CHAPTER 15

76 14 16
                                    

قسمت پونزده: My violin
ویولن من

" نوزده سال پیش سال ۱۹۹۶ سئول کره جنوبی "

_خیلی قشنگن...همیشه از بچگی عاشق ستاره ها بودم...
و با دست به یکی از اونها اشاره کرد:
_اون رو نگاه کن! خیلی پر نور نیست...اما بنظر من نظیرش وجود نداره! خیلی زیباست!
_اره. اون خیلی قشنگه...درست مثل تو!
سورا نگاهی به مینگی که کنارش نشسته بود انداخت و خجالت زده خندید:
_باور کن که تمام قلب من همین الانش هم برای توعه! دیگه نیازی نیست تلاش کنی تا با این حرف هات بیشتر مال خودت کنیش!
مینگی هم متقابلا داخل چشمهای سورا خیره شد و لبخند زد...لبخندی که به طور کامل از اعماق قلبش منشا میگرفت و رنگ حقیقت داشت...
به ناگه گفت:
_خیلی دوستت دارم.
سورا که از این جمله ی ناگهانی مینگی، خجالت زده تر و معذب شده بود ، به معنای حقیقی جمله ، هجوم خون به گونه هاش رو احساس کرد و سرش رو پایین انداخت:
_وقتی که یکهو اینطوری میگی خجالت زده میشم عوضی!
مینگی، لب پایینش رو به نشانه ی ناراحتی ساختگی ای، بیرون داد و گفت:
_یعنی نمیخوای بهم بگی که تو هم دوستم داری؟
_آخه من خیلی بیشتر از جمله ی «دوستت دارم» دوستت دارم سونگ مینگی!
مینگی سوت طولانی ای زد و گفت:
_این دیگه تهش بود! گل کاشتی!
و سپس هر دو اروم خندیدند و به منظره ی رو به روشون چشم دوختند.
ساعت ده شب بود و مکانی که اون دو درش قرار داشتند، کمی دور از شهر بود.
اون دو روی تپه مرتفعی نشسته بودند که از اون نقطه ، شهر بزرگ سئول رسما زیر پاهاشون قرار داشت و میتونستند بخش وسیعی از شهر رو در یک نگاه ببینند...
سورا ساعت نه و نیم شب به هوای دور زدن داخل شهر، با ماشینش دنبال مینگی رفته بود و پس از حدودا نیم ساعت رانندگی، به این مکان ساکت و ارامش بخش رسیده بودند...
درسته...داخل تمامی فیلم ها و داستان ها، این پسرِ داستانه که دنبال دختر میره، اما شاید اون دو...کمی از دیگر کلیشه ها جدا و خاص تر بودند؟
مینگی و سورا از لحاظ طبقه اجتماعی سطح متفاوتی باهم داشتند...خانواده ی سورا خانواده ای اصیل و ثروتمند بود.
و مینگی دقیقا در نقطه ی مقابل سورا قرار داشت!
مینگی از خانواده ای از قشر فقیر جامعه بود. پدرش چندین و چند سال بود که فوت کرده بود و اون مجبور بود تا از مادر مریض و پیرش به تنهایی مراقبت کنه.
عشق و علاقه ی واقعی مینگی موسیقی بود...
اون عاشق ویولن بود!
و البته زمانی هم که کوچک بود، ویولن زدن رو به طور کامل از پدر بزرگش یاد گرفته بود.
و در نهایت هم طبق وصیت نامه ی پدر بزرگش ، اون ویولن به مینگی تعلق گرفت و اون هنوز هنوزه هم با تمام قلبش، از اون ویولن که یادگاری پدربزرگش بود، به شدت مراقبت میکرد.
رویای اون پسر، دانشکده ی هنر بود... اما خودش هم خوب میدونست که نه میتونه از طریق تحصیل در رشته ی مورد علاقه اش، یعنی موسیقی در امد خوبی بدست بیاره و نه میتونه سودی به مادرش برسونه...
بنابراین با تمام قوا درس خوند و برای ورود به دانشکده ی پزشکی تلاش کرد.
دوست داشت پزشک بشه تا هم بتونه درامد خوبی بدست بیاره و هم اینکه به مادر مریضش کمک کنه...
مینگی هیچوقت کسی رو نداشت تا سرش رو روی شونه هاش بذاره و بتونه اسوده اشک بریزه...کسی که درکش کنه و بتونه کمکش کنه تا به زندگی ادامه بده...
اما حالا در سن بیست و دو سالگی سورا رو پیدا کرده بود.
سورا برای مینگی منبع ارامش بود...به همین دلیل بود که به اون دختر لقب مخصوص خودش رو داده بود...

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now