CHAPTER 34

52 10 15
                                    

قسمت سی و چهار: ?Who are you
تو کی هستی؟

"هجده سال پیش سال ۲۰۰۰ سئول کره ی جنوبی"

به سمت پله های ورودی خونه، خسته و درمونده قدم بر میداشت...موهاش نامرتب بود و با وقار و سرسختی راه نمیرفت...شکسته بود...خرد شده بود و اثری از استقامت درونش به چشم نمی‌خورد...
فقط و فقط به این دلیل به اون خونه اومده بود که سورا جواب تلفنش رو نمیداد و این مینهی رو نگران کرده بود.
وارد سالن بزرگ ابتدای خونه شد. خبری از مینهو نبود و اثری ازش به چشم نمیخورد...اون مرد معمولا روی مبل های پذیرایی مینشست و با لپتابش مشغول به کار میشد...اما حالا اثری ازش نبود.
یک روز...
فقط یک روز بود که از اون حادثه ی وحشتناک میگذشت، اما گذر زمان گویی برای اون دختر کند شده بود...گویی سالها از قتل مینگی میگذشت و غم بجای مونده روی قلبش، با عبور عقربه ها فقط بیشتر و بیشتر قد میکشید...
به سمت اتاق سورا رفت. دستش رو بالا برد تا چند ضربه به در بزنه، اما متوقف شد...بغض گلوش رو گرفته و اثرش روی چشمهای براق اون دختر اشکار شده بود. گفت:
_سورا...میدونم که اونجایی...میدونم که فکر میکنی...مقصر خودتی...میدونم که داری توی عذاب غرق میشی...همه ی اینها رو میدونم...
نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا لرزش صداش رو کمتر کنه اما موفقیت چندانی بدست نیاورد. در نهایت با اشک هایی که چهره اش رو میپوشوندند ادامه داد:
_سورا...من متاسفم...من...من واقعا از خودم بدم میاد که خواهر همچین آدمیم...نمیدونم باید چی کار کنم...مینگی دوست من هم بود...میدونم که تو درد سنگین تری رو داری متحمل میشی ولی...مطمئن باش میتونم همدردت باشم...میتو...
وسط جمله اش بود که از داخل اتاق به ناگه صدای گریه ی نوزادی بلند شد...
صدای...گریه؟!
اینبار بی درنگ در رو باز کرد؛ اما ثانیه ای بعد، آرزو کرد تا کاش زمان به عقب بر میگشت...کاش زمان به عقب بر میگشت تا مینهی خودش رو زودتر به اونجا برسونه!
نفس هاش بزور بالا میومد...وارد اتاق شد و از ته قلبش جیغ کشید!
و سپس با زانو هاش کنار جسدی که اسمش سورا بود فرود اومد..!
چشمهاش بسته بود اما رد اشک به وضوح درش دیده میشد.
به موهاش چنگ زد و با تمام توانش جیغ کشید!
صدای گریه ی نوزاد داخل گهواره با جیغ های مینهی در هم پیچیده شد و کل خونه رو در بر گرفت!
داخل راهرو ها دوید و از سقف بالا خزید!
پیکرک شیشه های پنجره رو لرزوند و داخل قوطی خالی ای که کنار جسد اون زن افتاده بود رو پر کرد...
قوطی ای که روش نوشته بود:

سدیم سیانید (سیانور)

هق هق هاش به اوج رسیده بود و راه نفس کشیدن رو براش بسته بود...میدونست که همه چیز تموم شده...
هیچکس نمیتونست از دست این ماده، جون سالم به در ببره!
سورا حالا کنار مینگی بود...جفتشون کنار هم، نظاره گر به حال مینهی بودند...
جسد اون دختر رو در اغوش کشید و به هق هق زدن ادامه داد. بدنش یخ زده بود و و نبضش خاموش شده بود.
چندین ثانیه بعد، تقریبا همه ی خدمتگزار ها با وحشت به حادثه ی پیش روشون چشم دوخته بودند...مینهو سریع جلو اومد و با نگرانی داد زد:
_چی شده؟! اینجا چه خبره؟!
اما مینهی در جوابش تنها بیشتر و بیشتر به هق هق زدن ادامه داد. مینهو جلو اومد و بدن سورا رو با زور از دست خواهرش بیرون کشید.
مینهی میخواست با تمام وجودش به اون مرد حمله کنه اما از پشت توسط یکی از خدمتگزار ها گرفته شد. با ته مونده ی توانی که داخل حنجره اش پا بر جا بود فریاد کشید:
_دست های کثیفتو بهش نزن!!!! تو کشتیش!!!! تو باعث شدی بمیره!!!! تو بهترین دوست منو کشتی!!!!
اما مینهو بی توجه به فریاد های خواهرش تنها اخم کرد و بدن اون زن رو که در میون دستهاش بود بیرون برد. بعد از چندین لحظه، خدمتکار ها بالاخره رضایت بر رها کردن مینهی دادند...
دختر عاجزانه روی زمین افتاد و هق هق هاش رو بیشتر رها کرد...اون، دو نفر از مهمترین افراد زندگیش رو در فاصله ی یک روز از دست داده بود!
غمی که روی دوش هاش احساس میکرد ورای توانش بود...
احساس خرد شدگی داشت...
احساس شکستگی و هیچ بودن!
یکی از خدمتکار ها به طرف نوزاد داخل گهواره که هنوز در حال مویه و جیغ کشیدن بود رفت و اون رو از در بیرون برد...
حالا این دیوار های سرد و ظلمت زده ی اتاق بودند که در کنار مینهی مینشستند و به اشک هاش چشم میدوختند...
دیوار هایی که شاهد مرگ مادر اون نوزاد بودند و حالا، به دوش کشنده ی خاطرات!
____________
فضای سنگین و تاریکی بر فضای اونجا حکمفرما شده بود...تمامی ادم های داخل خونه، بی حال و شکسته بودند.
عقربه ها تصویر گر ساعت ده شب بودند. و حدودا یک ساعت پیش بود، که مینهو خبر مرگ سورا رو با خودش به خونه اورده بود...
به پدر و مادر اون دختر بیچاره خبر داده بودند، و فردا در اول صبح، زمان برگزاری مراسم خاکسپاری بود
مینهو خودش رو داخل اتاق حبس کرده بود و گویی قصد صدور حکم آزادی به خودش رو نداشت.
مینهی با چهره ای از اشک های خشکیده به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود... کیونگمین بار ها بهش زنگ زده بود، اما اون دختر جواب تمامی این زنگ ها رو با یه پیام ساده داده بود:

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now