CHAPTER 4

116 19 22
                                    

قسمت چهارم: Gift
هدیه

"۱ می ۲۰۱۳"

_ولی اخه...
_حرف نباشه! تو امروز کاملِ کامل مهمون مایی. همونطور که میدونی هانا یه سوپرایز فوق العاده برات داره.
نگاهی به دخترش که روی صندلی شاگرد ماشین نشسته بود انداخت و هر دو لبخند زدند. هانا ادامه داد:
_شک ندارم که قراره کل زندگیت با این سوپرایز تغییر کنه.
_ولی اخه بابام...
مینهی عصبی و غرلند کنان اجازه ی کامل شدن جمله وویونگ رو نداد و گفت:
_تورو خدا حرف اون بد عنقِ غر غرو رو نزن. میتونه بره هر کاری که دلش میخواد بکنه! من نمیتونم بعد از مدرسه پسرمو ببرم خونه خودم که یه روز عادی رو باهاش بگذرونم؟
عصبی خندید و فرمون توی دستش رو چرخوند تا وارد پارکینگ ساختمون بشه.
با کنایه ادامه داد:
_ تازشم؛ نیازی نیست نگران باشه. شب برت میگردونم تا خودشم مثلا بتونه یه زمانی رو باهات بگذرونه!
وویونگ، لبهاش رو جمع کرد و لبخند کمرنگی زد. با اینکه هنوز هم ته دلش اضطراب پدرش رو داشت، اما خوشحال بود. خوشحال بود که کسی مثل مینهی رو توی زندگیش داره.
کسی که حاضره هر سختی ای رو به جون بخره تا بتونه لبخند رو به لبهاش هدیه بده.
جدا از اینها، چندین و چند روز بود که وویونگ از زبون هانا و مینهی میشنید که سوپرایز و هدیه بزرگی انتظارش رو میکشه...اما دریغ از هر گونه راهنمایی برای پی بردن به ماهیت و چیستی اون هدیه!
و به گفته ی اون دو، امروز بالاخره روزی بود که وویونگ میتونست از اون سوپرایز بزرگ خبردار بشه!
از ماشین پیاده شدند و با اسانسور خودشون رو به طبقه ی سوم اپارتمان رسوندند.
مینهی کلید رو از داخل جیبش بیرون اورد و در خونه رو باز کرد؛ و هر سه وارد خونه شدند.
بر خلاف تصور وویونگ که فکر میکرد کیونگمین قراره سر کار باشه، با باز شدن در چهره ی شاداب و خندون اون مرد، رو به روش ظاهر شد.
کیونگمین با دیدن تعجب وویونگ، خندید و باهاش دست داد:
_چطوری پسر؟
وویونگ خندید و محکم تر دست مرد رو فشرد:
_عالیم! ممنون از اینکه پرسیدید.
مینهی همونطور که به سمت آشپزخونه میدوید گفت:
_لباس های خونگیت داخل اتاق خودمه وویونگ. میتونی بری و بپوشیشون. یه وقت نری داخل اتاق هانا، اونم داره لباسشو عوض میکنه!
_عمه مینهی شما لباس خونگی من رو از کجا آوردید؟
_تو به این چیزا کاری نداشته باش جوجه.
خندید و به سمت اتاق مینهی حرکت کرد.
همونطور که عمه اش گفته بود، یک دست لباس راحت روی تخت بود.
یک تیشرت ابی به همراه شلوار سرمه ای.
در اتاق رو بست تا راحت بتونه لباس هاش رو بپوشه. کمتر از یک دقیقه پوشیدن اون لباس ها زمان برده بود؛
اما زمانی که در اتاق رو باز کرد، با هجوم تعداد زیادی کاغذ براق و رنگارنگ به صورتش مواجه شد. و صدای ذوق زده ی مینهی، هانا، و کیونگمین که فریاد میزدند:
_تولدت مبارک!!!!
چندین دقیقه طول کشید تا توانایی تحلیل و درک محیط اطرافش رو بدست بیاره...تولد؟
چند لحظه مکث کرد، و بعد متوجه شد که درسته! امروز یکم مِی بود! روز تولد سیزده سالگی وویونگ!
و اون طبق معمول چیزی یادش نبود...
کیونگمین به همراه بمب شادی داخل دستش، کف میزد.
مینهی با کیک داخل دستش می‌خندید.
و هانا کنارشون با ذوق بالا و پایین میپرید.
و مثل هر سال دیگه، باز هم این اشک های مزاحم وویونگ بودند که راهشون رو داخل چهره ی پسرک باز می‌کردند...
مهم نبود چند سال میگذشت، اون هر بار بیشتر از سال پیش از سوپرایز های مینهی شگفت زده میشد و از شدت ذوق زدگی، گریه اش میگرفت.
هانا با دیدن گریه وویونگ خندید و پسر رو در اغوش کشید:
_دیوونه!
وویونگ در میون گریه هاش، به ناگه خندید و هانا رو بیشتر و محکم تر در در اغوش گرفت. بریده بریده گفت:
_ممنونم...ممنونم...ممنونم ممنونم ممونم!
هانا، اروم پسر رو از خودش جدا کرد و لبخند زد:
_بیخیال...همه ی این کار ها واسه اینه که تو بخندی! نه اینکه گریه کنی پسره ی خل و چل!
همگی باهم خندیدند و به سمت اتاق پذیرایی حرکت کردند.
مینهی کیک رو روی میز گذاشت و همگی، روی مبل چهار نفره ی پشت میز نشستند. هانا با فندک داخل دستش، شمع روی کیک رو روشن کرد و سریع، کنار وویونگ مبل نشست؛ و سپس هر سه تاشون شروع به همزمان خوندن و دست زدن کردند:
_تولدت مُ_با_رک!!!
وویونگ اروم خندید و همونطور که در تلاش بود تا جلوی دوباره جاری شدن اشک هاش رو بگیره، چشمهاش رو بست و ارزو کرد...
مثل همیشه و هر سال آرزو کرد تا هیچوقت، هیچ اسیبی به اطرافیانش نرسه و وویونگ از داشتن هیچکدومشون محروم نشه...و بعد...ارزو کرد تا بتونه روزی، بدون هراس از چیزی یا کسی، ویولن بزنه.
و در آخر...اینکه روزی بالاخره بتونه چهره ی مادرش رو ببینه!
شمع رو فوت کرد و چشمهای اشکیش رو باز کرد. هانا از کنار بغلش کرد و محکم لپش رو بوسید:
_تولدت مبارک روباه کوچولوی من!
و بعد سریع بلند شد و محکم دست زد تا توجه وویونگ رو به خودش جلب کنه:
_اماااا..!
لبخند مرموزانه ای زد و گفت:
_سوپرایز اصلی، این تولد نبود!
وویونگ چند ثانیه بهت زده پلک زد و سپس به مینهی و کیونگمین که دو طرفش نشسته بودند نگاهی انداخت.
مینهی، با خشنودی و رضایت کامل، لبخندی زد و گفت:
_راست میگه. این تولد به هیچ وجه اون سوپرایزی نبود که ازش حرف می‌زدیم!
و سپس با چشمهاش به هانا علامت داد.
هانا خندید و به سمت اتاق خودش توی طبقه ی بالا دوید؛ و چند لحظه بعد، با جعبه ی بزرگی، از پله ها پایین اومد.
جعبه به رنگ ابی کارونی بود و روبان هایی به رنگ ابی یخی، وسطش رو پوشش میدادند.
نمیتونست حدس بزنه چی میتونه داخل اون جعبه باشه...
شاید هم...میتونست.
اما میترسید.
یعنی واقعا همون چیزی داخل جعبه بود که وویونگ بهش فکر میکرد؟
هانا به میز نزدیک تر شد و جعبه رو دو دستی به سمت وویونگ گرفت.
پسر، ایستاد و با احتیاط جعبه رو از دست هانا گرفت. اون رو روی میز گذاشت و با احتیاط، درش رو باز کرد.
اما...نمیتونست به چشمهاش اعتماد کنه...
امکان نداشت...
همون چیزی داخل جعبه بود که چندین ثانیه پیش داخل ذهن وویونگ نقش بسته بود!
باورش نمیشد...
یک...ویولن!
یک ویولن شکلاتی رنگ داخل جعبه بود!
با شک و تردید پرسید:
_این...این...برای...
اما بغضش اجازه ی کامل شدن جمله اش رو بهش نداد.
اشک هاش، یکی پس از دیگری صورتش رو به اتش میکشیدند و راهشون رو روی چهره ی پسرک باز می‌کردند.
کیونگمین خندید و شونه ی وویونگ رو فشرد:
_این برای خودته پسر! تو الان یه ویولن داری.
_م...من...
هنوز هم اعتماد کردن به چشمهاش در اون لحظه، سخت ترین کار دنیا براش بود.
طی یک روز، یک نفر ساز موزد علاقه اش رو که از ابتدای عمرش، در حسرت داشتنش بود، رو جلوش گذاشته بود و میگفت که حالا این برای خودته!
اون تار های نحیف...چوبی که از تمیزی برق میزد...و اون کمانه ی ظریف کنار ساز...
تمامی اینها چیزی بودند که وویونگ همین چند دقیقه پیش هنگام فوت کردن شمع تولدش ارزو کرده بود...
مینهی، پسر رو در اغوش گرفت و بوسه ای روی موهاش کاشت:
_خواهش میکنم گریه نکن وویونگ...به جاش برو اون ساز رو دستت بگیر و لمسش کن. یعنی میخوای بگی دوست نداری اون ساز رو دستت بگیری؟
وویونگ اروم از مینهی جدا شد و اشک هاش رو پاک کرد. لبخندی زد و بلند شد و ویولن رو از داخل جعبه برداشت و کنار هانا ایستاد.
لمس چوب سردِ ساز، حس فوق‌العاده ای رو به انگشتهاش تزریق میکرد.
دختر لبخندی زد و گفت:
_قشنگه نه؟ شبیه مال خودمه!
وویونگ با ذوق سری تکون داد و به هانا خیره شد:
_خیلی قشنگه...نمیتونم زیباییش رو توصیف کنم!
و سپس، رو همشون کرد و با بغض گفت:
_ممنونم...نمیدونم واقعا چجوری از همتون تشکر کنم...اصلا نمیدونم باید بابت کدوم یکی تشکر کنم! به خاطر رفتار خوبتون با من؟ بخاطر جشن؟ بخاطر این هدیه؟ بخاطر بودن و داشتنتون؟
کیونگمین با خنده گفت:
_بخاطر کیک تشکر کن! چون واقعا من برای پختنش زحمت و استرس زیادی کشیدم!
مینهی اروم به بازوی مرد زد و خندید:
_واسه همین بود که تا اومدم توی خونه دویدم سمت اشپزخونه. میخواستم ببینم کیک رو به فنا دادی یا نه!
و بعد هر سه تاشون باهم خندیدند. وویونگ اروم رو به کیونگمین تعظیم کرد و گفت:
_بابت کیک ازتون بی نهایت متچکرم!
مینهی لبخندی زد و اروم دست وویونگ رو گرفت:
_وویونگ...میخوام بهت چیزی بگم.
وویونگ، ویولن رو با احتیاط داخل جعبه گذاشت و به همراه هانا، دوتایی روی مبل کنار اون دو نشستند.
و مینهی شروع به صحبت کرد:
_این ویولن هدیه ما سه تا به توعه وویونگ...اما...خودت هم خوب میدونی که نمیتونی این ساز رو ببری خونه خودتون. کافیه مینهو یک لحظه این ساز رو جایی از خونه ببینه...خودت بهتر از هر کسی میدونی که نه به تو رحم میکنه و نه به این ساز.
نگاهی به هانا انداخت و لبخند زد:
_برای همین من و هانا فکر دیگه ای کردیم. نظرت چیه که این ساز خونه ی ما بمونه، و هانا هر چند روز یک باری که میای اینجا، بهت ویولن یاد بده و باهم دیگه تمرین کنید؟
وویونگ، با ذوق رو به هانا گفت:
_نونا! تو قراره معلم من باشی؟!
هانا، موهاش رو توی هوا پرتاب کرد و با حالت خودشیفتگی ساختگی، پلک زد و گفت:
_چرا که نه؟!
مینهی ادامه داد:
_نظرت چیه؟
_حرفهاتون درسته...چاره ای جز این نداریم، با اینکه شرایط سختیه ولی من عاشقشم!
با ذوق دستهاش رو توی هوا پرتاب کرد و گفت:
_چونکه این یعنی من میتونم بالاخره ویولن یاد بگیرم!!!
هانا خندید و اروم به پهلوی پسر کوبید :
_البته که میتونی یاد بگیری!
کیونگمین با لبخند گفت:
_از این به بعد قراره صدای دوتا ویولن توی خونمون شنیده شه! من عاشقشم!
اون دو مشغول صحبت باهم شده بودند که مینهی، اهسته دستش رو سر داد و به دستهای کیونگمین رسوند.
هر دو با لبخند به هم نگاه میکردند که مینهی لب زد:
_متچکرم...
غروب اون روز، زیباترین غروبی بود که سئول به خودش دیده بود...
غروبی مملو از طنین خنده ها و شادی های اون چهار نفر...
اون غروب، زیباترین غروب برای وویونگ بود!

____________

گل های رز رو محکم تر میون‌ انگشتهاش فشرد و به راه رفتن میون قبر ها ادامه داد، تا بالاخره چشمش به اون سنگ قبر آشنا افتاد.
لبخند دردناکی زد و به طرفش قدم برداشت...
کنارش نشست و گل های رز رو روی اون سنگ سرد گذاشت.
به اسم روی سنگ چشم دوخت:

پارک سورا

چشمهاش پر از اشک شد و شروع به صحبت کرد:
_سیزده سال پیش توی این تاریخ بود که تصمیم گرفتی به زندگی خودت پایان بدی...تصمیم گرفتی تنها دو روز بعد از تولد پسرت دل از این جهان بکنی...تو...حتی به خودت فرصت ندادی که بفهمی پسرت چه کسیه! مطمئنا اگه میدونستی، اون قرصای لعنتی رو نمیخوردی سورا...
سرش رو پایین انداخت و هق هق های مخفی شده ی گلوش رو ازاد کرد:
_پسرت...دیروز شمع سیزده سالگیش رو فوت کرد...اون بزرگ شده سورا...اون...خیلی دوستت داره...با اینکه تا حالا یک بارم چهره ی تو رو ندیده...
به سنگ قبری که نبود عزیزش رو بیش از هر زمانی به سرش میکوبید خیره شد.
اهسته دستش رو روی اسم حک شده ی روی سنگ کشید:
_دلم برات تنگ شده سورا...دلم برای همه چیت تنگ شده...برای خنده هات...برای موهات...برای چشم هات...برای لبخندت...دلم برات تنگ شده لعنتی...
پس از چندین دقیقه گریه و ازاد سازی بخش کوچکی از غم درون قلبش، نفس عمیقی کشید و بلند شد. برای بار اخر به سنگ قبر چشم دوخت و زمزمه کرد:
_همونطور که بهت قول داده بودم...از پسرت محافظت میکنم...از وویونگ...محافظت میکنم سورا...بهت قول میدم.
چشمهاش رو بست و سرش رو بالا گرفت...زمزمه کرد:
_راحت بخواب...یکی یدونه ی من...

____________

دوباره سلام. امیدوارم خوب شده باشه و راضی باشید.💙
فکر میکنم جالب باشه که بدونید امشب تولد خود منم هست! پس خوب میشه اگه بهم ووت و کامنت هدیه بدید دوزتان:>...
امیدوارم که راضی باشید از بوک.
همین دیگه زیاد حرف زدم خدافز ♡︎

My violin_ویولن منOn viuen les histories. Descobreix ara