CHAPTER 38

56 7 16
                                    

قسمت سی و هشت: Destiny
سرنوشت

" شیش ماه بعد؛ مِی سال ۲۰۱۹ "

_همه چیز رو به راهه؟
زن نفس عمیقی کشید و دستش رو بیشتر دور ماگ قهوه حلقه کرد. در نهایت لبخندی زد و گفت:
_اره...همه چیز رو به راهه...به زودی همه چیز تموم میشه.
سونگهوا در جواب، لبخندی رو به مینهی زد و پرسید:
_حس بهتری داری؟
_خیلی زیاد.
_هنوز هم کابوس میبینی؟
_پنج ماهی هست که متوقف شده.
_عالیه...فکر میکنی دلیل این آرامشت چیه؟ حتی زمانی پای پلیس توی این شش ماه وسط اومده بود...حتی زمانی که بار ها مورد حمله ی برادرت قرار گرفتی و پلیس زیر نظرت داشت!
زن چندین ثانیه مکث کرد و به فکر فرو رفت...درست بود. شیش ماه پیش، زمانی که وویونگ تمام حقیقت رو فهمیده بود، مینهی اون و سان رو داخل خونه ای در حوالی دگو پنهان کرده بود تا از دست مینهو در امان باشند...در واقع تا زمانی که تولد نوزده سالگی وویونگ فرا برسه و اون پا به سن قانونی بذاره!
مینهی و کیونگمین این خونه ی کوچک رو چندین سال پیش خریده بودند و جز خودشون کسی از وجودش آگاهی نداشت، به همین دلیل بود که از امن بودنش اطمینان خاطر داشتند.
زمانی که وویونگ به سن قانونی میرسید، دیگه هیچ چیزی جلو دار حرکاتش نبود! به خصوص زمانی که با ازمایش دی ان ای، ثابت میشد که وویونگ هیچ نسبتی با جونگ مینهو نداره!
زمان سختی در حال گذر از جاده ی زندگی همشون بود...
سان و وویونگ تصمیم گرفته بودند بعد از اتمام این ماجرا از کره خارج شده و زندگی خودشون رو از نو بسازند...
اونها کشوری رو انتخاب کرده بودند که ازدواج همجنسگرا ها درونش قانونی باشه، تا بتونند بی فرار از کلیشه های مسخره ی جامعه، به صورت رسمی و قانونی باهم زندگی کنند!
کشوری رو انتخاب کرده بودند که هر دو از سه سال پیش آرزوی قدم زدن در خیابون هاش رو داشتند...فرانسه! و حالا طی این مدت، هر دو مشغول یادگیری زبان فرانسوی بودند.
طی این شیش ماه، مینهی اینطور گفته بود که وویونگ فرار کرده، و در ادامه پای پلیس به این ماجرا باز شده بود و برادر اون زن بارها و بار ها به قصد حمله به خواهرش نزدیک شده بود!
اما مینهی خوب میدونست که باید چیکار کنه...
زن لبخندی زد و رو به روانپزشک گفت:
_من وظیفه ام رو انجام دادم...بعد از نوزده سال همه چیز رو تموم کردم و به پسر سورا و مینگی آرامش بخشیدم...بهش نشون دادم که پدر و مادر حقیقیش چه کسایی بودند...همین دلیل موجهی برای آرامشمه!
سونگهوا سری تکون داد و متقابلا لبخند زد:
_من هم فکر میکنم وظیفه ام رو خوب انجام دادم...همراهی تو در این مسیر سخت.
_قطعا اگر کمک های شما نبود تا اینجا هم موفق نمیشدم!
و سپس هر دو در سکوت بهم خیره شدند...
درسته...قاطعا بدون وجود روانپزشکی مثل پارک سونگهوا، طی کردن این مسیر پر پیچ و تاب سخت تر، و شاید غیر ممکن بود!
اما حالا اونها اینجا بودند...ته این جاده ی پر پیچ و تاب...
چه چیزی باقی مونده بود؟ زخم و رد خشکیده ی اشک...اما مهمتر از همه...
تجربه و شجاعت!
شجاعتی پر هیبت که با گذر سخت ترین روز ها گرچه ترک خورده بود، اما حالا شکوفه هایی از رنگ عشق در میونشون در حال قد کشیدن بود...
____________
دستش رو از روی چشمهاش برداشت و با صدایی ناگهانی گفت:
_پخ!
و دوباره این صدای خنده ی کودک بود که داخل اتاق میپیچید. هونگ جونگ با دیدن خنده ی پسرش، لبخندی زد؛ سپس سرش رو نزدیک اورد و محکم گونه ی نرمش رو بوسید!
نوزاد رو از روی تخت دو نفره شون برداشت و بغلش کرد، و همون زمان بود که جونگهو شروع به در اوردن صدا های نامفهوم از خودش کرد!
هونگ جونگ اهسته خندید و گفت:
_میدونم...منم خیلی دوستت دارم!
و سپس شروع به طی کردن طول و عرض اتاق کرد...سه ماه بود که این بچه، رنگ جدیدی به زندگی هونگ جونگ و هانا بخشیده بود. سه ماه بود که رابطه ی هونگ جونگ و هانا از هر زمان دیگه ای عمیق تر شده بود، چرا که حالا اون دو خیلی فراتر از یک زوج ساده بودند!
اونها تبدیل به یک پدر و مادر شده بودند؛ و حالا از اعماق قلب های در تپششون، به کودکشون عشق میورزیدند و در تلاش برای نهفته کردن مِهر در قلب کوچکش بودند...
قلبی که گرچه به اندازه ی یک کف دست هم نبود، اما وسعت درونش، عمق پر بیم اقیانوس ها رو به گریبان میبرد!
چندین دقیقه به بازی و خنده در میون اون پدر و پسر گذر شده بود، که زنگ خونه به صدا در اومد.
هونگ جونگ رو به جونگهو که در بغلش بود کرد و گفت:
_بریم پیش مامان!
از اتاق خواب خارج شد و به سمت در اصلی خونه رفت. در رو باز کرد و طبق انتظارش با هانا رو به رو شد.
از نگاهش خستگی میبارید...اما گویا با دیدن همسر و پسرش، رنگ و بوی جدیدی به خودش گرفت. با لبخند شیرینی وارد خونه شد و گفت:
_سلام!
هونگ جونگ هم متقابلا لبخندی زد و جواب سلام دختر رو داد. پرسید:
_هفتمین روز سرکار چطور بود؟
هانا با خنده ی آهسته ای گفت:
_کار کردن با بچه ها واقعا عالیه...اما خب انگشتای دستم داره به فنا میره!
اون به تازگی داخل یه اموزشگاه موسیقی به عنوان اموزش دهنده ی ویولن، سه روز در هفته مشغول به کار شده بود.
هر دو شون تا بعد از ظهر دانشگاه بودند، و بعد از اون، هونگ جونگ مستقیم به استدیو، و اگر روز کاری هانا هم بود، اون هم به اموزشگاه میرفت!
هر دوشون با تمام وجود تلاش میکردند تا روی پای خودشون بایستند و وابستگی مالیشون رو نسبت به خانواده هاشون قطع کنند.
گاهی اوقات هونگ جونگ زودتر از سر کار بر میگشت و پسرشون رو از مینهی، که در زمان غیبت جفتشون از جونگهو مراقبت میکرد، میگرفت تا زودتر از هانا به خونه برسه و بتونه به استقبال اون دختر بره.
درسته که فشار سنگینی روی دوش هاشون بود، اما اونها همدیگه رو داشتند...و همین بس بود! همین به تنهایی دلیل موجهی برای تاب آوریشون بود!
هانا جونگهو رو از بغل پسر گرفت و بوسه ای روی گونه اش کاشت. گفت:
_آخ! من چقدر دلم برای تو تنگ میشه اخه!
_منم اینجا هیچی دیگه...حسودیم شد!
خندید و یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت. یک قدم به هونگ جونگ نزدیک تر شد و گفت:
_من اینجا دو تا بچه دارم اینطور نیست؟ کیم جونگهو و کیم هونگ جونگ!
هر دو خندیدند و بهم نزدیک تر شدند و خیلی اهسته و سطحی بوسه ای روی لب های هم کاشتند. سپس هانا سریع گفت:
_دیگه جلوی بچه نباید ازین کارا کنیم! دوران جوونیمون گذشت!
و همون لحظه بود که جونگهو جیغ خفیفی کشید و دستهاش رو به سمت صورت مادرش دراز کرد.
هر دو به این واکنش نوزاد خندیدند و سپس وارد پذیرایی شدند و روی مبل نشستند. دختر نوزاد رو به دست هونگ جونگ داد و روی مبل ولو شد. نالید:
_خستم!
هونگ جونگ لبخند ملیحی زد و کنارش نشست. جونگهو رو به حالت نشسته روی پاهاش گذاشت و رو به دختر گفت:
_امروز مامان زنگ زد...وویونگ به زودی خودشو نشون میده!
_جدی؟!
_امروز دوم می عه...یک روز از تولدش گذشته و حالا رسما به سن قانونی خودش رسیده!
هانا لبخندی زد...لبخندی که سرشار از خاطرات و احساسات بود...احساساتی که بوم رنگین قلبش رو سالیان سال با خاطرات نقاشی کرده بودند. گفت:
_چطوری انقدر زود بزرگ شد...انگار همین دیروز بود که سه سالش بود و با من شیش ساله قایم باشک بازی میکرد...انگار همین دیروز بود که ده سالش بود و باهام بالشت بازی میکرد...یادمه یک بار انقدر محکم بالشت رو به بینیش کوبیدم که خون دماغ شد! مامانم خیلی عصبانی شد و تنبیهم کرد... هیچوقت احساس نکردم که اون پسر داییمه...یا شاید بهتر باشه بگم پسر دایی ظاهریم! اون نسبت خونی ای با من نداره...اما طوری به عنوان یک برادر توی ذهنم متولد شده که شاید حتی اگر برادر خونی ای داشتم هم انقدر وجودش برام مهم نمیشد...
به جونگهو نگاه کرد...و سپس به هونگ جونگ...لبخندی زد و با صدای آهسته تری گفت:
_الان کجام؟ ازدواج کردم و تشکیل خانواده دادم...خیلی بزرگ شدم...اون هم همینطور...هر دوتامون نیمه های گمشده مونو پیدا کردیم...آه...شیش ماهه که ندیدمش...دلم براش تنگ شده!
_به زودی این دلتنگی به پایان میرسه...
_نمیدونم وقتی که مهاجرت کنه چه احساسی بهم دست بده...واقعا سخته...
پسر، دست هانا رو گرفت و به نشانه ی همدردی اهسته فشرد و گفت:
_میفهمم...برای من هم خیلی سخت بود که قبول کنم خانواده ام دیگه هیچوقت از آمریکا بر نمیگردن...
هانا ریز خندید و در جواب گفت:
_اما اونها دو ماه پیش برای دیدن نوه شون اومدن! واقعا حس جالبیه...هیچ خبری از پسرت نداشته باشی و بعد با شنیدن خبر بچه دار شدنش بهش سر بزنی!
هر دو خندیدند و سپس چندین دقیقه به سکوت اجازه دادند تا بساط حکمفرماییش رو بر پا کنه...در نهایت هانا زیر لب گفت:
_سرنوشت...همش زیر سر اونه...قلمی که بوم زندگی همه ی ادم هارو نقاشی میکنه و بهشون رنگ میده...
هونگ جونگ ادامه داد:
_هیچوقت فکرش رو نمیکردم روزی با دختری که توی کلاس موسیقی مدرسه از همه بهتر ویولن میزد به این نقطه برسم...
و سپس بهم خیره شدند...و همون لحظه جو احساسی شکل گرفته بینشون با جیغ اعتراض امیز جونگهو شکسته شد!
هانا سریع بلند شد و با لحن خنده داری گفت:
_داریم به کجا میریم؟! اصلا بذار اول برم لباسامو عوض کنم بعد بساط ابغوره گیری راه بندازیم! هنوز از راه نرسیدم!
و سپس با لبخند به سمت اتاق خوابشون حرکت کرد...
____________
بی وقفه طول و عرض اتاقش رو طی میکرد و گوشی رو توی دستش میچرخوند...اضطراب سر تا سر وجودش رو در بر گرفته بود و ارامش رو ازش دزدیده بود...
زیر لب با خودش گفت:
_بسه کانگ یوسانگ! یک بار برای همیشه تمومش کن!
ایستاد. سرش رو بالا گرفت و نفس عمیقی کشید. سپس در یک حرکت ناگهانی با صدای بلندی گفت:
_اصلا گور بابای خودم و احساساتم!
موبایلش رو روشن کرد و وارد مخاطبینش شد و بی درنگ دست روی مخاطب مورد نظرش گذاشت.
آماده بود تا علامت تماس رو لمس کنه...چندین ثانیه مکث کرد، اما در نهایت دلش رو به دریا زد و تماس گرفت!
دلی که سالها بود از اب وحشت داشت...
موبایل رو کنار گوشش قرار داد.

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now