CHAPTER 17

89 16 13
                                    

قسمت هفده: !Help me
کمکم کن!

" هفده سال پیش سال ۱۹۹۹ سئول کره جنوبی "

مینهی، سینی قهوه رو روی میز گذاشت و رو به دخترش با صدای بلندی گفت:
_هانا! اروم باش! میخوری زمین اون وقت بابات منو تیکه تیکه میکنه که چرا گذاشتم تو بخوری زمین!
اما دختر دو ساله ی مینهی بدون توجه به حرف مادرش دور تا دور خونه میدوید و بلند میخندید و گاهی جیغ هایی از روی هیجان کودکانه اش میکشید.
مینگی هم متقابلا مثل بچه ها اون رو دنبال میکرد و می گفت:
_الان میگیرمت و یه لقمه چپت میکنم!
در نهایت مینگی ، هانا رو از روی زمین بلند کرد و داخل اغوشش گرفت. اون رو تاب داد و بوسه ی محکمی روی گونه اش کاشت.
سورا با صدای بلندی رو به دوست پسرش که با ذوق و شوق تمام مشغول بازی با اون دختر بچه بود کرد و گفت:
_مینگی! مراقب باش! بچه رو اونطوری توی هوا تاب نده خطرناکه!
_باشه بابا مراقبشم!
اما گویا هانا و مینگی، گوش هاشون رو برای شنیدن هر گونه اخطار و حرفی از طرف سورا و مینهی بسته بودند.
سورا اروم خندید و صندلی رو کمی عقب کشید و پشت میز کنار دوستش نشست. یکی از فنجون های قهوه رو برداشت و به لبهاش نزدیک کرد و جرعه ای ازش نوشید. به محض چشیدن طعم قهوه گفت:
_گویا متاهل شدن تاثیر خیلی خیلی زیادی روی دست پختت گذاشته! قبل از اینکه ازدواج کنی حتی نمیتونستی یه تخم مرغ بشکونی!
مینهی لبخند شرورانه ای تحویل سورا داد و گفت:
_الان میتونم با ظرافت تمام همون تخم مرغ رو داخل سر تو بشکنم دکتر پارک!
و سپس هر دو خندیدند. سورا و مینگی به تازگی فارغ التحصیل شده بودند و حالا رسما میشد پیشوند «دکتر» رو قبل از اسم جفتشون استفاده کرد!
مینهی برای هر دوی اونها خیلی خوشحال بود و بهترین هارو براشون ارزو میکرد...اون دو زوج زیبایی بودند...
هر چند که مینهی هنوز هم مینگی رو دوست داشت ، اما به هر حال سرنوشتش رو پذیرفته بود و تلاش بر لج کردن باهاش نمیکرد.
زمانی که دلش برای مینگی تنگ میشد به خودش یاداوری میکرد که اون پسر در حال حاضر کنار سورا شاده...و سپس از ته قلبش برای جفتشون ارزوی خوشبختی میکرد.
گاهی اوقات بهترین روش اثبات دوست داشتن واقعی اینه که همیشه و همه جا خوشحالی فرد رو در نظر بگیری.
حتی اگر قیمت این خوشبختی جدایی و فاصله از تو باشه...
این یعنی خودخواه نبودن!
این کاری بود که مینهی در مقابل مینگی انحامش داده بود...برای نجات و شادی اون پسر روی احساسات خودش سرپوش گذاشته بود و بهشون برجسب سکوت زده بود تا مبادا که کسی بویی ازشوم ببره...
مینهی که کم کم داشت متوجه میشد اون پسر قصد نداره به جمع دو نفره ی خودش و سورا ملحق بشه، رو بهش کرد و گفت:
_قهوه ات سرد شد اقای دکتر!
هانا رو به مادرش جیغ کوتاهی به نشانه ی اعتراض کشید و خودش رو داخل بغل مینگی جا کرد.
مینهی با لحن خنده دار و ساختگی ای، آه کشید و گفت:
_هعی روزگار! چه بد شدی! به جایی رسیدی که دختر من دوست خودم رو ازم میدزده و اونو بیشتر از من دوست داره!
مینگی خندید و دوباره گونه ی نرم هانا رو بوسید و گفت:
_من که همیشه این تیکه عسل رو نمیبینم مینهی؛ میخوام از این فرصت به خوبی استفاده کنم! ولی باشه، الان میام قهوه شما رو هم میخورم!
_منتظریم.
سپس دوباره رو کرد به سورا و با لبخند به دوستش خیره شد.
دختر لبخدی به مینهی زد و گفت:
_خوشحالم که تونستی زندگیت رو بسازی...هر چند که اولش میل باب خودت نبود...
_به هر حال، خواست سرنوشت برای من این بود. من نمیتونستم عوضش کنم. انتخاب ازدواج با کیونگمین من رو ته بم بست زندگی گیر انداخت و من چاره ای جز پذیرفتنش نداشتم...اولش اذیت شدم...اما حالا...
نگاهی به هانا که با تمام ذوق و شوق کودکانه اش میخندید و به این طرف و اون طرف میدوید خیره شد. با لبخند ادامه داد:
_اما حالا زندگیم رو دوست دارم...به لطف اون بچه دوباره امید گرفتیم...هم من و هم کیونگمین...هر دو تصمیم گرفتیم رابطمون رو محکم تر کنیم تا یه زندگی عادی مثل باقی بچه ها برای دخترمون رقم بخوره...
_بخاطر همین اسمش رو گذاشتید هانا؟
( اسم هانا به معنای پناه، امید، نفس هست )
مینهی بشکنی زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد:
_دقیقا!
و سپس دوباره سکوت میون اون دو حکمفرما شد و فقط صدای بازی مینگی و هانا بود که به گوش میرسید و فضای خونه رو به اشغال خودش در می اورد.
پس از چند دقیقه سکوت، سورا کمی به مینهی نزدیک تر شد...این بار چهره اش حالت جدی تری به خودش گرفته بود.
با لحن اهسته و ارومی، طوری که فقط حرفهاش برای خودش و مینهی قابل شنیدن باشه گفت:
_مینهی...میخوام راجب موضوعی باهات صحبت کنم...
_چه موضوعی؟
کمی مکث کرد...نمیدونست گفتن همچین مسئله ای به مینهی کار درستی هست یا نه.
اون دختر خودش به اندازه ی کافی مشکلات داخل زندگیش داشت...کار درستی بود که موضوعی که ربطی به اون نداشت رو بهش بگه و اون رو هم درگیر کنه؟
هر چند راه دیگه ای هم براش باقی نمونده بود. هر طور که فکر میکرد به بم بست میرسید...و تنها راه باقی مونده براش که شاید ارزش امتحان کردن داشت مینهی بود!
سورا نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:
_میشه لطفا...به برادرت بگی که دست از سرم برداره؟
_مینهو؟
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و ادامه داد :
_نمیدونم چه حرفهایی بین پدر من و پدر تو رد و بدل شده...اما برادرت بار ها و بار ها مزاحمم شده...پدرم این روز ها داره راجب اون صحبت میکنه...نمیدونم دقیقا چی داره توی ذهنش میگذره اما لطفا...لطفا بهش بگو که دست از سر من برداره!
_من...من هم نمیدونم چه حرف هایی بین پدر هامون رد و بدل شده سورا...ولی...
_ولی؟
_این رو میدونم که مینهو از تو خوشش میاد...باور کن بار ها و بار ها بهش گفتم که دست از سرت برداره! بهش گفتم که تو دوست پسر داری و از اون خوشت نمیاد...اما اهمیتی نمیداد.
سورا با شنیدن این حرف، رنگ از چهره اش پرسید و اب دهنش رو به سختی قورت داد.
با این حرف مینهی، تمام حدس هاش راجب افکار پدرش براش به یقین تبدیل شد!
حالا میفهمید که پدرش اینهمه مدت راجب چه کسی توی خونه حرف میزد:

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now