CHAPTER 10

77 16 12
                                    

قسمت ده: Closer
نزدیک تر

دوباره محض احتیاط به گوشی داخل دستش و سپس به تابلوی پیش روش نگاه کرد.
مطمئن شد که ادرس رو درست اومده...اما شخص مورد نظرش رو داخل کافه پیدا نمیکرد...یعنی دیر رسیده بود؟
کلافه نفسش رو بیرون داد که همون لحظه سان از پشت دیوار شیشه ایه کافه رد شد و مشغول جمع کردن میز خالی از مشتری ای شد.
وویونگ با دیدن سان پیش خودش ریز خندید و با ذوق روی صندلی ای کنار کافه نشست تا کار سان تموم بشه.
کتاب تاریخش رو بیرون اورد و شروع به خوندن کرد. در اون زمان بهترین کاری که میتونست بکنه درس خوندن بود، چرا که تا همین حالا هم تنها دلیلی که پدرش اجازه میداد اون بعد از ظهر ها با هانا یا باقی دوستهاش بیرون بره و کمی توی شهر بگرده ( البته این چیزی بود که مینهو فکر میکرد ) درس و نمرات خوب وویونگ بود!
اون همیشه عالی ترین نمرات رو داخل تمامی درس هاش بدست می اورد و سعی میکرد کاری کنه تا پدرش رو راضی نگه داره... چون میدونست که در صورت ناراضی بودن پدرش این تفریحات کوچک رو هم از دست میده.
این اولین باری بود که بدون همراهی هانا، و یا حتی اطلاع بهش، بیرون اومده بود و در نظر داشت وقتش رو با کس دیگری بگذرونه...
هر چند که خودش رو برای هر گونه واکنشی از طرف سان اماده کرده بود.
اماده بود که سان بیخیال بهش پوزخندی بزنه و راه خونه رو در پیش بگیره...
اماده بود که سان رک و راست بهش بگه که علاقه ای به وقت گذروندن باهاش نداره...
و یا حتی بدتر از اون، حتی برای دعوا کردن سان هم خودش رو اماده کرده بود.
برای لحظه ای پیش خودش فکر کرد...چرا؟
چرا داشت اینکار رو میکرد؟
چرا انقدر به خودش اصرار کرده بود که به سان کمک بکنه؟
چرا دوست داشت به سان نزدیک تر؟
هر چند وویونگ همیشه شخصیت حامی و مراقبی داشت و همیشه دوست داشت تا مراقب تمامی ادم های اطرافش باشه، اما از نظر خودش هم این احساسات، نسبت به پسری که هیچ شناختی ازش نداشت و تنها مدت کوتاهی بود که میدیدتش، طبیعی نبود...
اونقدر ذهنش درگیر شده بود و مشغول سوال و پرسش از خودش و احساساتش بود که به کل زمان از دستش در رفت و درس تاریخ رو به فراموشی سپرد.
با بیرون اومدن سان و صدای باز و بسته شدن در شیشه ای کافه به خودش اومد.
بلند شد و کتاب رو داخل کیفش گذاشت. ابتدا برای نزدیک شدن بهش هراس داشت و می‌ترسید...چهره ی اون پسر، خسته به نظر میرسید و هیچ اثری از لبخند یا احساسات مثبت درش دیده نمیشد.
در نهایت، نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه سان شروع به راه رفتن بکنه، تصمیم گرفت که به طرفش قدم برداره و نزدیک بشه.
اروم و بی صدا به طرف سان قدم برداشت، اما قبل از اینکه به اندازه ی کافی نزدیکش بشه، خود سان سرش رو به طرف وویونگ برگردوند چشمش به او دوخته شد.
وویونگ مضطرب ایستاد و اب دهنش رو قورت داد... سان از فاصله ی چند متری، لبخندی زد و با تعجب پرسید:
_جونگ وویونگ؟
و سپس با دستش اشاره کرد که نزدیک تر بیاد. وویونگ اهسته دستی تکون داد و نزدیکش شد. بر خلاف تمامی صحنه هایی که خیال پردازی کرده بود و ازشون وحشت داشت، سان خیلی دوستانه و اروم باهاش برخورد کرد.
دستش رو روی شونه ی وویونگ گذاشت و گفت:
_داشتی اتفاقی از اینجا رد میشدی؟
_خب.... اره...
دروغ بود...اون یک ساعت بود که روی اون صندلی کنار کافه نشسته بود و انتظار همین لحظه رو میکشید...هیچ کدوم از کار های وویونگ اون روز اتفاقی نبود!
سان اروم شروع کرد به راه رفتن و وویونگ هم همراهش می اومد. گفت:
_خب خب خب. کجا میرفتی حالا؟
_داشتم همینطوری قدم میزدم که شمارو دیدم...مقصد مشخصی ندارم.
_چقدر عالی، پس میتونی تا خونه همراهیم کنی ؟
_البته! چرا که نه!
و با ذوق داخل دلش که جلوی سان ابرازش نکرده بود، به راه رفتن ادامه داد. چند ثانیه بعد سکوت سنگینی در فضای بینشون حکم فرما شده بود.
وویونگ پیش خودش گفت: لعنتی! اگر قرار بود هیچ حرفی باهاش نزنم و فقط کنارش راه برم و سکوت کنم چه فایده ای واسه من یا اون داره؟
گفت:
_کار کردن توی کافه باید خیلی جالب باشه... اینطور نیست هیو...میتونم هیونگ صداتون کنم؟
سان با لبخند زیبایی که چال گونه اش رو بیشتر از هر زمانی معلوم میکرد رو کرد به وویونگ و گفت:
_چرا نتونی هیونگ صدام کنی فسقلی؟
موهای لخت وویونگ رو کمی بهم ریخت و گفت:
_چه عرض کنم فسقلی...سختی های خودش رو داره...مخصوصا با رئیسی که من دارم...راستش برام اونقدر نمی صرفه...دنبال کار جدیدم...اگر پیدا کنم استعفا میدم!
_مگه رئیست چشه هیونگ؟
سرش رو رو به اسمون گرفت و هوای مرطوب رو وارد ریه هاش کرد و محکم بیرونشون داد. بعد از چند ثانیه مکث جواب داد:
_اذیت میکنه.
و سپس با حالت خنده داری صداش رو کلفت کرد و گفت:
_چرا لیوان رو چند میلی متر کج گذاشتی پسره ی بی مصرف؟! این ماه حقوقت رو نصف میکنم! چرا اونجا یک قطره قهوه ریخته؟ به من ربطی نداره که جونگسو لیوان رو شکسته من از حقوق توی احمق کم میکنم!
وویونگ بهت زده گفت:
_خدای من...از اینجور ادما متنفرم! پدر من هم همچین شخصیتی داره... هیچوقت باهاش کنار نیومدم!
سان اهی کشید:
_سه ساله که دارم پیشش کار میکنم. کاملا متوجه ام که دنبال یه بهانه اس تا منو بندازه بیرون...
خیلی دوست داشت دلیل تمامی این اتفاقات رو از زبون خود سان بشنوه تا بتونه بهش دلداری بده...حتی اگه جواب تمامی اونها رو میدونست!
اینکه چرا مجبور بوده مدرسه اش رو بیخیال بشه...اینکه چرا مجبوره کار کنه و خرج و مخارج خودش رو در بیاره...اما نمیخواست در قدم اول زیاده روی کنه و دید سان رو نسبت به خودش خراب کنه... باید حد و مرزش رو حفظ میکرد!
سان رو به وویونگ کرد و پرسید:
_امسال میخوای بری دبیرستان هنر درسته؟
وویونگ با شنیدن کلمه ی دبیرستان هنر، پوزخندی زد و اه دردناکی کشید:
_نه...قراره برم دبیرستان علوم.
_اما تو که عاشق ویولنی!
_هستم...اما پدرم بهم اجازه نمیده دنبالش کنم...اون میخواد از من یه شخصیت و ادمی بسازه که مثلا جایگاه بالایی توی جامعه داره!
دلش میخواست بهش بگه که پدرش حتی طی این سه سال نمیدونست که وویونگ در حال یادگیری ویولنه، و حتی حالا هم از اینکه پسرش روی یک ساز تسلط کامل داره ، کاملا بی اطلاعه!
در نهایت سان اهسته گفت:
_اوه...این واقعا بده...
سری به نشونه ی تایید تکون داد و سپس در سکوت به راهشون ادامه دادند. چند دقیقه از سکوتشون میگذشت که بالاخره به خونه ی سان رسیدند.
ساختمون قدیمی و نسبتا داغونی داخل کوچه ای کوچک و بم بست بود. لبخندی زد و رو به پسر گفت:
_ممنونم که همراهیم کردی جونگ وویونگ!
پسر تعظیمی کرد و سپس گفت:
_من از شما ممنونم که با وجود خستگی تون وقتتونو برام گذاشتید هیونگ!
_راحت صحبت کن با من. نیازی نیست انقدر رسمی باشی.
سپس از وویونگ فاصله گرفت و به سمت در ساختمون حرکت کرد.
وویونگ هم برگشت تا راه خودش رو در پیش بگیره، اما به ناگه دوباره با صدای سان ایستاد:
_جونگ وویونگ!
_بله؟
_اگر بخوای میتونیم جدا از قرار های گروه، بیشتر همدیگه رو ببینیم. مایل هستی؟
با شنیدن این حرف، قلبش شروع به تپش کرد و هیجانش بالا رفت. با ذوق سری به نشونه ی مثبت تکون داد. سان ادامه داد:
_شماره ات رو از هانا میگیرم. روز خوش پسر!
و سپس در رو باز کرد و به داخل ساختمون رفت و وویونگ رو با قلبی که از هیجان قصد شکافتن سینه اش رو داشت تنها گذاشت!
وویونگ موفق شده بود؟ این چیزی بود که باور کردنش برای خودش غیر ممکن بود...
با خودش تکرار کرد:

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now