CHAPTER 8

97 15 10
                                    

قسمت هشت: Dream
رویا

" زمان حال"

جونی توی پاهای خسته و برهنه اش نمونده بود. تمام کف پاش از زخم ها و کبودی های ریز و درشتی که حاصل دویدن بی وقفه اش بودند، پر شده بود.
اشک هاش روی صورتش رد می انداختند و بی رحمانه گونه هاش رو به اتیش میکشیدند.
میتونست از دور قامت بلند اون پسر رو ببینه...اما هر چقدر که میدوید گویا فاصله ی میونشون قصد پایان نداشت.
در نهایت، ازرده و خسته ایستاد. دلش میخواست فریاد بزنه و اون رو به طرف خودش بکشه...نمیخواست یک بار دیگه شاهد از دست دادن اون پسر باشه.
اما زانو هاش و حنجره اش که گویی خاموش تر از هر زمانی شده بود، اون رو از انجام هر کاری منع میکردند.
حالا حتی توانی برای بیدار موندن هم نداشت. روی زمین پر از سنگ و تیغ زیرش دراز کشید و برای لحظه ی کوتاهی چشمهاش رو بست...
ارزو کرد که همه چیز تموم بشه. اما تنها یک ثانیه بعد صداش رو در حالی که میخندید و لبریز از شادی بود شنید:
_مینهی؟
سریع چشمهاش رو باز کرد و نشست.
گیج شده بود...خبری از سنگ و تیغ و افتاب سوزان بالای سرش نبود...اون روی چمن های دانشگاه دراز کشیده بود و مینگی سورا هم کنارش نشسته بودند.
بلند شد و به اون دو خیره شد. هنوز چشمهاش خیس بود و رد اشک به وضوح روی گونه هاش دیده میشدند.
با ناباوری خندید و خواست به طرف اون دو بره و در اغوششون بگیره اما به ناگه هر دوشون روی زمین افتادند.
و سپس این خون بود که اطراف اون سه نفر رو فرا میگرفت...
و دوباره اون صدا ها...
دوباره و دوباره همون صدا ها!

کافیه به کسی چیزی بگی. اون وقت حق در اغوش گرفتن دختر سه ساله ات رو هم ازت میگیرم!

باید ساکت باشی...

سکوت. سکوت. سکوت. سکوت. و باز هم سکوت...

این تنها راه محافظت از خانوادته جونگ مینهی!

وسعت خون اطرافش بیشتر شد...کل حیاط دانشکاه رو فرا گرفت...چمن های سبز رنگ حیاط رنگ ننگین خون رو به خودشون گرفته بودند.
بلند شد و خواست فرار کنه. خواست از جهنم پیش چشمهاش دور بشه، اما به محض بلند شدن محکم روی زمین افتاد و خون به چهره و بدن لرزونش پاشید.
چمن هارو چنگ زد و با تمام وجودش جیغ زد:
_بس کن!!!!!
طعم خون به وضوح داخل گلوش قابل احساس بود.
نمیفهمید اطرافش چه خبره. فقط گوش هاش رو گرفته بود و جیغ میزد.
کیونگمین با نگرانی روی تخت کنارش نشسته بود و سعی میکرد مینهی رو اروم کنه، اما اون حتی نمیتونست جلوی گریه و جیغ های مملو از وحشتش رو بگیره.
پس از چند ثانیه جیغ کشیدن رو تموم کرد و شروع به هق هق زدن کرد و با دستهاش صورتش رو پوشوند.
کیونگمین بدون هیچ حرف دیگری زن رو در اغوش کشید و شروع به نوازشش کرد.
_تموم شد مینهی...تموم شد...
مینهی پارچه ی لباس کیونگمین رو چنگ زد و خودش رو بیشتر  داخل اغوش مرد جا کرد. کیونگیمن زمزمه وار گفت:
_اروم باش...تو الان بیداری...
هانا که مثل همیشه، با صدای جیغ های مادرش از خواب بیدار شده بود، وحشت زده در استانه ی در ورودی اتاق پدر و مادرش ایستاده بود. مینهی با دیدن هانا، از  کیونگمین کمی فاصله گرفت و دستهاش رو برای در اغوش گرفتن دخترش باز کرد.
هانا با اینکه متعجب و وحشت زده بود ، به سمت مادرش قدم برداشت و داخل اغوشش جای گرفت.
مینهی با تمامی وجود هانا رو در اغوش گرفته بود و اروم گریه میکرد و موهای دختر رو نوازش میکرد.
بوسه ای روی موهای هانا کاشت و سپس از خودش جداش کرد صورتش رو با دستهاش قاب کرد.
همونطور که سعی میکرد از لرزش صداش جلوگیری کنه گفت:
_خیلی دوستت دارم هانا...خیلی دوستت دارم...
هانا که دلیل این رفتار های مادرش رو نمیفهمید دست لرزون مینهی رو گرفت و گفت:
_منم دوستت دارم مامان...لطفا اروم باش.
لبخندی رو به دخترش زد و سپس از تخت پایین رفت. کیونگمین سریع همراه مینهی بلند شد و گفت:
_کجا میری؟
_حالم...حالم بده...
کیونگمین با سرعت دست مینهی رو گرفت تا در اثر سر گیجه زمین نخوره. زن به طرف بالکن رفت و درش رو باز کرد:
_اگر یکم اینجا وایسم...حالم بهتر میشه...
هوا داخل این ماه نسبتا گرم بود، اما ساعت چهار صبح باد خنکی میوزید و به صورت رنگ پریده ی زن، و چهره ی مضطرب و نگران همسرش برخورد میکرد.
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید که کیونگمین گفت:
_چرا فقط سعی نمیکنی با حرف زدن یکم خودتو اروم کنی؟ فقط یکم...یکم از اون غم تلنبار شده ی داخل دلت رو بیرون بریز مینهی.
_نمیتونم...
عصبی خندید و کمی صداش رو بالا تر برد:
_چرا نمیتونی؟! چرا فقط نمیگی توی گذشته ی لعنتیت شاهد چی بودی که بعد از سیزده سال هنوز هم کابوسش رو میبینی؟!
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد...پس ازچند لحظه صداش رو دوباره ارومتر کرد و گفت:
_مینهی...مشکلت منم؟ فکر میکنی برای گذشته ات حاضرت ولت کنم؟
_نه...تو مشکل نیستی...
_من شونزده ساله که رسما همسر قانونیت به حساب میام...چی توی گذشته ات بوده که حاضر نیستی حتی به من راجبش بگی؟!
_من...
سکوت کرد...بغض شکل گرفته داخل گلوش بهش اجازه ی صحبت نمیداد. با چشم های مملو از اشک، به مرد کنارش خیره شد. و سپس به اون کلمه ی لعنتی اجازه ی خروج از دهانش رو داد:
_قتل...
اخم های مرد توی هم رفت. انتظار شنیدن هر چیزی رو داشت غیر از این کلمه. بهت زده پرسید:
_قتل؟
_من و سورا...جفتمون شاهد اون حادثه بودیم...سورا تصمیم گرفت به زندگی خودش پایان بده...اما من به خاطر دخترمون خودم رو محکوم به ادامه دادن کردم...
_قتلِ چه کسی؟
اما مینهی دیگه چیزی نگفت. سرش رو پایین انداخت و بی صدا اشک ریخت:
_لطفا...لطفا ازم نخواه که بیشتر از این چیزی بهت بگم...لطفا...
و بعد بدون هیچ حرف دیگری از بالکن خارج شد؛ و مرد پشت سرش رو با دنیایی از سوال تنها گذاشت..
____________
" سه سال بعد ماه جولای تابستان سال ۲۰۱۶ "

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now