CHAPTER 30

65 12 11
                                    

قسمت سی: I'm fine
من خوبم

_خب؟! دروغ بهتری نداری که تحویلم بدی؟!!!
_بابا...باور کنید من...
اما قبل از اینکه توانایی کامل کردن جمله اش رو بدست بیاره سیلی محکم دیگری توی صورتش فرود اومد! مینهو اینبار با صدایی که تفاوت چندانی با غرش یک شیر وحشی نداشت، به اون پسر نزدیک شد و گفت:
_دروغ نگو...جونگ وویونگ!!! دروغ...نگو!!!
یک قدم دیگه جلو اومد و غرید:
_از دروغ بدم میاد! دروغ بود که باعث شد از مادرت متنفر بشم! مثل مادرت نباش جونگ وویونگ...مثل اون حرومزاده ی هرزه نباش!!!
در اخر، پسر با جمع کردن تمامی اندوخته های جرئت درون وجودش داخل چشمهای اون مرد زل زد و با صدای بلندی گفت:
_من دروغ نمیگم!!! میتونید از خود کیونگسو این موضوع رو بپرسید!!! اصلا چرا کیونگسو؟!! از پدر و مادرش!!! از مدیر مدرسه!!! میتونید از هر کسی که خواستید سوال کنید!!!! من هجده سالمه!!! سال دیگه به سن قانونی میرسم!!! (سن قانونی توی کره نوزده ساله) میتونم هر جا که دلم خواست برم!!! کیونگسو دوستمه و من به عنوان یه انسان بالغ تصمیم گرفتم دیشب پیشش بمونم!!!
_ تا وقتی که اینجایی، هر جا که من بگم میری! هر کاری که من گفتمو میکنی! و کسی میشی که من میخوام!
یقه ی وویونگ رو توی چنگش گرفت و ادامه داد:
_تو پسر منی جونگ وویونگ...اینو یادت نره...قیِّم قانونی تو منم! این منم که برات تعیین میکنم کیِ، کجا باشی و چیکار کنی!!! متوجه شدی یا دوباره تکرار کنم؟!!!
وویونگ که با تک تک این حرف ها، خشم رو بیشتر و بیشتر درون وجودش حس میکرد، دندون هاش رو محکم روی هم فشرد و فکش منقبض شد.
حالا دیگه اختیار و کنترلی روی کلماتی که از دهانش به بیرون روانه میشد نداشت. اهسته گفت:
_کاش میفهمیدید که من اون پسر بچه ی هفت سال پیش نیستم...من برده ای نیستم که اختیارم دست شما باشه!
حالا این تنها صدای دم و باز ده های سنگین و پر طنین مینهو بود که توی اتاق طنین انداز شده بود...مرد پر حرص و خشمگین یقه ی وویونگ رو رها کرد و به سمت تلفن همراهش رفت. شماره ی پدر و مادر کیونگسو رو گرفت و گوشی رو کنار صورتش قرار داد. پس از چند ثانیه تماس برقرار شد و مینهو مشغول صحبت با والدین کیونگسو و سوال پرسیدن از اونها شد.
پس از چندین دقیقه مصاحبت، با ابروهایی در هم گره خورده خداحافظی، و تماس رو قطع کرد. رو به وویونگ گفت:
_برو توی اتاقت.
_حرف من براتون تایید شد؟
_گفتم برو توی اتاقت!
وویونگ روش رو برگردوند و به سرعت به طرف اتاقش رفت و در رو قفل کرد...صورتش بشدت میسوخت و این نشان از زخم شدن دوباره ی گونه اش میداد. پماد کوچکی که عمه اش خیلی وقت پیش به وویونگ داده بود رو از کشوی پا تختی بیرون اورد و رو به روی اینه رفت.
پماد رو کمی روی گونه و لپ قرمز رنگش زد و با انگشت اشاره اش اون رو پخش کرد که همون لحظه صدای میو گربه ای رو از پشت سرش شنید!
همون لحظه با لبخندی که تا گوش هاش کش اومده بود برگشت و با ذوق اون گربه رو توی اغوشش گرفت. بوسه ای روی سر اون موجود سفید کاشت. روی تخت نشست و گفت:
_آه جسی دوم... دلم برای مامانت، یعنی جسی اول، تنگ شده...کاش اونم اینجا بود...
آه دیگه ای کشید و سپس شروع به بازگو کردن کلمات دفن شده ی داخل قلبش کرد...کلماتی که خیلی وقت بود در انتظار برای بیرون ریختنشون بود:
_همه چیز خیلی قر و قاتی شده...دو روز پیش هانا بهم میگفت که کابوس های عمه مینهی دوباره برگشته...دوباره داره قرص میخوره و حالش بده...از طرفی دیگه اتفاق وحشتناک دیگه ای برای خواهر سان افتاده؛ و سان داره روز به روز بیشتر خودشو نابود میکنه، امروز هم که توی خیابون تلفنش رو دزدیدن! الان حتی دیگه نمیتونم باهاش در ارتباط باشم...افتضاحه! از جهت دیگه که پدر من سعی میکنه هر جوری شده روش جدیدی برای عذاب من پیدا کنه...جدیدا خیلی روی رابطه ی من با دختر ها تایید میکنه...اون دختری که اون شب طرفم اومد هم از طرف پدرم بود...وضع افتضاحیه جسیِ دوم...واقعا امیدوارم بتونم پشت سر بذارمش...فردا حتما باید بعد از مدرسه به عمه مینهی سر بزنم...خیلی وقته که ندیدمش...
نفس عمیق و طولانی ای کشید و به پشت روی تخت افتاد.
گربه ی کوچک سفید روی شکم وویونگ نشست و میو کوتاهی گفت. پسر لبخند بی جونی زد و گفت:
_راحتی؟
اما جوابی نشنید.
به سقف خیره شد و اجازه داد تا کلبه ی تفکراتش، در رو روش قفل کنند و راه خروج رو براش بپوشونن...
____________
سرش رو روی میز گذاشته بود و در تلاش بود تا بتونه با میل درونی وجودش که در حال بیداد کردن بود مقابله کنه...میدونست که قاطعا ترکیب مربای توت فرنگی و تن ماهی پیامد خوبی برای معده اش به ارمغان نمیاره، اما دیوونه وار دلش میخواست تا حتما این ترکیب عجیب به معده اش برسه! حتی امروز بخاطر شدت این میل عجیب درونش دانشگاه هم نرفته بود!
کلافه شده بود و میدونست که الان همه ی دوست هاش، به علاوه ی هونگ جونگ، توی کلاس صدا، داخل دانشگاه نشسته اند ولی اون باید با میل به خوردن تن ماهی و مربای توت فرنگی مقابله میکرد!
هیچکدوم از دوست هاش، اعضای گروه، از این موضوع که به تازگی برای هانا اتفاق افتاده بود، خبر دار نشده بودند، و این بیشتر اون دختر رو اذیت میکرد که مجبور بود دلایل غیر منطقی، برای رفتار های غیر عادیِ این روز هاش بیاره...
مینهی و کیونگمین بخاطر جلسه ی دیدار با روان پزشک، توی اون ساعت از روز خونه نبودند و هانا توی اون وضعیت، تنها بود.
دستی روی شکمش کشید و بهش نگاه کرد...تخت بود و برامدگی نداشت...
شکم تختی که قرار بود تا چند ماه دیگه، گرد تر و سنگین تر بشه! با صدای بلندی نالید:
_کیم هونگ جونگ! همش تقصیر توعه!
حرفش تموم شده بود که همون لحظه صدای زنگ ایفون به گوشش رسید. جلو رفت و با دیدن تصویر وویونگ، ارامش و از طرفی اضطراب، توی وجودش پیچید... اما بی مکث در رو برای پسر باز کرد. پس از چندین دقیقه وویونگ در واحد رو زد و هانا اون در رو هم براش باز کرد. وویونگ با لبخند وارد خونه شد و رو به هانا گفت:
_سلام نونا! حالت چطوره؟
به سمت اون دختر رفت و محکم در اغوشش گرفت. هانا گفت:
_چه خبر از تو جوجه؟ خیلی وقته نیومدی پیشم! دلم برات تنگ شده!
از هم جدا شدند و لبخند زدند. وویونگ گفت:
_عمه مینهی کجاست؟ خیلی نگرانش شدم از وقتی که موضوع رو فهمیدم...
_اتفاقا با بابام رفتند پیش روان پزشک...همین حالا هاس که برگردند...بیا بشینیم...
سپس هر دو داخل اتاق پذیرایی رفتند و روی مبل، کنار هم نشستند.
وویونگ که مستقیم از مدرسه به اونجا اومده بود، کیفش رو روی زمین گذاشت و نالید:
_واقعا هیچ چیزی خسته کننده تر از مدرسه نیست... مخصوصا وقتی که درسی رو میخونی که هیچ علاقه ای بهش نداری!
_میفهمم وو...واقعا سخته.
_تو چرا دانشگاه نرفتی نونا؟ الان باید اونجا باشی...
هانا با شنیدن این سوال، به ناگه با دستپاچگی و لکنت جواب داد:
_خب...عام...راستش نمیدونم!
_نمیدونی؟
_نه واقعا! یکم حالم خوب نیست!
_حالت خوب نیست؟ چیزی شده؟
_راستش اسهال شدم برای همین نتونستم برم!
و سپس چندین ثانیه سکوت بینشون برقرار شد. وویونگ ریز خندید و گفت:
_نونا تو مشکل یبوست داری! چطوری حالا اسهال شدی؟
_مشکل یبوست من رو کی بهت گفته عوضی؟!
_از بچگی هر وقت که میرفتی دستشویی نیم ساعت اون تو میموندی...الان هم همین طوری هستی!
_باشه مچمو گرفتی!
هوفی کشید و به پشتی مبل تکیه داد. در اون لحظه واقعا دوست داشت این موضوت رو با یک نفر در میون بذاره و باهاش راجبش صحبت کنه...یک نفر بیشتر از هونگ جونگ...و واقعا چه کسی بهتر از وویونگ بود؟
بالاخره پس از چندین لحظه سر و کله زدن و کلنجار رفتن با خودش، قبول کرد تا موضوع رو با اون پسر هم به اشتراک بذاره!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_میخوای بدونی واقعا چرا؟
_میدونستم که یه چیزی رو قایم میکنی نونا! من تورو میشناسم!
_درست میشناسی...و واقعا افرین بهت!
_ناسلامتی باهم دیگه بزرگ شدیم...
_درسته.
چندین لحظه دیگه مکث کرد... و در نهایت بالاخره رضایت داد تا موضوع رو بیان، و خودش و اون پسر رو راحت کنه! :
_وویونگ...یه موضوعی هست که خود من هم فقط چند روزیه که بهش پی بردم...و این موضوع رو فقط هونگ جونگ و پدر و مادرم میدونن...اما میخوام توهم ازش خبر دار بشی‌.
اخرین نفس عمیقش رو کشید و به چشمهای منتظر اون پسر خیره شد و گفت:
_من حامله ام وویونگ...پنج هفته اس...
چندین ثانیه سکوت بینشون برقرار شد و سپس، صدای خنده های بلند وویونگ کل خونه رو در بر گرفت. هانا با دیدن این واکنش پسر، دست به سینه شد و با اخم غلیظی گفت:
_میخندی؟ مگه من دلقکم؟!!!
_شوخی خنده داری بود نونا! ولی لطفا دلیل واقعی رو بگو!
_دلیل واقعیم همین لعنتیه! باباش هونگ جونگه و این حاصل گندیه که پنج هفته پیش زدیم! و هر دوتامون هم دلمون نمیاد که این بچه رو سقط کنیم! بخاطر همین تصمیم گرفتیم نگهش داریم...
وویونگ پس از این حرف دیگه نخندید. در عوض با ناباوری و شگفت زدگیِ هر چه تمام تر به چشمهای اون دختر زل زد و گفت:
_ببینم...یعنی الان واقعا جدی ای؟
_سلام بر شما پسر دایی عزیزم!
_اما اخه...چطور ممکنه؟
_میخوای با رسم شکل نشونت بدم چطوری ممکنه؟
وویونگ ریز خندید و دستش رو به نشونه ی نفی جلو آورد و گفت:
_نه نه...فقط باورش یکم برام سخته...که...تو...میدونی...یکم...
_که من با یه پسر سکس داشتم؟
وویونگ که از این حجم از رک بودن هانا کمی خجالت زده شده بود سرخ شد و سرش رو پایین انداخت:
_نیازی نیست انقدر واضح بگی!
سپس هر دو خندیدند. وویونگ که حالا چهره اش رنگ جدیدی گرفته بود، با ذوق دستش رو روی شکم هانا گذاشت و گفت:
_یعنی واقعا قراره چند ماه دیگه عمو بشم؟ تو و هونگ جونگ قراره مامان و بابا بشید؟ عمه مینهی و عمو کیونگمین مامان بزرگ و بابا بزرگ میشن؟
هانا لبخندی زد و دستش رو روی دست وویونگ گذاشت و با صدای ارومی گفت:
_خودمم هنوز نمیتونم باورش کنم!
_الان علائمی داری؟ چطوری فهمیدی؟
_ماه قبل پریود نشدم...جدیدا ویار هم پیدا کردم...بخاطر همین ویار کوفتی بود که نتونستم برم دانشگاه! باور کن مقاومت کردن برای خوردن تن ماهی با مربای توت فرنگی خیلی سخت تر از چیزیه که فکرشو میکنی!
وویونگ اهسته خندید و سپس در یک حرکت ناگهانی و غیر منتظره، اون دختر رو دوباره بغل کرد!
با صدایی که ذوق زدگی به وضوح درش مشخص بود گفت:
_خیلی با این خبر خوشحالم کردی نونا! خیلی ذوق زده شدم!
هانا هم متقابلاً اون پسر رو بغل کرد و با خنده گفت:
_انقدر که تو برای این بچه ذوق داری باور کن خود من هم ندارم!
از هم جدا شدند، که همون لحظه صدای باز شدن در توی خونه پیچید؛ و سپس این مینهی و کیونگمین بودند که هر دو با چهره ای کلافه و خسته وارد خونه میشدند...
چشمهای اون زن پف کرده و قرمز شده بود...به وضوح مشخص بود که به تازگی گریه کرده...
و کیونگمین...خسته بود و شکسته...اثار این شکستگی رو خیلی وقت بود که میشد از روی چین های پیشونی اون مرد خوند...چین هایی که حالا بیشتر از همیشه محسوس بودند...
دیدن اون چهره های اشفته در اون وضعیت برای هانا و وویونگ، تضاد عجیبی رو به ارمغان می اورد. هر دو بلند شدند و به اون دو سلام کردند. مینهی با دیدن وویونگ، لبخندی روی چهره ی خسته اش نشوند و گفت:
_وویونگ...حالت چطوره پسر من؟
پسر اهسته به سمت اون زن رفت و گفت:
_شما...حالتون خوبه؟
زن دستش رو به دیوار گرفت و بهش تکیه داد. با همون لبخند بیجون روی لبهاش گفت:
_اره...من خوبم...فقط یکم نیاز به استراحت دارم..‌‌.
هانا نگران و مضطرب به سمت مادرش رفت و دستش رو گرفت:
_مامان؟ چی شده؟ حالت خوب نیست...
نگاه های مضطربش رو به پدرش دوخت و گفت:
_بابا؟ اتفاقی افتاده؟ چی شده؟
کیونگمین با لحن بیجونی گفت:
_نگران نباشید بچه ها...
و سپس بدون هیچ حرف دیگری، روی مبل داخل پذیرایی نشست و چشمهاش رو بست. وویونگ به مینهی نزدیک تر شد و گفت:
_عمه...
اما قبل از اینکه صحبتش کامل بشه مینهی ازش پیشی گرفت و گفت:
_حالم خوبه عزیزم...خواهش میکنم...نیازی نیست نگران من باشید...همه چیز درست میشه...
و سپس بدون حرف دیگری وارد اشپزخونه شد...
لبهای اون زن خیلی وقت بود که این جملات رو ادا میکرد...اما وویونگ و هانا به خوبی میتونستند تهی بودن چشمهای مینهی رو بشناسند و با تمام وجود حسش کنند...
تهی بودنی که هر دو ازش میترسیدند و حالا بیشتر از همیشه محسوس بود...
____________

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now