CHAPTER 31

56 10 8
                                    

قسمت سی و یک: Paradox
متناقض

"هجده سال پیش سال ۲۰۰۰ سئول کره ی جنوبی"

سریع قدم بر میداشت و بی صبرانه انتظار رسیدنش به اون خونه رو می کشید...ساعت ده صبح از طرف یکی از خدمتگزار های خونه ی برادرش، بهش خبر رسیده بود که سورا زایمان کرده و هم مادر و هم بچه صحیح و سالم اند؛ و مینهی همون لحظه، پر شوق برای دیدن دوست صمیمش و اون نوزاد کوچک، به سمت خونه ی برادرش روانه شده بود.
بعد از حدودا بیست دقیقه به اون خونه رسید و زنگ رو فشرد و پس از چندین ثانیه کوتاه در حیاط باز شد.
وارد شد و به سمت اون ساختمون بزرگ قدم برداشت، اما همون لحظه با شنیدن صدای ضعیفی از برادرش، به ناگه متوقف شد!
آهسته سرش رو برگردوند و پس از کمی جست و جو میون بوته ها و درختچه های حیاط تونست اثری از مینهو پیدا کنه و منبع صدا رو تشخیص بده!
گویا پشت بوته ای پنهان شده بود و در حال صحبت با تلفن همراهش بود...
ابتدا براش اهمیتی نداشت و میخواست به راه خودش ادامه بده، اما با شنیدن اون کلمه از دهن برادرش، نه تنها موندن در اونجا و دزدیده گوش دادن به حرف های اون مرد، تبدیل به امری واجب شد، بلکه باعث شد قلبش برای لحظه ای کاملا از تپش بایسته و وجودش از شدت ترس یخ بزنه...
سونگ...مینگی؟!!
مینهو اهسته سری تکون داد و تکرار کرد:
_درسته...سونگ مینگی...دانشجوی پزشکی دانشکده ی پزشکی سئول...
کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:
_نمیخوام با یه گلوله تمومش کنید. باید درد بکشه...اما خیلی طولش ندید! توی پنج دقیقه کارشو تموم کنید. سعی کنید کامل کشته نشه و بعد رهاش کنید. ببریدش سمتِ اون سوله ی سیاه...درسته...خیله خب...عالیه...وقتی که کارشو تموم کردید بهم زنگ بزن. ادرس دقیق رو دوباره برات میفرستم.
سپس تلفن رو قطع کرد و اون رو داخل جیبش گذاشت.
حالا نفس های مینهی به سختی بالا میومد و پاهاش در حال سست شدن بود...
مینهو...میخواست مینگی رو بکشه؟!
اما چرا؟!
مگه چه چیزی بین مینهو و مینگی اتفاق افتاده بود؟!
چه اتفاقی افتاده بود که مینهی ازش خبردار نبود؟!
اصلا چرا برادرش باید تصمیم بگیره که دوست پسر قبلی سورا رو بکشه؟!
اما...جواب این سوال های متعدد هر چیزی هم که بود...
مینهی نباید اجازه میداد این اتفاق بیوفته!
باید هر طوری که بود جلوی این حادثه رو میگرفت!
اما از کجا میتونست آدرس اون مکان رو پیدا کنه؟!
سوله یِ سیاه؟!
حتی چطوری میخواست یه ماشین پیدا کنه و به سمت اون مکان بره؟!
باید هوشمندانه عمل میکرد...نباید واکنشی نشون میداد که برادرش متوجه بشه اون به حرفهاش گوش داده!
آهسته و با احتیاط کمی عقب رفت و طوری وانمود کرد که گویی تازه وارد حیاط شده...
حالا زمانش بود که مینهی از استعداد های کودکیش استفاده کنه!
سریع و تیز بودن دستهاش...
لبخندی از سر اجبار زد و به سمت برادرش که حالا از پشت درختچه بیرون اومده بود رفت. مینهو با دیدن خواهرش، لبخند سردی زد و براش دست تکون داد.
مینهی با نزدیک شدن به اون مرد، دستش رو به نشونه ی تقاضای اغوش باز کرد و گفت:
_اوه مینهو! خیلی تبریک میگم! پدر شدنت مبارک باشه دشمن قدیمی!
مینهو با اینکه از این حرکت اون دختر متحیر شده بود، اما اون هم متقابلا دستش رو برای در اغوش گرفتن مینهی باز کرد...
توی تمام این سال ها، به یاد نداشت که باری مینهی، اون مرد رو بغل کنه...اون دو حتی از زمان بچگی هم اختلاف نظر داشتند و دائم در حال جدل بودند!
و اما... حالا زمان عملی شدن نقشه ی اون دختر بود!
مینهی با خنده از برادرش جدا شد و گفت:
_به امید موفقیت های بیشتر! میرم تا سورا رو ببینم!
سپس در یک حرکت سریع از برادرش دور شد و به سمت خونه دوید. از یکی از خدمتگزار های رهگذر مکان اتاق سورا رو پرسید و در کسری از ثانیه به سکت اون اتاق دوید.
در رو با شتاب باز کرد و به سورا خیره شد...زنی که بی هیچ احساس روی تخت نشسته بود و از پنجره بیرون رو تماشا میکرد...
موهاش بهم ریخته بود و پیراهن سفید بلندی پوشیده بود که تا زیر زانو هاش میرسید...
نوزادی داخل اتاق نبود...مینهی دلیلش رو نمیدونست و این موضوع هم به هیچ عنوان برای اون زن، در اون لحظه اهمیتی نداشت!
سورا با دیدن مینهی در اون وضعیت اخم غلیظی کرد و گفت:
_چی شده؟ مگه قیامت شده که اینطو...
_باید با من بیای!!! به ماشینت نیاز دارم سورا!!!
_چرا باید باهات بیام؟ چه مرگته که اینطوری داری رفتار میکنی؟
مینهی که نمیتونست بیشتر از این وقت رو تلف کنه و بیش از حد کلافه و مضطرب شده بود، بی وقفه اشکهاش راهشون رو روی گونه هاش پیدا کردند...
وارد اتاق شد و در رو محکم بست. تقریبا داد زد:
_مربوط به مینگیه!!! متوجه میشی؟!!! مینهو نقشه کشیده تا بکشتش!!! حرفهاش رو توی حیاط شنیدم...باید بریم سورا...خواهش میکنم به حرفم گوش کن!!! میدونم ازم متنفری ولی به کمکت نیاز دارم!!! مینگی هم برای تو عزیزه هم من!!!
بعد از شنیدن این حرف ها، رنگ از صورت سورا پرید... ایستاد و با لکنت پرسید:
_م...میخواد...ب...بکشتش؟!!!
_اگه به پلیس زنگ نزنیم و بخوای همینطوری وقتو تلف کنی اره!!! باید سر مزار مینگی حاضر بشیم!!! حالا کمکم میکنی؟!!!
سورا که حالا اون هم وضعیتش دست کمی از مینهی نداشت مضطرب توی یکی از کشو های میز ارایشِ رو به روی تخت به دنبال سوییچ ماشین گشت و در نهایت پس از چندین ثانیه پیداش کرد.
هر دو از اتاق بیرون دویدند و به سرعت به سمت حیاط راه افتادند...براشون مهم نبود که خدمتگزار ها با چشمهای متحیر و  گرد شده بهشون نگاه میکنند!
به سمت ماشین دویدند و مینهی روی صندلی راننده، و سورا روی صندلی شاگرد نشست. اونقدر عجله داشتند که بیرون اومدن از حیاط و با سرعت روندن توی جاده ی شهر کمتر از یک دقیقه هم براشون زمان نبرد!
تنها شانسی که در اون لحظه باهاشون همراه شده بود این بود که کسی توی حیاط نبود تا متوجه ی خروج اون دو بشه...
مینهی گوشی ای رو که با ظرافت و دقت تمام از جیب برادرش دزدیده بود رو از توی جیب کت چرمیش بیرون اورد و به سمت سورا گرفت. گفت:
_بیا پیامک هاش رو چک کن ببین به کسی پیامکی مبنی بر ادرس سوله ی سیاه فرستاده یا نه...اگه رمز رو بلد نیستی به اثر انگشت روی صفحه دقت کن!
سورا سری به نشونه ی تایید تکون داد و پس از تشخیص دادن رمز موبایل، داخل پیام رسان رفت و پس از ثانیه ی کوتاهی با وحشت گفت:
_آ...آره...پیام داده...
_گوشی رو بده به من!
موبایل رو از دستش گرفت و به ادرس نگاهی انداخت.
اما با دیدن اون ادرس نوشته شده، رنگش پرید و به نفس نفس افتاد...باورش نمیشد مینهو اونقدر میتونه عوضی باشه که چنین جایی رو برای به قتل رسوندن یه ادم انتخاب کنه! صرفا چون خالی از سکنه ست و کسی نمیتونه متوجه ی چیزی بشه...
عاطفه و احساسات، بی شک هیچ جایی درون قلب و وجود مینهو نداشت!
سورا مضطرب پرسید:
_چی شده؟!
_ادرسش دقیقا جاییه...که وقتی بچه بودیم میرفتیم گردش خانوادگی...اون اطراف...
چند ثانیه مکث کرد...سپس طوری که گویا تمامی قطعه های پازل کنار هم چیده شده باشه گفت:
_یه سوله ی سیاه رنگ داره...خدای من...
درسته...اون مکان دشت سبز و صافی بود که یک سوله ی سیاه درش قرار داشت.
در سالیان پیش، اون سوله مکانی برای تمرین های ورزشی ای، مثل تنیس و بدمینتون بود...اما حالا سالیان سال بود که بی استفاده مونده بود...و مینهو دقیقا مکانی رو برای ریختن خون یک انسان انتخاب کرده بود، که در گذشته ها جز از باران شادی و لبخند بر روی زمین اون محوطه ریخته نمیشد...
سورا دوباره پرسید:
_خیلی دوره؟
_بیست دقیقه با شهر فاصله داره.
و همون لحظه پاش رو محکم روی پدال گاز فشار داد و با این کار سرعتشون رو چندین برابر کرد...
در ادامه ی راه هیچکدوم هیچی نگفتند و در سکوت به مسیر خودشون ادامه دادند. اون چندین دقیقه گویا به اندازه ی صدها سال برای اون دو گذشت...
هر چه بیشتر سرعت میرفتند گویی جاده طولانی تر میشد و مقصد ازشون دور تر!
تا اینکه بالاخره، در حالی که با نهایت سرعت رانندگی میکردند، پس از ده دقیقه به اون مقصد رسیدند و از ماشین پیاده شدند...
اون مکان یاداور خاطره های زیبا و دوست داشتنی ای برای مینهی بود...
صدای خنده های خودش و برادرش توی گوش هاش پیچید...صدای مادرش...صدای پرنده ها...صدای جیغ های از سر ذوقی که میکشیدند...
تمامی اون خاطرات دوباره پیش چشمهای خسته ی مینهی نمایان شد...و این، تضاد دردناکی رو در وجود اون دختر محسوس میکرد...
مینهی که حالا وجودش از سرمای استرس لبریز شده بود گفت:
_لعنتی! رفتند! احتمالا مینگی اطراف سوله ست! نباید خیلی دور باشه!
و سپس شروع به گشتن اطراف اون ساختمون عظیم الجثه کردند...
و در نهایت، پس از چند صد متر دویدن، مینهی با صدای جیغ دلخراش سورا، ایستاد...
و سپس هر دو به تماشا و هضم صحنه ی رو به روشون مشغول شدند...
مینهی گویی یخ زده و از انجام هر حرکتی محروم شده بود...حتی توانایی این رو نداشت که کاری انجام بده یا حتی به امبولانس زنگ بزنه...
مینگی...
اون پسر در حالی که تمامی وجودش به رنگ سرخ دراومده بود، عاجزانه روی زمین به خودش میپیچد و سرفه میکرد...
لباس هاش پاره شده بود و از هر نقطه از بدنش خون میریخت...
سورا بی وقفه به طرف اون پسر دوید و اون رو در اغوش گرفت...سر مینگی رو روی سینه اش گذاشت و همونطور که بی وقفه و با صدای بلند هق هق میزد، گونه های اون مرد رو نوازش کرد و گفت:
_مینگی...مینگی....من متاسفانم....من متاسفم!!!
رو به مینهی که رو به روش ایستاده بود داد زد:
_به امبولانس زنگ بزن!!!! زودباش!!!!!
اما همون لحظه صدای اهسته ای از طرف مینگی به گوش جفتشون رسید...پسر صورتش رو از شدت درد جمع کرده بود و با نهایت انرژی باقی مونده داخل وجودش گفت:
_فایده ای نداره...به...طهالم...چاقو زدن...
سورا همونطور که گونه ی اون پسر رو نوازش میکرد و همزمان با اشک هایی که روشون می‌ریخت، اون رو از خون تمیز میکرد گفت:
_صحبت نکن مینگی... انرژیت گرفته میشه...تو خوب میشی...باشه؟! به من نگاه کن...چشماتو نبند باشه؟!
پسربا نهایت توانش، آهسته خندید و گفت:
_هم من و هم تو...میدونیم که راهی نیست...ما دانشجوی...پزشکی بودیم...یادت میاد...ویولن...من؟
_ نباید اینطوری حرف بزنی!!! این حرفات هیچ مفهومی ندارن!!!
هق هق هاش شدت گرفت و بیشتر بدن اون پسر رو داخل اغوشش نگه داشت...
مینهی که گویی تازه به خودش اومده بود سریعا با اورژانس و پلیس تماس گرفت و ادرس محل رو داد...
مینگی با لبخند روی لبهاش گفت:
_بچت...به...دنیا اومد؟
سورا با هق هق سری به نشونه ی مثبت تکون داد و اشک هاش بیشتر روی گونه ی مینگی چکید...
پسر به سختی دستش رو بالا اورد و تلاش کرد تا اون رو روی گونه ی دختر بذاره...و در نهایت با کمک خود سورا به سختی موفق شد...
گفت:
_ویولنِ من...
سورا دست مینگی رو که حالا دیگه توانایی بالا نگه داشتنش رو نداشت از روی گونه اش گرفت و بوسه ای روشون کاشت...تمامی وجود اون پسر بوی خون میداد...
خم شد و پیشونی اون پسر رو اهسته بوسید..‌. گفت:
_ب...بله؟ بله عزیزم؟
اما پسر در جواب تنها سرفه ی ریزی کرد...سورا گفت:
_من متاسفم...مینگی...متاسفم...
_سورا...من...
اما اون جمله از دهان مینگی کامل خارج نشد...
حالا دستش سبک تر از هر زمانی شده بود...چشمهاش به چشمهای سورا خیره نبود...بلکه نقطه ی نامعلومی رو هدف گرفته بود...
سینه اش...از حرکت ایستاده بود...
حالا بین اون دو...چیزی بیش از هزاران کیلومتر فاصله بود!
سورا دست مینگی رو محکم تر گرفت و گفت:
_مینگی؟ من دارم بهت گوش میدم عزیزم...جمله ات رو کامل نکردی...
کمی اون پسر رو تکون داد و با صدای بلند تری گفت:
_مینگی؟! مینگی صدامو میشنوی؟!! اره...میدونم که صدامو میشنوی و فقط داری سر به سرم میذاری!!! مینگی؟!! همینطوره مگه نه؟!! داری سر به سرم میذاری؟!!!
حقیقت همچون ابر سیاهی وجودش رو فرا گرفت...
مینگی رفته بود...همه چیز تموم شده بود...
و... این مینهو بود که به خواسته اش رسیده بود...
در تمام اون محوطه چیزی جز جیغ و هق هق های دلخراش سورا به گوش نمیرسید و زمین سرد اونجا با چیزی جز اشک های اون دختر سیراب نمیشد...
حالا وضعیت مینهی هم دست کمی از اون نداشت!
روی زمین زانو زده بود و بی وقفه اشک میریخت...
باورش نمیشد که سونگ مینگی دیگه توی این دنیا و در کنار اونها حضور نداره...
خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمهاش گذشت...
خنده های اون پسر...
شوخی هاش...
روزی که به جمع دو نفره ی سورا و مینهی اضافه شد...
جزوه های شلخته و کثیفش که فقط خودش قابلیت رو خونی ازش رو داشت...
روزی که به سورا پیشنهاد یک رابطه ی جدید رو داده بود...
روز هایی که به خونه ی مینهی می اومد تا با هانا بازی کنه...
یعنی حالا واقعا عمو مینگی ای نبود که دنبال هانا بدوعه و اون دختربچه از شدت ذوق جیغ بکشه؟
پسری نبود که با صدای سازش به روح همه ارامش هدیه کنه؟
وجود اون پسر سرشار از پاکی بود...پسری که تنها غایتش از پزشک شدن این بود که بتونه به مادر پیرش کمک کنه...
پسری که با فقر دست و پنجه نرم کرده بود اما هیچگاه نمیشد لبخندِ اقناع رو از روی چهره اش دزدید...
گناهش چی بود؟
عشق؟
عشق به دختری که با قدرت ثروت و مال ازش دزدیده بودند؟!
عشق به کسی که تنها نقصش تولد توی یک خانواده ی ثروتمند بود؟
با فکر به تک تک این موضوعات گریه اش بیشتر شدت میگرفت و نفس کشیدن رو براش سخت میکرد...
چندین دقیقه کوتاه نگذشته بود که صدای اژیر امبولانس و پلیس فضا رو پر کرد...
مسئول های امبولانس همگی با عجله و به همراه تخت بیرون جهیدند و به طرف اون ها روانه شدند. زمانی که به مینگی رسیدند، اون رو به سرعت از اغوش سورا بیرون کشیدند و داخل امبولانس بردند...
تمامی لباس های سفید اون دختر خونی شده بود و با وضع اشفته ای که داشت، دل هر کسی رو به سوز می اورد...مینهی به طرف سورا رفت و عاجزانه در اغوشش کشید...هر دو با تمام وجود داخل بغل هم اشک میریختند و گریه میکردند...
دنیا تیره شده بود...حالا این تنها اشک و خون بود که از عشق چندین ساله ی اون زوج باقی مونده بود...
درد...
رنج...
غم...
عذاب...
عشق...تنها کلمه ای در میون فرهنگ لغات این جهانه که هیچ مترادفی نداره!
عشق میتونه هم محبت باشه و هم نفرت...
هم اشک باشه و هم لبخند...
هم مرگ باشه و هم زندگی...
هم هق هق باشه و هم قه قه...
عشق...میتونه تلخ ترین پارادوکسِ شیرین زندگی هر کسی باشه...
____________
امیدوارم تونسته باشم اشکتونو در بیارم^^

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now