CHAPTER 23

76 11 24
                                    

قسمت بیست و سه: Midnight
نیمه شب

"هفده سال پیش سال ۱۹۹۹ سئول کره جنوبی "

بالاخره پس از ساعت های طولانی کار با کامپیوتر و تهیه گزارش مورد نظرش، کش و قوسی به بدنش داد و از پشت میز بلند شد.
از اتاق کارش بیرون اومد و به سمت پذیرایی رفت، اما مینهی رو پیدا نکرد. در نتیجه راهش رو به سمت اشپزخونه پیش برد، و درست طبق انتظارش مینهی رو همونجا پیدا کرد.
پشت میز نهار خوری نشسته بود و غرق در فکر بود...
مرد اهسته قدم برداشت و پرسید:
_حالت خوبه؟
مینهی با شنیدن صدای پر ارامش کیونگمین سرش رو بالا اورد و به اون مرد خیره شد. لبخندی ساختگی زد و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
کیونگمین یکی از صندلی ها رو عقب کشید و کنار زن نشست. یکی از ابرو هاش رو بالا داد و دوباره پرسید:
_مطمئنی؟ اینطور به نظر نمیاد...خیلی توی فکری...
_خوبم...
_راستش رو بهم بگو! میدونی که نمیتونی من رو گول بزنی!
مینهی که دید هیچ طوره نمیتونه از دست اون مرد فرار کنه، ریز خندید و گفت:
_باشه، گیرم انداختی! فکر کنم واقعا باید باهات صحبت کنم.
لبخندی زد و آهسته دستش رو به دست مینهی که روی میز بود نزدیک کرد...با ارامش پشت دست زن رو نوازش کرد و گفت:
_خوشحالم که تصمیم میگیری راجب افکارت باهام صحبت کنی.
مینهی در جواب این حرفِ مرد متقابلا لبخند زد...لبخندی که کیونگمین دوست داشت تا ابد بهش خیره بمونه و درش غرق بشه!
باور این موضوع که حالا بعد از تقریبا سه سال جون جفتشون بهم بسته بود و از داشتن هم احساس خوشبختی میکردند، برای هر دوشون عجیب و گاهی غیر قابل باور میشد!
گاهی اوقات به یاد اولین شبی می افتادند که با اصرار خانواده هاشون با همدیگه ملاقات کرده بودند...
اون شب جفتشون به اجبار کنار هم ایستاده بودند و کم و بیش از هم دیگه متنفر بودند...
اما وجه شبهی میون اون دو وجود داشت که باعث شده بود به مرور زمان به همدیگه علاقه مند بشند...
و اون وجه شبه، چیزی جز شخصیت های رنج دیده و اعتقادات و نظرات مشترکشون نبود!
کیونگمین هم درست مثل مینهی از خانواده اش زخم خورده بود و دوست نداشت از هیچ نظری به اونها شباهت داشته باشه!
حتی خونه ای که حالا درش زندگی میکردند، یک اپارتمان ساده داخل محله ای معمولی از شهر بود، بدون هیچ گونه خدمه یا چیز دیگه ای که بخواد اونها رو از بقیه جدا و خاص نشون بده.
هر دوی اونها ویژگی «ساده بودن» رو می‌پسندیدند و این باعث شده بود تا بیش از پیش بهم دیگه علاقه نشون بدند!
و حالا بعد از گذشت سه سال از اون شب، کنار هم نشسته بودند...حالا علاوه بر خودشون دوتا، دختر بچه ی کوچکی هم داخل زندگیشون حضور داشت که خودشون بهش روح و جان بخشیده بودند...
دختر بچه ای که شاید عامل اصلی عشق میون اون دو بود!
کیونگمین بلند شد و گفت:
_قبل از اینکه شروع کنیم، بهم بگو که هانا توی اتاقشه؟
مینهی به نشونه ی منفی سر تکون داد و گفت:
_داشت جلوی تلوزیون فیلم میدید...فکر کنم حالا دیگه خوابش برده...
مرد با لبخند شیرینی گفت:
_صداش نمیاد... احتمالا خوابش برده.
مینهی سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_ساعت یازده شبه...از صبح یک سره داره بازی میکنه! بایدم خوابش ببره!
مرد خندید و از جاش بلند شد:
_میرم که ببرمش داخل اتاق خودش؛ زود بر میگردم!
از آشپزخونه بیرون رفت و وارد هال شد، و طبق همون چیزی که مینهی گفته بود، دختر کوچکشون رو در حالی که روی مبل جلوی تلوزیون خوابیده بود پیدا کرد.
به سمتش رفت و ابتدا تلوزیون رو خاموش کرد؛ سپس هانا رو در اغوش گرفت و بلند کرد. بوسه ای روی پیشونی دختربچه کاشت و به سمت اتاق کوچک و رنگا رنگ هانا روانه شد.
اون رو روی تختش گذاشت و سپس آهسته از اتاق خارج شد. دوباره وارد اشپز خونه شد و روی صندلی رو به روی مینهی نشست.
گفت:
_خب؟ بهت گوش میدم.
مینهی چند لحظه مکث کرد و سرش رو پایین انداخت. به وضوح مشخص بود که به راحتی نمیتونه حرفش رو به زیون بیاره... پس از چندین لحظه در نهایت گفت:
_راستش...موضوع مربوط میشه به سورا...
_سورا؟
_ دوست صمیمی من...و زن مینهو...
سرش رو کمی پایین انداخت و شروع به کندن پوست انگشتش کرد...ادامه داد:
_راستش خیلی نگرانشم...اون توی ماه سوم بارداریشه و این موقعیت حساسیه...مراقب خودش نیست...و مهم تر از همه اینکه...
به اینجای حرفش که رسید بغض کرد و سرش رو پایین انداخت:
_نمیخواد من و ببینه...ازم متنفر شده...نمیدونم ولی به هر روشی هم که شده میخوام کمکش کنم...ولی نمیدونم چطوری...خیلی توی فکرشم...
فکش لرزید و این باعث شد تا از ادامه دادن به حرف هاش منصرف بشه. نفس عمیقی کشید و پس از چندین ثانیه ادامه داد:
_و مینهو...میدونم که اذیتش میکنه...کبودی های روی دستهای سورا رو دیدم...من‌...من واقعا سورا رو دوست دارم...خیلی بیشتر از مینهو...خیلی بیشتر از پدری که نداشتنش بهتر از داشتنش بود...سورا حکم خانواده ی من رو داره...اما اون حالا از من متنفره...چون من خواهر کسیم که باعث شده زندگیش به یه کابوس تبدیل بشه...سورا من رو مسبب این اتفاق میدونه چون که فکر میکنه تقصیر منه که مینهو رو از ازدواج باهاش منصرف نکردم...
حالا اشک هاش، خیره به پایین میچکیدند و به سادگی روی صورتش رد می انداختند.
کیونگمین با انگشت اشاره اش چونه ی لرزون همسرش رو بالا گرفت و بهش خیره شد...دست های یخ زده و سرد مینهی رو گرفت و گفت:
_تقصیر تو نیست مینهی...هیچکدوم از این اتفاق ها تقصیر تو نیست...
صورت زن رو با دستهاش قاب، و اشک های چکیده روی گونه اش رو پاک کرد:
_تو مسبب خراب شدن زندگی سورا نیستی...تو بین این اتفاق ها یه فقط یه شخصیت بیگناهی که داره اسیب میبینه...تو با مینهو صحبت کردی، من خودم شاهدش بودم...اما حال روحی سورا این روز ها خوب نیست...سعی کن درکش کنی...اون حالا انقدر کینه و نفرت از مینهو وجودش رو گرفته که از هر چیز و کسی که به مینهو مربوط باشه متنفره...
به اینجای حرفش رسیده بوده که کمی اخم کرد. دستهاش رو پایین اورد و ادامه داد:
_مقصر تمامی این اتفاقات برادرته. مینهو...یه پست فطرت به تمام معناعه...روی کسی که زن باردارشو کتک میزنه چه اسمی میشه گذاشت جز پست فطرت؟
_من‌...باید چیکار کنم کیونگمین؟ من چه کمکی میتونم به سورا بکنم؟ اون حتی نمیخواد من رو ببینه...
_نمیدونم...ولی توی این وضعیت حرف زدن با سورا هیچ فایده ای نداره و فقط اتیش درونش رو شعله ور تر میکنه...تنها راهی که میمونه حرف زدن با مینهوعه...تلاش کن با اون یکم حرف بزنی و قانعش کنی تا سورا رو اذیت نکنه...اون زن حالا بارداره و هر اسیب روحی و فیزیکی مستقیما روی بچه اش تاثیر میذاره...تو پزشکی خوندی مینهی! سعی کن حداقل به بهانه ی بچه، از این کار هاش منصرفش کنی! اون بچه الان بیشتر از همه چیز برای مینهو ارزش داره..
مینهی اشک هاش رو پاک کرد و اهسته سری به نشونه ی مثبت تکون داد. پس از چندین دقیقه سکوت، کیونگمین لبخندی زد و پرسید:
_گفتی ماه سومشه؟
مینهی سری به نشونه ی مثبت تکون داد:
_اخرای ماه سوم...
_پس حالا باید جنسیت بچه مشخص بشه!
_مشخص شده..
_جدی؟!
مینهی لبخندی زد و دوباره سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_چند روز پیش که رفته بودم پیشش مینهو بهم گفت...مثل اینکه پسره...
_جدی؟!
کیونگمین ریز خندید و دست به سینه شد:
_پس هانا قراره تبدیل به یک نونا بشه!
_اوهوم...
سپس سرش رو پایین انداخت و چیز دیگه ای نگفت...
در نهایت پس از چندین دقیقه سکوت کیونگمین از پشت میز بلند شد و به طرف مینهی رفت؛ دستش رو روی شونه اش گذاشت بوسه ی کوتاهی روی موهای مینهی کاشت.
گفت:
_میدونم که نگران دوست صمیمیت هستی مینهی...نگرانیت کاملا به جاعه و درکت میکنم...ولی لطفا خودت رو مسبب این اتفاقات ندون...باشه؟
زن سری به نشونه ی تایید تکون داد و به مرد کنارش چشم دوخت. با لبخند ی که حالا میشد ارامش رو بیشتر درونش خوند گفت:
_متشکرم که وقتی حالم خوب نیست متوجه میشی و باهام صحبت میکنی...
_منم خیلی خوشحالم که بعد از سه سال تونستم واقعا یه شوهر خوب برات باشم!
مکث کرد و ادامه داد:
_بیا بریم بخوابیم تا هانا از صدای خنده هامون بیدار نشده.
از پشت میز بلند شد. سپس هردو از آشپز خونه خارج و به سمت اتاق خوابشون راه افتادند.‌.
____________
باد میون درخت ها میوزید و شاخه های عریانشون رو به لرزه می انداخت.
در همین حین، زنی داخل اون خونه ی بزرگ و پر ابهت، اهسته روی موزاییک های سرد و صاف حیاط قدم بر میداشت.
قدم به قدم به در خروجی حیاط نزدیک میشد و حواسش بود تا احدی از وجودش در اون مکان و زمان خبر دار نشه.
ساعت چهار صبح بود و سئول در اون زمان، در خواب مغروق شده بود...اما سورا با چشمهای تیز، در تلاش بود تا تاریکی پیش روش رو بشکافه و بتونه درست حرکت کنه...
تمامی انگیزه اش برای این کار ها در اون ساعت، یک اسم بیش نبود...اسمی که قلب کوچکش، با شنیدنش مشتاقانه به سینه اش میکوبید و گرم میشد.
اهسته از در خروجی خونه خارج شد و نفس عمیقی کشید. عرق سرد روی پیشونی اش رو پاک کرد و به سمت راست خونه حرکت کرد.
پس از چندین متر به کوچه ای رسید که چیزی جز تاریکی به چشمانش هدیه نمیداد؛ اما خوب میدونست که در عمق اون تاریکی سهمناک، کسی به انتظارش ایستاده و اماده ست تا با اغوش باز ازش پذیرایی کنه!
ناخداگاه لبخندی روی لبش خودنمایی کرد و اهسته به سمت تاریکی قدم برداشت... پس از چندین متر، قامت بلند مردی نمایان شد.
سورا بدون هیچ حرفی، با نهایت لبخندی که در توانش بود، به سمت مینگی دویید و محکم اون رو در اغوش گرفت.
مینگی هم متقابلاً سورا رو محکم بغل کرده بود، طوری که گویی بعد از هزاران سال همدیگه رو میدیدند!
پس از چندین دقیقه، کمی سورا رو از خودش فاصله داد و صورتش رو با دستهاش قاب کرد. لبخندی زد و بوسه ای رو پیشونیش کاشت.
سورا دستش رو روی مچ دست مرد گذاشت و نوازشش کرد...اهسته گفت:
_دلم برات تنگ شده بود...
_منم همینطور‌...ویولن من...
مینگی سریع نگاهش رو به دور و برش انداخت و اخم ریز کرد و گفت:
_اینجا بهم حس خوبی نمیده، بیا یکم دور تر بشیم..
سورا سری به نشونه ی تایید تکون داد و کمی از مینگی فاصله گرفت. همونطور که دستهاشون رو بهم گره زده بودند به موازات هم شروع به حرکت به سمت نقطه ی نامعلومی کردند.
مینگی گفت:
_حالت خوبه؟
زن سری به نشونه ی تایید تکون داد و با لبخند جواب داد:
_مگه میشه کنار تو باشم و حالم خوب نباشه؟
_اون رو که مطمئنم خوبی! از دوییدنت تو بغلم کاملا مشخص بود! منظورم وضعیت جسمیته...خودت و بچت...
حالا سورا منظور و مقصود مینگی رو میفهمید...کمی اخم کرد و چیزی نگفت. چندین ثانیه سکوت حکم فرما شده بود که مینگی دوباره پرسید:
_چیزی شده؟
_نه...فقط...
نفسش رو تو کشید و محکم بیرون داد. رو به مرد گفت:
_نمیخوام راجبش صحبت کنم...
مینگی با شنیدن این حرف، اخم کرد و گفت:
_چرا؟
_نمیخوام راجب اون بچه صحبت کنم...بچه ای که مسبب تمومی این سختی هاعه...
_الان داری کل تقصیر هایی که همشون از وجودت مینهو منشا میگیره رو به این بچه ی بی گناه نسبت میدی؟
_بچه ای که از جنس و خون همون حرومزاده ست؟
_بچه ای که خودش هیچ نقشی در به وجود اومدنش نداشته؟ بچه ای که برای گناه مرتکب نشده اش باید سزاوار تنفر مادرش باشه؟
سورا متعجب به مینگی خیره مونده بود و حرفی برای گفتن نداشت...چه دلیلی برای این وجود داشت تا مینگی بخواد از بچه ی مینهو اینطوری دفاع کنه؟
دهنش رو باز کرد تا این سوال رو ازش بپرسه، اما مینگی طوری که گویا ذهن سورا رو از قبل خونده باشه جواب داد:
_من از اون بچه دفاع نمیکنم سورا...فقط دارم بهت میگم که منطقی فکر کن! تو مادر اون بچه ای سورا...نذار کینه ای که از مینهو کل وجودت رو پر کرده، جام عشق مادرانه ات نسبت به اون بچه رو هم پر کنه...پدرش یه ادم حرومزاده اس؟ درسته! این رو تکذیب نمیکنم! اما تو نذار بچه اش اینطور بزرگ بشه...تو نذار بچه اش یه عوضی ای مثل خودش باشه...تو مادر این بچه ای سورا...این رو هیچوقت یادت نره...این بچه به همون اندازه از جنس و خون تو هم هست...
سورا پس از شنیدن تمامی این حرف ها ، چیز دیگری نگفت و اهسته سرش رو پایین انداخت.
خودش هم خوب میدونست که حق با مینگی عه...اون مرد همیشه با حرف های منطقیش، طوری سورا رو قانع میکرد که هیچکس توی دنیا تواناییش رو نداشت!
با صدایی که بغض به وضوح درش مشخص بود گفت:
_ای کاش میشد بچه ی تو رو داخل وجودم بزرگ میکردم...
_سورا...خودت هم خوب میدونی که من و تو با دست های خودمون این سرنوشت رو ننوشتیم...ما فقط دو مهره ی شطرنج بودیم...مهره هایی که سرنوشت به رحمانه به سخرمون گرفت‌ و مارو بازیچه ی بازی بی رحمانه خودش کرد...
لبخند دردناکی زد و دست سورا رو بیشتر فشرد:
_اما با این حال ما هنوز هم همدیگه رو داریم...ویولن من..‌.
_درسته...ما هنوز هم همدیگه رو داریم...
بهم دیگه خیره شدند و حقیقی ترین لبخندشون رو بهم هدیه دادند...در بین تیره گونی اطرافشون که همه چیز رو در خودش غرق میکرد، اون دو خوب همدیگه رو میدیدند...
و خوب برق شوق رو از چشمهای همدیگه میخوندند...
در اون زمان، به هر چیزی و اتفاقی میتونستند فکر کنند الا یک موضوع...
دنیای بدون هم...
دنیایی که درش نه سونگ مینگی ای وجود داشته باشه و نه پارک سورا...
و خب... این اشتباه ترین کار ممکن بود!
فکر نکردن به اینده ی نه چندان دور، احمقانه ترین کاریه که یه انسان قادر به انجام دادنشه!
____________

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now