CHAPTER 36

64 11 21
                                    

قسمت سی و شش: Blood
خون

لبش رو میگزید و با پوست دور انگشتش بازی میکرد، تا اینکه در یک حرکت ناگهانی، کل پوست ناحیه ی کنار انگشتش رو کند!
در عرض چندین دقیقه پس از دیدن اون مرد عجیب، حال وویونگ صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود... ترس زیادی رو احساس میکرد و میدونست که حوادث خوبی به انتظارش ننشسته...
سان انگشت وویونگ رو که حالا خونی شده بود گرفت و با اخم ریزی گفت:
_هی! چیکار داری میکنی؟ حالت خوبه؟
اما این بار وویونگ نمیتونست تظاهر کنه که اتفاقی نیوفتاده...همه ی بچه ها اشکارا شاهد این بودند که اون پسر از هر زمان دیگری بی قرار تره...در نهایت پسر رضایت داد و گفت:
_نه...حالم خوب نیست...
هانا اخم کرد و گفت:
_چیزی شده؟
_اون...اون مرد...حس خوبی بهم نمیده...فکر میکنم از طرف پدرم اومده باشه...
هونگ جونگ که حالا گویی نگران تر بنظر میومد پرسید:
_کدوم مرد؟
_چند دقیقه پیش چند متر دور تر ایستاده بود...بهم خیره شده بود...چهره اش برام اشنا بود اما یادم نمیاد کجا دیدمش...
چندین ثانیه سکوت میونشون برقرار شد...سان برای دلگرمی دادن به پسر انگشت‌ هاش رو در میون انگشت های وویونگ قفل کرد و گفت:
_بیخیال...شاید...شاید فقط احساس میکردی برات اشنا بوده!
_چرا...اونطوری بهم خیره شده بود؟
یونهو گفت:
_بهتره بهش فکر نکنی وویونگ...ادمای زیادی توی کره...با همجنسگرا ها مشکل دارن! شاید رقص تو و سان رو دیده بوده...و...نمیدونم...شاید فقط خواسته ابراز خشم کنه! مردم جدیدا زیاد بیکار شدن! بهتره اهمیت ندی...
پسر سری به نشونه ی تایید تکون داد و سعی کرد تا خودش رو کمی اروم کنه...هر چند که اونقدر موفق نبود!
پس از چندین دقیقه که اونها سعی داشتند با صحبت هاشون، وویونگ رو از فکر به این مسئله دور کنند، هانا چیزی رو در چندین متر دور تر دید، که باعث شد قلبش از شدت ترس به تپش بیوفته!
همون لحظه بود که رنگ چهره اش تفاوتش با گچ رو از دست داد، و هانا با چشمهای گشاد شده به رو به روش زل زد!
هونگ جونگ با نگرانی شونه ی دختر رو تکون داد و گفت:
_هانا؟! حالت خوبه؟!!
اما دختر از شدت ترس حتی توانایی تکلم هم نداشت...بریده بریده و با طنینی که با تقلا از حنجره اش جدا میشد گفت:
_وو...وویونگ...پدرت!
با این حرف، هر هشت نفرشون به همون نقطه ای که هانا بهش خیره شده بود نگاه کردند...و همون لحظه بود که وویونگ پی برد، تمامی احساسات بد و آزار دهنده اش بی دلیل نبوده!
اون مینهو بود!
با چهره ای که از خشم سرخ شده بود و دستهای مشت کرده به سمت اونها حرکت میکرد!
سان دست وویونگ رو گرفت و گفت:
_نترس...ما همه اینجاییم وویونگ! اتفاقی نمیوفته!
اما وویونگ بی هیچ حرفی، با پاهایی که لرزش امونشون نمیداد بلند شد و رو به روی پدرش که چندین متر باهاش فاصله داشت ایستاد...
سپس همه ی بچه ها بلند شدند و کنار وویونگ ایستادند، و این میتونست باعث ایجاد گرمایی بر قلب یخ زده از ترس وویونگ باشه...
مینهو بهشون نزدیک و نزدیک تر شد تا تقریبا در فاصله ی نیم متریشون ایستاد. در اون فاصله، بوی خشم تنها چیزی بود برای اون پسر و باقی بچه ها قابل استشمام بود...
وویونگ یک قدم جلو اومد و گفت:
_پ...پدر...من میتونم توضیح...
اما کلمات فرصت ادا شدن رو با سیلی محکمی که بر چهره ی وویونگ فرود می اومد از دست دادند! به محض دیدن این حرکت، سان به سرعت جلو اومد و جلوی اون پسر ایستاد! وویونگ گفت:
_نیازی نیست تو خودت رو وارد این ماجرا بکنی سان!
اما پسر بدون توجه به حرف های وویونگ، با چشم هایی که مردمکشون از شدت خشم میلرزید، رو به مینهو با صدای بلند گفت:
_بار اخرت باشه که روش دست بلند میکنی!
مینهو پوزخند زد و پرسید:
_جنابعالی؟
_دوست یا یه ادم فضول، هر چی که دوست داری خطابم کن!!! اما بار اخرته که دست روی این پسر بلند میکنی!!! فکر میکنی مهمه که پدرشی؟!!! نه...این دلیل موجهی برای ازار دادنش نیست!!!
اینبار، مینهو بلند تر خندید و رو به وویونگ که پشت سان پنهان شده بود گفت:
_این همه مدت، زمانی که من فکر میکردم میری بیرون تا درس بخونی، یا قدم بزنی...کنار این حروم زاده ها بودی؟!! کنار دوست هات؟!!!
با این حرف، هانا با اخم غلیظی جلو اومد و گفت:
_براتون احترام قائلم دایی...اما لطفا بفهمید دارید چه کسایی رو مورد مخاطب قرار میدید!!! ما حروم زاده نیستیم!!!
هونگ جونگ ادامه داد:
_واقعا فکر کردید با این کار هاتون وویونگ در اینده موفقه؟! مانع شدن از رسیدن به رویاش که ساز زدنه؟! بس کنید اقای جونگ...شما سالها پسرتون رو شکنجه دادید! اما این بار...ما پشتشیم! دیگه نمیذاریم کسی بهش اسیبی بزنه! حتی اگر اون شخص پدرش باشه!!!
برای ثانیه ای سکوت مهلک و سنگینی میونشون حکم فرما شد اما در نهایت وویونگ با صدای بلندی گفت:
_بس کنید!
سپس سریعا از پشت سان بیرون اومد و رو به پدرش گفت:
_بس کن...هر چیزی که میخوای بگی، یا هر کاری که میخوای بکنی، میتونی توی خونه ادامه اش بدی! حق نداری به دوستام حرفی بزنی!!!
سپس چندین ثانیه در حالی که از خشم فکش روی هم قفل شده بود داخل چشمهای پدرش خیره شد؛ مرد در نهایت گفت:
_توی ماشین میبینمت.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری دور شد. چندین ثانیه در سکوت میونشون گذشت...
ثانیه ها گویی به اندازه ی یک سال گذر میکردند...دل وویونگ به هم میپیوید و حالت تهوع داشت...
گویی در حال بالا اوردن تمامی حال خوبی بود که تا نیم ساعت پیش تجربشون کرده بود!
دستهاش رو مشت کرد و رو به تمام اعضا گفت:
_متاسفم...
سان ناباور دست اون رو گرفت و با صدای بلند گفت:
_نباید بری! باهم دیگه درستش میکنیم وویونگ!
_نه سان...تو اون رو نمی‌شناسی...هر چقدر که از دستش فرار کنم بدتره!
هانا گفت:
_حق با سانه...امروز نرو خونه، بیا پیش ما...با مامانم سعی میکنیم درستش کنیم وویونگ...پدرت...اون واقعا ادم خطرناکیه!
اما وویونگ بی توجه به حرف اون دختر، رو به همشون کرد و دوباره گفت:
_متاسفم...بابت همه چی...
سپس با قدم های محکم در مسیری قدم گذاشت که مطمئن بود چیزی جز تاریکی نیست...میدونست زمانی که به خونه برگرده اتفاق خوبی به انتظارش ننشته... اما نمیخواست با فرار کردنش، دوستهاش و البته سان رو درگیر این اتفاقات کنه!
دنبال پدرش رفت و وارد ماشینش که چندین متر دور تر پارک بود، شد.
مینهو روی صندلی راننده و وویونگ روی صندلی شاگرد نشست. در ابتدا، چندین ثانیه سکوت بینشون حکمفرما شد و بعد، مینهو با سیلی محکم دیگری به صورت پسرش، سکوت ماشین رو خدشه دار کرد! داد زد:
_دوستهات....که اینطور...کسی مثل شریک تجاری من باید بهم خبر بده که پسرم بین یه مشت ادم بی کس و کار نشسته و ساز میزنه؟!!! شریک تجاری من باید بهم خیر بده که پسر عوضی من با همجنس خودش رقصیده و اون رو بوسیده؟!!!
صداش برای بیان جمله ی اخر، به عربده تبدیل شده بود! کمی مکث کرد و ادامه داد:
_پسر من به چی تبدیل شده؟!!! یه همجنس باز خراب؟!!! وویونگ...تو واقعا شبیه مادرتی لعنتی...هیچ تفاوتی با مادر حروم زاده ات نداری...البته تعجبی هم نداره...تو از خون همون هرزه ای!!!!
قلب وویونگ حالا از شدت ترس داخل دهنش احساس میشد...اشک هاش بی وقفه پایین میریخت و از شدت ترس میلرزید...درست حدس میزد...تمامی حدسیاتش درست بود!
اون مردی که دیده بود، یکی از شریک های تجاری پدرش بود...در واقعا، پدر همون دختری که توی یکی از مهمونی های اخیر مینهو، تلاش کرده بود تا به وویونگ نزدیک بشه...کیم تهیون!!!
حالا میفهمید که چرا چهره ی اون مرد براش اشناست...پدرش اون دختر رو چندین وقت بود که برای وویونگ در نظر داشت و به همین دلیل، رفت و امد اون خانواده رو به خونشون زیاد دیده بود...هر چند که هر بار وویونگ به بهانه ی درس و آمادگی برای آزمون کالج، از زیر دیدار با اونها در میرفت!
بعد از این حرف مینهو، راه باقی مونده در سکوت میونشون سپری شد. زمانی که به خونه رسیدند و ماشین از حرکت ایستاد. مینهو سریعا پیاده شد و به سمت خونه رفت.
وویونگ هم پشت سرش پیاده شد و اهسته تر به سمت خونه قدم برداشت. نفس های عمیق میکشید و سعی میکرد به خودش دلداری بده...مدام با خودش تکرار میکرد:

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now