CHAPTER 18

76 13 11
                                    

قسمت هجده: Special
خاص

کلافه روی تخت میغلتید و مدام جا به جا میشد. ساعت دو بود اما گویا خواب با چشم های وویونگ غریبه شده بود.
به کنار تختش که بچه گربه ی کوچکش با فاصله یک متر ازش خوابیده بود خیره شد.
کاش میتونست اون وقت شب جسی دوم رو از خواب بیدار، و باهاش صحبت کنه، اما دلش هیچ جوره راضی نمیشد تا برای پیش بردن کار های خودش ارامش اون حیوون بی نوا رو ازش بگیره!
گوشیش رو از روی پا تختی کوچکش برداشت و روشنش کرد.
ابتدا چشمهاش از برخورد با نور اذیت شد و باعث شد صورتش در هم جمع بشه اما به مرور زمان اون نور برای چشم هاش عادی تر شد.
نمیفهمید دقیقا برای چه کاری گوشی رو دستش گرفته، اما ناخواسته به سمت گالری کشیده شد و اون رو باز کرد.
سپس روی پوشه ی " FRIENDS " (دوست ها) کلیک کرد و عکس های مورد علاقه اش پیش چشم هاش نمایان شدند.
اون پوشه پر بود از عکس های دست جمعی هشت نفره ی وویونگ و گروه...عکس هایی که برای وویونگ یاد اور خنده ها و خاطرات زیبایی بودند.
یوسانگی که همیشه میخندید و تلاش میکرد تا لبخند رو با شوخی های حتی بی نمکش به لب های همه بنشونه...
یونهو و ویکتور که با رفتار های بزرگونه شون به پدر و مادر گروه مشهور بودند...
دعوا های خنده دار و در عین حال رمانتیک هانا و هونگ جونگ...
و سوهی ای که در کمین برای پیدا کردن لحظه های عاشقانه و حرف های نکته دار هونگ جونگ و هانا مینشست و توی گروه به پاپاراتزی اون دو معروف بود!
و...سان...
با دیدن چهره ی اون پسر لبخندی ناخواسته روی لبهاش نشست.
پسری که خیلی وقت بود در تلاش برای صمیمی شدن باهاش بود...پسری که به وویونگ حس عجیب و خاصی می داد.
در اون لحظه، وویونگ روی اعمالش کنترل نداشت و نمی‌فهمید که حالا با نهایت توانش عکس رو روی اون پسر زوم کرده و با لبخند به خنده اش نگاه میکنه...
چرا اون پسر برای وویونگ مهم شده بود؟
چی میشد اگر فقط به جای اینکه تلاش میکرد باهاش صمیمی بشه یه رابطه ی دوستی عادی باهاش برقرار میکرد؟
خودش هم گاهی از جواب دادن به سوال هاش باز میموند...نمیدونست اون نیروی جاذبه ای که باعث شده وویونگ به سان جذب بشه چی و چطوریه...
و اینکه ایا این نیروی جاذبه فقط برای وویونگ محسوس بود؟
یا صرفا فقط وویونگ تونسته بود داستان حقیقی چشمهای سان رو بخونه و بهشون علاقه مند بشه؟
یا شاید هم اشتراک زیاد داستان چشمهاشون، اونها رو به این نقطه رسونده بود...
نقطه ای که دستهای همدیگه رو بگیرند و بدون هیچ حرفی همدیگه رو بفهمند و درک کنند!
چرا که در داستان چشمهای اون دو تنها یک چیز مشترک بود:

" درد! "

این کلمه رو هم وویونگ و هم سان به شیوه های مختلفی تجربه کرده بودند...اما هر دو خوب با معنای حقیقی اون اشنایی داشتند!
همون طور که در افکارش شناور شده بود و کم کم داشت باعث میشد تا خواب به سراغ چشم هاش بیاد، دیدن نوتیفیکیشن پیامی از طرف شخصی، طوری هول شد و از جاش پرید که یک لحظه با خودش گفت:

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now