CHAPTER 35

55 11 20
                                    

قسمت سی و پنج: !Dance with me
با من برقص!

گوشه ی لبش رو آهسته گزید تا از خارج شدن هق هق های در تلاطم داخل گلوش جلوگیری بشه...به سنگ خاکستری رنگ رو به روش خیره شد و بی صدا اشک هاش رو فرو فرستاد:

" پارک سورا "
تولد: ۷ آگوست ۱۹۷۵
مرگ: ۳ می ۲۰۰۰

پدر و مادر اون دختر، از هر کسی که داخل اون مراسم حاضر شده بود بی قرار تر بودند...اما این برای مینهی از کوچکترین اهمیتی بر خوردار نبود!
اون دو با دستهای خودشون دخترشون رو به دیو سپید مرگ هدیه کرده بودند و حالا برای همون فرد که زیر خروار ها خاک خوابیده، اشک میریختند؟
دردی که دختر طی این مدت کشید، از صد ها شکنجه بدتر بود!
گویی سورا از زمان ازدواجش با مینهو، هر روز زنده به گور میشد و سپس فردا مجبور بود تا مرگ رو از اول تجربه کنه!
و بالاخره بعد از نه ماه، این شکنجه ها به پایان رسیده بود و حالا همه ی این افراد، اینجا بودند تا با اون دختر خداحافظی کنند...
حدودا دو ساعت گذشت و کم کم همه ی آدمها پراکنده شدند...اما در اون بین هنوز مینهی بود که پا بر جا کنار سنگ قبری ایستاده بود که نبود عزیز ترین دوستش رو بی رحمانه به سرش میکوبید...
زیر لب گفت:
_حالا ارامش داری...اینطور نیست؟ میدونم که حالا کنار هم دیگه اید...
سرش رو پایین انداخت و اشک هاش رو پاک کرد، که همون لحظه، صدای زنی رو از پشت سرش شنید.
اهسته چرخید، و طبق انتظارش با پیرزنی خمیده با موهای سفید و بلند رو به رو شد...اون زن هم گویی ناراحت و غمگین بود، و میشد جوونه های اشک روی گونه اش رو دید...اما مینهی با اون چهره اشنایتی نداشت.
زن کمی به اون دختر نزدیک تر شد و گفت:
_تو...مینهی هستی؟
دختر که حالا بیشتر متعجب شده بود اهسته سری به نشونه ی مثبت تکون داد:
_بله...و شما؟
اما در جواب، این بغض سخت داخل گلوی زن بود که شکسته میشد. کیف چرمی نسبتا بزرگ و درازی به دست داشت که مینهی میتونست بفهمه متعلق به یک سازه...سازی شبیه به یک ویولن!
پیرزن ادامه داد:
_پسرم...گفته بود که اگر روزی نبود، این رو به پارک سورا بدم...اما خب مثل اینکه اون هم برای رفتن خیلی عجله داشت...
مینهی حالا کاملا متوجه شده بود که زن رو به روش چه کسیه...اون...مادر مینگی بود!
دختر متحیر دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:
_شما...شما خانم سونگ هستید؟
سپس در کسری از ثانیه اون پیرزن رو در اغوش کشید و هر دو آزادانه در اغوش هم به اشک ریختن پرداختند...پس از چندین دقیقه، از هم جدا شدند و دستهای هم رو گرفتند.
مینهی گفت:
_من...من واقعا متاسفم آجوما...بابت اتفاقی که برای مینگی افتاد...
_من پسرم رو از دست دادم...و تو...دوتا از بهترین دوست هات رو...درد هر دوی ما به یک اندازه غمناکه دخترم...
سپس با کمی مکث، کیف چرمی داخل دستش رو به مینهی داد و گفت:
_پیشت...بمونه...
_این...این ویولن متعلق به مینگیه...بهتر نیست تا پیش شما بمونه؟
_پسرم از من خواسته بود تا بعد از نبودش این رو به یک نفر دیگه بسپارم...اما اون نفر هم حالا مثل پسرم زیر خاکه...مطمئن ترین کسی که بعد از اون زن میتونم یادگار فرشته ام رو به دستش بسپارم تویی...لطفا...به چیزی فکر نکن و فقط قبولش کن.
مینهی همونطور که زن خواسته بود، بدون هیچ حرف دیگری اون هدیه ی دردناک رو پذیرفت...هدیه ای که زندگی بخش خاطرات مدفون، در زیر اواره های قلبش بود!
زل لبخندی زد و پس از آخرین اغوش، اون دختر رو ترک کرد...
مینهی زیپ کیف چرمی رو باز کرد و با اون ویولن شکلاتی رنگ رو به رو شد...ویولنی که روز های زیادی، این طنین شادی و لبخند بود که ازش بلند میشد و دستهای زیبای پسری، تار های نحیفش رو نوازش میکرد...
زمانی که چشمش به بریدگی ای کوچک، روی قسمت میانه ی ویولن افتاد، اشک هاش مجوز جاری شدن گرفتند... بریدگی ای که در بر گیرنده ی اندوهی از خاطرات خوب و بد بود:

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now