CHAPTER 22

90 14 21
                                    

قسمت بیست و دو: !I love you
دوستت دارم!

بی حوصله و با تلاش بسیار تک تک قدم هاش رو بر میداشت... برای تک تک نفس هایی که میکشید در حال تقلا بود؛
درست مثل ماهی بیچاره ای بیرون اب که برای زنده موندن تلاش میکنه...
درست مثل یک فرد مبتلا به آسم که برای رسیدن به ذره ای اکسیژن با تمام وجود میجنگه...
با هر قدمی که بر می داشت احساس سردرد و حالت تهوع ای که داشت بیشتری میشد. اونقدر سرش گیج میرفت و حالش بد بود که حتی نمیتونست با دوچرخه حرکت کنه.
همون‌ طور که در حال راه رفتن بود، صدای زنگ موبایلش رو شنید. دست برد و گوشیش رو از داخل جیب شلوارش بیرون اورد و به صفحه اش چشم دوخت:

بابا

با کلافگی هوفی کشید و تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گرفت. بی وقفه صدای عصبی و طلبکار پدرش توی گوشش پیچید:
_وویونگ؟! تو کجایی؟!!
_پدر...من توضیح می...
_معلم زبان چینیت زنگ زده بهم و گفته که سر کلاسش نرفتی!!! درسته؟!!
_من یکم بیشتر توی مدرسه موندم تا توی تمیز کاری به باقی بچه ها کمک کنم...اما بعدش حالم بد شد و الان دارم برمیگردم...
_حالا سر خود برنامه هات رو تغییر میدی تا از زیر کلاس هات شونه خالی کنی؟!!
_من بعدا براتون توضیح میدم پدر...خدانگهدار.
_چی؟!!! منظورت چیه که...
اما وویونگ بدون هیچ توجهی به صدای پدرش که هر ثانیه در حال خشمگین تر شدن بود تماس رو قطع و موبایلش رو کاملا خاموش کرد تا زنگ های متعدد پدرش بیشتر اذیتش نکنه.
نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. مطمئنا نمیتونست با این حال و روز بره خونه و داد و بیداد های بیهوده ی پدرش رو تحمل کنه...
حالا فقط نیاز داشت تا با کسی حرف بزنه...و بی شک هیچکس توی اون زمان، بهتر از هانا نبود!
ناخداگاه راه خونه ی عمه اش رو در پیش گرفت... نمیدونست زمانی که به هانا رسید چطور تمامی این موضوعات رو براش تعریف کنه...وویونگ تا به حال حسش رو به کسی و چیزی نگفته بود!
ماه ها بود که اون رو در اعماق قلبش مدفون کرده بود و پارچه ی سیاهی روش انداخته بود...
اما با هر بار دیدن سان ، اون پارچه ی سیاه کنار میرفت و تمامی احساساتش گویی جان دوباره ای می‌گرفتند!
براش مهم نبود که حالا ساعت نزدیک هشت شبه و تا خونه ی عمه اش با پای پیاده حدودا سی دقیقه راهه...دلش میخواست به هر نحوی زودتر به هانا برسه تا بتونه باهاش صحبت کنه، تا شاید بخش کوچکی از حال بدش ترمیم بشه!
چندین دقیقه از همینطور پیاده راه رفتنش میگذشت که به ناگه، با دیدن دختری که به طرفش میدوید از تعجب سر جاش خشک شد.
متعجب و حیرت زده چندین بار پلک زد و زیر لب گفت:
_نونا...؟
درست دیده بود! اون دختر هانا بود که داشت سریع به طرفش میدوید و براش دست تکون میداد. پس از چند ثانیه کوتاه بالاخره به وویونگ رسید.
ابتدا دستش رو به زانو هاش گرفت و خم شد و شروع کرد به نفس نفس زدن.
وویونگ که هنوز توی شوک بود، گویا حتی توانایی تکلم هم ازش گرفته شده بود! بالاخره پس از مدتی هانا سرش رو بالا اورد و به وویونگ که با چشمهای گرد شده بهش خیره شده بود زل زد. خندید و گفت:
_چی شده؟ تعجب کردی جوجه کوچولو؟
_تو اینجا چیکار میکنی نونا؟
_من باید این سوال رو بپرسم! تو چرا داشتی راه خونه ی مارو میومدی؟
وویونگ در جواب این سوال سکوت کرد و چیزی نگفت...گوشه ی لبش رو کمی گزید و با تردید پاسخ داد:
_د...داشتم...
_داشتی میومدی که باهام حرف بزنی؟
از اینکه هانا تونسته بود به این سرعت ذهنش رو بخونه متحیر شده بود... سرش رو کمی پایین انداخت و زیر لب بله ای گفت...دختر لبخند ارامش بخشی زد و موهای لخت وویونگ رو کمی بهم ریخت و گفت:
_منم اومدم اینجا تا دقیقا همین کار رو بکنم.
_از کجا میدونستی که دارم میام پیشت؟
_نمیدونستم! من فقط داشتم میومدم که تورو اینجا دیدم!
_داشتی میرفتی کافه ی سان هیونگ؟
_چرا میپرسی؟
_چون منم دارم از اونجا میام و توم داشتی از همین مسیر میرفتی!
ریز خندید و روی شونه ی وویونگ زد:
_فکر کنم حرف زیاد باهم داریم. بیا بریم توی یکی از پارک های این اطراف و صحبت کنیم!
سپس به دوچرخه ی وویونگ اشاره کرد و گفت:
_چرا سوارش نمیشی و پیاده میری؟
_حالم خوب نیست...میترسم اگه سوارش شم بیوفتم زمین...
هانا با این حرف کمی اخم کرد و با صدایی که نگرانی به وضوح درش محسوس بود گفت:
_حالت خوب نیست؟ چیزی شده؟
_نه مشکل بزرگی نیست...ولی موضوعی هست که حتما باید راجبش باهات صحبت کنم.
_باشه. پس بیا بریم.
سپس دسته دوچرخه رو از پسر گرفت و ادامه داد:
_بذار من تا پارک ببرمش.
_ممنونم...
و سپس هردو با فضای سبزی که فاصله ی چندانی با محل کنونی شون نداشت راه افتادند.
پس از زمان کوتاهی به اونجا رسیدند و روی صندلی دونفره ای نشستند. هانا لبخندی زد و رو به اون پسر گفت:
_خب؟ میشنوم وویونگ...
_یکم...گفتنش سخته نونا...میدونی...
_میدونم!
وویونگ آهسته خندید:
_ولی من هنوز بهت چیزی نگفتم!
_اره...اما من میدونم!
_نونا...من خیلی حال خوبی برای شوخی ندارم...
اما هانا با چهره ی جدی ادامه داد:
_شوخی ای در کار نیست وویونگ. من از همه چیز خبر دارم و اومدم بهت بگم که اشتباه میکنی!
_منظورت چیه؟ راجب چی اشتباه میکنم؟
_راجب حرفایی که سان بهت زده!
وویونگ با شنیدن این جمله، چشمهاش گشاد شد...هیچ ایده ای نداشت که امروز هانا از کجا و چطور راجب همه چیز میدونه...اون حتی به یک نفر راجب قرارش با سان چیزی نگفته بود!
و حالا هانا از حرفهایی که سان به وویونگ زده بود هم خبر داشت؟ یک چیز در این بین درست نبو‌د؛ که وویونگ متوجه اش نمیشد...
هانا که چهره ی مملو از حیرت وویونگ رو دید، لبخندی زد و گفت:
_من همه چیز رو میدونم...میدونم که حست به سان یه حس دوستانه ساده نیست...و این رو هم میدونم که حس سان هم بهت دقیقا همینطوریه! میدونم که هر دوتاتون به شدت درونگرایید و نمیتونستید بهم چیزی بگید. بخاطر همین بود که سان دو هفته پیش اومد سراغ من...بهم گفت که من بهت نزدیکم و تورو بیشتر میشناسم و ازم خواست کمکش کنم تا بهت نزدیک تر بشه!
وویونگ که حالا از شدت تعجب حتی توانایی تکلم هم نداشت ، همون‌طور با چشم های گشاد شده و متحیر به دختر عمه اش خیره مونده بود. هانا ادامه داد:
_منم سعی کردم کمکش کنم! بخاطر همین بود که دیروز، وقتی که نوبت به اعتراف اون رسید و گفت اعترافی نداره، مشکوک نگاهش کردم و پرسیدم «واقعا اعترافی نداری؟» . من از همه چیز خبر داشتم! با اینکه تو چیزی در مورد احساساتت به من نگفته بودی ولی به وضوح فهمیده بودم که حس توهم درست مثل حس سانه!
_چطوری؟
_شوخیت گرفته؟ من پنج سال عاشق بودم وویونگ...
دست های یخ زده ی پسر رو گرفت و آهسته نوازششون کرد...با لبخند ادامه داد:
_طرز نگاه کردنت...طرز رفتارت...تمامی اینها وقتی که با سان رو به رو میشدی تغییر میکرد...با دیدن تو انگار خود پنج سال پیشم رو دیدم... دقیقا مثل وقت هایی بودی که من هونگ جونگ رو میدیدم...
وویونگ با بغضی که هر لحظه در حال رشد بیشتر داخل گلوش بود گفت:
_ولی کسی که من عاشقشم...پسره...همجنس خودمه...
هانا با این حرف اخم کرد و گفت:
_واقعا فکر کردی اهمیتی داره؟ واقعا دلت میخواد عشق رو به چهار چوب مسخره ای مثل جنسیت محدود کنی؟
_اما...اگر اشتباه باشه چی؟
_چرا فکر میکنی که ممکنه اشتباه باشه؟
_نمیدونم...
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. هانا کمی مکث کرد...سپس ادامه داد:
_دو روز پیش سان از من خواست تا یه روشی رو برای اعتراف به تو، بهش پیشنهاد کنم. منم بهش گفتم که تو رو به کافه ای که توش کار میکنه دعوت کنه و اونجا بهت بگه که دوستت داره...
خندید و کمی سرش رو خم کرد:
_اما مثل اینکه دوباره استرس گرفته و فکر کرده اگه مستقیم بهت اعتراف کنه ممکنه تو ازش بدت بیاد...بخاطر همین گفته که از یه دختر خوشش میاد و از تو خواسته که بهش یه روش برای اعتراف به اون دختر خیالی پیشنهاد بدی تا اون روش رو روی خودت پیاده کنه! باورت نمیشه سی دقیقه پیش که بهم زنگ زده بود چه حالی داشت! هول کرده بود و با استرس می‌گفت که گند زده! منم که میشناسی؟ باید همه جا نقش سوپر من و مرد عنکبوتی رو ایفا کنم! بخاطر همین سریع جهیدم تا تورو پیدا کنم و بهت بگم که یه سو تفاهم پیش اومده! همین! کل ماجرا از این قراره! متوجه شدی؟
وویونگ چندین بار پلک زد و همچنان به اون دختر خیره موند...یعنی...تمامی احساسات بدی که توی اون زمان کم تجربه کرده بود بیخود و پوچ بود؟
باورش براش غیر ممکن و سخت بود...اما شک و حیرتش زمانی در هزار ضرب شد که هانا گفت:
_فکر کنم حالا وقتشه که تو رو با خودش تنها بذارم تا یکم باهم دیگه صحبت کنید!
_چچچچییییی؟!!!
هانا خندید:
_باهم دیگه نقشه کشیدیم که همونطور که من دنبالت میام ، سان هم از پشت تعقیبت کنه، البته طوری که تو متوجه نشی! نمیدونم الان کجا قایم شده...صبر کن بهش زنگ بزنم.
سپس موبایلش رو بیرون اورد و با شماره ی مورد نظرش تماس گرفت. تماس بعد از ثانیه کوتاهی وصل شد و صدای سان داخل گوش های هانا پیچید:
_الو؟
_کجایی سان؟
_من روی چهار تا صندلی اون ور تر سمت چپتون نشستم.
_بیا پیشمون.
_بیام؟
_اره بیا!
_مطمئنی؟
_یه بار به حرفم گوش ندادی و اینطور گند زدی! الان که بهت میگم بیا گوش کن!
_باشه...
_زود بیا.
گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و به سمت چپش چشم دوخت و طبق انتظارش، با سان رو به رو شد.
وویونک با دیدن اون پسر که قدم یه قدم بهشون نزدیک میشد، شروع به جویدن پوست لبش و کندن پوست کنار انگشتش کرد.
هانا سریع دست های وویونگ رو که از شدت استرس در آستانه ی یخ زدن بود، گرفت و دلگرمانه گفت:
_نگران نباش...باشه؟ تو قراره به فردی که دوستش داری برسی وویونگ! باید بخندی و خوشحال باشی! این لحظه قراره زیبا ترین لحظه ی زندگیت باشه!
سپس سریع از کنار وویونگ رفت و دور شد...و حالا اون پسر مونده بود و سانی که ثانیه به ثانیه بهش نزدیک تر میشد...
هر ثانیه مثل گذشت یک سال براش سپری میشد...قلبش به شدت به قفسه ی سینه اش میکوبید...گویی قصد شکافتن بدنش رو داشت!
بالاخره بعد از گذشت ثانیه های طولانی، اون پسر به وویونگ رسید...اضطراب از چهره ی اون هم به وضوح مشخص بود...
در فاصله ی نیم متری وویونگ ایستاد و با لبخند زیبایی بهش خیره شد...گفت:
_هانا همه چیز رو بهت گفت...مگه نه؟
وویونگ اب دهنش رو قورت داد و همینطور به سان خیره موند...در نهایت ریز و بی صدا خندید که موجب شکسته شدن سد اشک هاش شد!
باورش نمیشد که حالا اینجاست...این موقعیت هم مثل موقعیت های دیگر بود، اون رو به روی کسی که دوستش داره ایستاده بود. اما این بار تفاوت بزرگی در میون اون دو محسوس بود!
اینکه هر دو میدونستند که دیگه برای هم دو دوست عادی نیستند!
سان لبخند ارامش بخشی زد و وویونگ رو در اغوش کشید...وویونگ هم متقابلاً سان رو محکم بغل کرده بود و بی وقفه اشک میریخت...
طوری اون پسر رو بغل کرده بود که گویی قصد داشت تا ابد داخل اون اغوش غرق بشه...تا به حال هیچ کجا همچین ارامشی رو پیدا نکرده بود...
پس معنای عشقی که توی کتاب ها میخوند همچین چیزی بود؟
معنای ارامشی که کاراکتر های داستان های عاشقانه ازش حرف میزدند همین بود؟
درسته...اون حالا تمامی احساسات اون شخصیت های خیالی رو با تک تک وجودش حس میکرد!
سان روی موهای لخت پسر رو بوسید و گفت:
_اروم باش...
_چرا بهم نگفتی؟
چندین ثانیه مکث کرد...سپس اهسته جواب داد:
_میترسیدم وویونگ...میترسیدم...
چندین دقیقه همینطور در سکوت در اغوش هم سپری کردند؛ تا در نهایت وویونگ بالاخره رضایت داد و از بغل اون پسر بیرون اومد. همونطور که اشک هاش رو پاک میکرد خندید و گفت:
_خب...فکر کنم حالا هر دوتامون فراتر از یه دوست برای همیم...
_درسته!
لبخندی زد و موهای لخت وویونگ رو بهم ریخت. پسر خندید و گفت:
_اینکه موهام رو بهم میریزی یعنی حرفی نداری؟
_چرا...اتفاقا حالا دقیقا میدونم که چی باید بهت بگم!
لبخندی زد و کلمه کلمه ی اون جمله ی شیرین رو به زبون اورد:
_دوستت دارم فسقلیِ من!
و بعد لبهاش رو به لبهای سرد وویونگ پیوند زد...درست مثل سرنوشتشون که از سه سال قبل بهم پیوند خورده شد!
____________

زیباترین حرفت را بگو

شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن

و هراس مدار از آن که بگویند

ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید

چرا که ترانه‌ی ما ترانه‌ی بیهودگی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست!

حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید

به خاطر فردای ما اگر

بر ماش منتی است؛

چرا که عشق،

خود فرداست

خود همیشه است!

احمد شاملو-

____________

بعد از بیست و یک چپتر.... بالاخره!
امیدوارم دوسش داشته باشید✨🎻

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now