شبیه پدرش نشه!
سورا روز ها تلاش کرده بود این حرف هارو به خودش بقبولونه و سعی کنه به اون بچه احساس مادرانه داشته باشه...اما حالا گویی تمامی تلاش های بی نتیجه و بی اثر بوده!
پزشک کنار سورا ایستاد و خواست نوزاد رو به دستش بده، اما حرکت ناگهانی اون زن باعث حیرت و تعجب اون پزشک شد!
سورا چشمهاش رو بست و با بی تفاوتی به اون زن گفت:
_حالم خوب نیست... نمیخوام فعلا ببینمش...
_ولی...
_هر زمان که نیاز بود شیر بهش برسه هم میتونید از شیر خشک استفاده کنید...نمیدونم...ولی ازم دور نگهش دارید...حداقل فعلا...
و بعد بدون هیچ حرفی چشمهاش رو بست و سعی کرد تا ذهنش رو اروم کنه. بغض گلوش رو گرفت.
خسته بود...
و حالا بیشتر از همیشه به چیزی جز اغوش اون پسر نیاز نداشت...چیزی که حالا حتی شک داشت روزی دوباره قراره نسیبش بشه...
____________
" زمان حال "

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now