CHAPTER 33

59 10 12
                                    

قسمت سی و سه: Powerful
قدرتمند

" زمان حال؛ چهار ماه بعد "

_فقط یه بار دیگه...لطفا.
_باشه...تلاشمو میکنم!
نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به خوندن کرد. صدای ارامش بخش اون دختر دوباره داخل اتاق پیچید و هونگ جونگ برای اخرین بار اون آوا رو ضبط کرد...
برای ساخت اهنگ جدیدی که مدیر کمپانی درخواستش رو به هونگ جونگ داده بود، در لایه های زیرین موسیقی و پس زمینه نیاز به ووکال اهسته ی یک دختر بود، و چرا هونگ جونگ نباید برای این کار از صدای بی‌نظیر همسرش کمک میگرفت؟
حالا چهار ماه بود که هونگ جونگ و هانا رسما متاهل شده بودند...چیزی فراتر از دوتا نامزد یا دوست ساده!
و گاهی این موضوع حتی برای خودشون هم غیر قابل باور میشد...چطور یه کراش داشتن ساده از سن شونزده سالگی اونها رو به این نقطه کشونده بود؟!
سرنوشت؟
عشق؟
خدا؟
هیچکس نمیدونست...و جوابش هر چی هم که بود، بی شک زیبا ترین پدیده ی زندگی هر دوشون بود!
هانا از اتاق مخصوص ضبط بیرون اومد و کش و قوسی به بدنش داد. پسر گفت:
_عالی بود!
_خودم میدونم؛ در ضمن عالی نه، فوق العاده!
هر دو خندیدند و سپس هانا خسته روی صندلی کنار هونگ جونگ نشست. موهاش رو به تازگی کوتاه کرده بود و تقریبا تا بالای شونه اش میرسید...کت چرم و پیراهن سیاهی پوشیده بود که با رنگ پوستش تضاد زیبا و دلنشینی ساخته بود.
حالا شکمش کمی بالا تر اومده بود و به راحتی میشد باردار بودنش رو تشخیص داد...ماه پنجمش بود؛ و تقریبا نیمی از راه رو طی کرده بود!
هونگ جونگ که سخت مشغول ساخت اهنگ بود بی توجه به خستگی و کلافگی هانا هدفونش رو روی گوشهاش گذاشت و به تنظیم موسیقی مشغول شد.
پس از حدودا چند دقیقه، دختر کلافه پرسید:
_کی تموم میشه؟
_هنوز خیلی کار داره...
_بیشتر اوقات توی این استودیویی...نمیشه یکم به منم توجه کنی؟ فکر نمیکنی من ناراحت میشم؟
هونگ جونگ با این حرف لبخندی زد و هدفونش رو پایین اورد...به چهره و چشمهای مظلوم اون دختر نگاه کرد و گفت:
_پس قضیه اینه...برای همینه از دیروز باهام قهری؟
_من قهر نیستم!
_چی باعث میشه فکر کنی من نمی‌شناسمت؟
دهنشو باز کرد تا چیزی بگه، اما نمیدونست باید چه جوابی به اون پسر بده... هونگ جونگ با همون لبخند ارامش بخشش و با لحنی پوزش طلبانه گفت:
_درست میگی...میدونم که زیادی درگیر کارم شدم...متاسفم.
نزدیک شد و اهسته گونه ی اون دختر رو بوسید. هانا که حالا کمی نرم تر شده بود سرش رو خجالت زده کمی پایین انداخت که هونگ جونگ دوباره پرسید:
_ از جونگهو چه خبر؟ چیکارا میکنه؟ امروز بعد از دانشگاه رفتی دکتر که ببینی حالش خوبه یا نه؟
هانا خندید و دستش رو روی شکم برآمده اش کشید...جونگهو اسمی بود که اونها برای بچشون انتخاب کرده بودند. ماه پیش جنسیت اون جنین مشخص شده بود...
کسی که قرار بود رنگ جدیدی به دنیای رنگارنگ هونگ جونگ و هانا ببخشه یه پسر بچه بود!
هانا جواب داد:
_پسرت حالش از منم بهتره! امروز وسط دانشگاه طوری به خوردن ابلیمو وادارم میکرد که تصمیم گرفتم از این به بعد یه شیشه ابلیمو همراه خودم همه جا داشته باشم!
هونگ جونگ خندید و گفت:
_پس بخاطر این بود که هی اب دهنتو قورت میدادی؟ دلت ابلیمو میخواست؟
_متاسفانه یکی از نشونه ی های بارداری جنین پسر ویار به خوراکی های ترشه،که این ویژگی توی من بیداد کرده...این روزا حتی دوست دارم برنج رو هم با ابلیمو بخورم!
_چهار ماه مونده...باید یکم دیگه صبر کنی فقط‌..‌.
دختر اهی کشید و بیشتر روی صندلی وا رفت. هونگ جونگ گفت:
_اگر خیلی خسته ای برو خونه. ساعت نه شبه. منم حدودا یک ساعت دیگه کارمو تموم میکنم و میام. باشه؟ واقعا نمیتونم الان اهنگو همینجوری ول کنم ممکنه با مشکل مواجه بشه...
_باشه...پس زود بیا...من بر میگردم خونه ی خودمون.
_خونه ی خودمون؟ نه. باید بری خونه ی مامان...اونجا برات بهتره.
_بیخیال! امروز بعد از دانشگاه، وقتی که رفتی سر کار کلی وقت گذاشتم و شام درست کردم. اون وقت تو میگی برم خونه ی مامانم؟
هونگ جونگ با این حرف خندید و گفت:
_جدی؟! من واقعا باید بیشتر قدر همسرمو بدونم!
سپس خنده اش به لبخندی زیبا روی لبش تبدیل شد...چندین ثانیه به چهره ی اون دختر خیره شد و گفت:
_چطور میتونم انقدر دوستت داشته باشم؟ تو چطور میتونی با این همه زیبایی برای من باشی؟ بعیده واقعا این همه خوشبختی برای من باشه!
هانا که با این حرف های هونگ جونگ تقریبا سرخ شده بود لبخندی زد و گفت:
_میدونستی انقدر تعریف کردنت از من نتایج خوبی نداره؟
_ولی من عاشق اون نتایج بدم!
هر دو ریز خندیدند و سپس از روی صندلی بلند شدند. اکثر اوقات، و البته به اصرار مینهی، هانا زمانش رو داخل خونه ی پدر و مادرش میگذروند، تا کسی باشه که در صورت بروز اتفاقی، مراقبش باشه. گفت:
_پس قراره یه زمان خوب داشته باشم توی خونه خودمون!
_کنار تو هر زمانی زیباست...
سپس هر دو لبخند زیبایی رو مهمون لبهاشون کردند، و ثانیه ای بعد بود که اون دو مهمون یکدیگر رو در اغوش گرفتند!
پس از چندین ثانیه از هم جدا شدند که هونگ جونگ گفت:
_مواظب خودت باش...یک ساعت دیگه میبینمت!
_فعلا.
و هر دو با لبخند از هم فاصله گرفتند و سپس هانا از در بیرون رفت.
____________
روی مبل نشسته بود و بی هیچ حرفی، به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود...
دود حاصل از سوختن بدن کوچک سیگار، فضای اتاق رو پر میکرد و به هم دردی با تنهایی غم زده ی پسر مشغول میشد.
میدونست که نباید این کار رو انجام بده...اگر دوست پسرش متوجه میشد که اون دوباره سراغ سیگار رفته حتما دلخور میشد...
سان نمیخواست قلب وویونگ رو بشکنه...اما این شیئ لعنتی چیزی بود که خیلی وقت ها میتونست برای فرار از خاطرات بهش کمک بکنه...
فرار از خاطراتی که چهار ماه بود هر شب جون اون پسر رو می‌گرفتند و صبح با بی رحمی تمام پیکر زخمی روحش رو بهش پس میدادند...
نفهمید چند ثانیه یا چند دقیقه گذشت...یا حتی چند ساعت؟
صدای باز شدن قفل در، اون مکان رو در برگرفت و سپس وویونگ وارد شد...
با دیدن فضای خونه که از دود سیگار پر شده بود، سریعا جلوی دهن و بینیش رو گرفت و گفت:
_فکر میکردم حداقل یکم برای حرفهام ارزش قائل بشی...همین دیروز داشتم التماست میکردم!
سپس سریع به سمت پنجره های پذیرایی رفت و اون رو باز کرد تا هوای خونه با بیرون رد و بدل بشه.
سان بدون هیچ حرفی یا واکنشی، سیگار رو داخل جا سیگاری خاموش کرد و به چهره ی جدی دوست پسرش خیره شد. لبخند کمرنگی زد و گفت:
_سلام...
_واقعا دیگه برات یه ذره هم اهمیت نداره؟
_شاید...نمیدونم...
پسر کوچکتر نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت..
سان نمیدونست باید به اون چی بگه...
وویونگ طی چهار ماه اخیر بار ها سان رو از خودکشی نجات داده بود...بار ها اون رو از سیگار کشیدن و خودآزاری هاش منع کرده بود...بار ها اون رو در اغوش گرفته بود و اجازه داده بود تا بدون بیم به سد اشک هاش اجازه ی شکستن بده...
اما حال سان خیلی بدتر از این حرفها بود...و این چیزی بود که ثانیه ثانیه به حجمش افزوده میشد و وجودش رو بیشتر در بر میگرفت
بی هیچ حرفی صورتش رو با دو دستش پوشوند و به پشتی مبل تکیه داد. وویونگ که حالا بغض، فکش رو وادار به لرزیدن میکرد قدمی بهش نزدیک شد و گفت:
_سان...تو افسردگی داری...
جلوی پسر زانو زد و دستش رو روی زانو های اون گذاشت. گفت:
_چرا فقط...چند جلسه از یه روانشناس کمک نمیگیری؟
_مسخره ست...
_نیست! چرا نمیخوای قبول کنی که به کمک نیاز داری؟
_وویونگ...متاسفم...ولی...من به این زودی ها خوب نمیشم...و موندن تو کنارم جز اسیب و رنج برای خودت نیست...
پسر کوچک تر که حالا به راحتی میشد تهی شدن دلش رو از حالت چشمهاش خوند، متحیر به سان خیره شد و چیزی نگفت...اون پسر هیچوقت... هیچوقت داخل حرفهاش هاله ای جدایی و فراق دیده نمیشد...اما حالا..؟
_منظورت چیه؟!
_بیخیال شو...موندن تو فقط...فقط رنجه...برای خودت و من...من دوستت دارم وویونگ...خیلی زیاد...ولی دیگه نمیتونم احساساتم رو نشون بدم...حتی نمیتونم نشون بدم که نمیخوام از دستت بدم...نمیتونم بهت بفهمونم که حالت برام مهمه...من...حتی حالا خودم رو هم گم کردم...و هیچکس نمیتونه کمکم کنه...هیچکس...حتی تو‌...
شنیدن این کلمات دردناک از زبون معشوق وویونگ، درست مثل یک خنجر بود... خنجری که دردناک به سینه اش فرو میرفت و بدتر از همه، اون نمیتونست هیچکاری در برابرش بکنه!
با صدایی که میلرزید و بغض به وضوح درش به چشم میخورد گفت:
_چرا...فکر میکنی که من دورانی باید پیشت بمونم که حالت خوبه؟ دورانی که همه چیز به خوبی و خوشی سپری میشه؟
مکث کرد و به چشمهای سیاه و ظلمت زده ی اون پسر خیره شد...کمی بهش نزدیک تر شد و گفت:
_من اینجام که کمکت کنم...اینجام که بتونم تلاش کنم تو رو از این مرداب سیاه نجات بدم...
_تلاش هات پوچه وویونگ...
_فکر میکنی اهمیتی داره برام؟ به همین تلاش های پوچ ادامه میدم...چی باعث شده یک درصد فکر کنی من قبول می کنم توی این وضعیت تنهات بذارم؟ صرفا چون که دیگه نمیتونی مثل قبل بهم اهمیت بدی؟ اونم بخاطر وضعیت بدت؟ چوی سان، واقعا دلیل بچگانه تر از این پیدا نکردی که بابتش خودتو سرزنش کنی؟!
_وویونگ...
_بسه...نه من میخوام تنهات بذارم و نه تو میخوای منو از دست بدی...پس چرا دست به کارای بچگونه بزنیم؟ همه ی ادم ها میتونن دلشکسته بشن...همه میتونن مدتی گوشه گیر باشن سان...اشکالی نداره... چرا فکر میکنی که رابطه ی ما، برای من از حال تو مهم تره؟ چیزی که من فقط میخوام حال خوب توعه... من تورو میفهمم...و سعی میکنم مفید بودن وجودم رو توی همین دوران ثابت کنم...
بلند شد و کنار پسر روی مبل نشست و سپس در یک حرکت، سر سان رو روی سینه اش گذاشت و همون لحظه بود که پسر بزرگتر بی وقفه شروع به هق هق زدن کرد...
وویونگ چشمهاش رو بست و اهسته گفت:
_میدونم که سخته...میدونم...باهم درستش میکنیم...باشه؟  تو تنها نیستی...باهم از این مرداب میایم بیرون...همه چیز درست میشه...قول میدم!
چندین دقیقه بعد، بدون هیچ حرف دیگری داخل اغوش هم سپری کردند...سکوت بر فضای اون خونه حکمفرمایی میکرد و جو بیشنون سنگین و غمناک شده بود...
در نهایت کمی از هم فاصله گرفتند که سان ریز خندید و گفت:
_من از تو سه سال بزرگترم...اما همیشه این تو بودی که مثل یه بزرگتر پشت من ایستادی...فسقلیِ من...
_میخوای ازم تشکر کنی؟ پس سیگار نکش!
سان لبخند بی جونی زد و موهای اون پسر رو بهم ریخت. گفت:
_تلاشم رو میکنم...
_فردا نیام ببینم کل خونه رو بوی گند این نخ سفید و مسخره ی بی مصرف برداشته!
_باشه... پنجره رو باز میکنم.
_چوی سان!
هر دو خندیدند...وویونگ پس از کمی مکث گفت:
_راستش...اگر دوست داشته باشی...میتونیم با بچه ها بریم بیرون...امروز...
_بیرون؟
_توی پارک قدیمی خودمون...ساز بزنیم...بعد از اتفاق چهار ماه پیش...دیگه نشد که بریم...
پسر کمی مکث  کرد و اب دهنش رو صدا دار قورت داد. وویونگ که موقعیت سخت سان رو متوجه شده بود سریعا بعد از حرفش گفت:
_اگر حال و حوصله شو نداری مشکلی نیست این فقط یه پیشنهاد...
_میام.
پسر کوچکتر که انتظار شنیدن هر چیزی غیر از این جواب رو داشت با ناباوری و چهره ی ذوق زده گفت:
_جدی میگی؟! ینی مشکلی نداری؟! اذیت نمیشی توی اون جمع؟!
_بالاخره باید یه تلاش از طرف خودم هم باشه...درست نیست که فقط تو تلاش کنی تنهایی حالم رو خوب کنی...
وویونگ که باورش نمیشد این حرفها از زبون کسی بیرون بیاد که تا چندین دقیقه پیش حرف از نا امیدی و جدایی میزد، ذوق زده سان رو در اغوش گرفت و بوسه ی محکمی ابتدا روی گونه، و سپس روی لبهای اون پسر کاشت!
سان که از این حرکت ناگهانی اون پسر متعجب شده بود با ناباوری خندید و بهش خیره موند. وویونگ که گویا به تازگی متوجه ی حرکتی که انجام داد شده بود، با گونه های سرخ و چهره ای خجالت زده سرش رو پایین انداخت. سان خواست چیزی بگه که وویونگ سریع از روی مبل بلند شد و گفت:
_یه لباس خنک بپوش. هوا نسبتا گرمه.
و سپس با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت به سمت آشپزخونه رفت تا لیوان ابی برای خودش بریزه...
____________
_ویولن زدن یادت نرفته هانا؟
دختر با چشم های گرد شده از تعجب به ویکتور نگاه کرد و گفت:
_چون حاملم دلیل بر این نمیشه که ویولن زدن یادم بره ویکتور! چرا اینطوری صحبت میکنید اخه! به عیسی مسیح فقط یه بارداری ساده اس! من تبدیل به یه موجود فرا زمینی نشدم!
این حرفش باعث خنده ی همه و همچنین هونگ جونگ شد؛ که همون لحظه هانا با ارنج به پهلوی همسرش کوبید و گفت:
_عوضی تو نباید الان از زنت دفاع کنی؟!
هونگ جونگ با این حرف کمرش رو صاف و چند سرفه کرد. سپس با صدایی که کمی کلفت شده بود دستش رو دور گردن هانا انداخت و گفت:
_کی به زن من گفته بالای چشمش ابروعه؟!
یوسانگ بلند دست زد و گفت:
_هونگ جونگ هیونگ عالی داری پیش میری! پر قدرت به گند زدن ادامه بده!
و سپس اینبار صدای خنده ی همه، حتی هانا، شروع به پیچیدن بر فضای اطرافشون کرد.
پس از چند لحظه سوهی پرسید:
_پس وویونگ و سان کجان؟ مطمئنی قرار بود بیان؟
هانا جواب داد:
_بهم گفته بود که میان...شاید مشکلی پیش اومده که دیر کردن...
یونهو گفت:
_فکر نمیکنم سان به این زودی ها حالش اونقدر رو به راه بشه که بتونه بیاد...
هونگ جونگ سری تکون داد و گفت:
_حق داره...درد از دست دادن خانواده درد کمی نیست...به خصوص اینکه سان از خانواده، فقط همین خواهرش رو داشت...
پس از این حرف پسر، چندین دقیقه سکوت میونشون بر قرار شده بود که به ناگه، سوهی متحیر انگشت اشاره اش رو به سمت رو به روش گرفت و گفت:
_اومدن! سان باهاشه! وویونگ و سان هر دوتا باهمن!
تقریبا همشون برای ثانیه ای از شدت تعجب از زمین پریدند و بلند شدند!
وویونگ برای جمع دوستهاش دستی تکون داد و لبخند درخشانی رو روانه ی چهره اش کرد.
پس از اینکه به اندازه ی کافی بهم نزدیک شدند، همه ی بچه ها بلند شدند و شروع کردند به احوالپرسی با اون دو...
همشون نوبت به نوبت، سان رو در اغوش میگرفتند و از اینکه اون پسر رو دوباره توی جمع خودشون میبینند ابراز شادی می‌کردند.
هانا، اخرین نفری بود که با لبخند به سمت اون پسر میومد. اون رو با ذوق در اغوش گرفت و گفت:
_خوشحالم که اینجایی سان؛ دلم خیلی برات تنگ شده بود!
سان هم متقابلا لبخندی زد و اون دختر رو در اغوشش نگه داشت. پس از چند ثانیه از هم جدا شدند که پسر گفت:
_اون کوچولو بزرگتر شده!
هانا خندید و به شکمش چشم دوخت و گفت:
_اره! از ماه بعد حتی دیگه نمیتونم تیشرت بپوشم!
_واقعا مشتاقم که بدونم شبیه کدومتونه!
هونگ جونگ گفت:
_قاطعا اخلاقاش به من و قیافش به هانا میره!
_ترکیب عالی ایه!
سان لبخندی زد و سپس همگی باهم روی زمین نشستند.
هانا کیف ویولن وویونگ‌ رو که با خودش از خونه اورده بود سمت پسر گرفت و گفت:
_خیلی وقته که تمرین نکردی...
_آه...دلم براش تنگ شده بود!
یونهو گفت:
_باور کن دل ماهم برای ویولن زدن تو تتگ شده!
وویونگ خجالت زده حواب داد:
_نظر لطفتونه هیونگ!
سپس همگی ساز هاشون رو به دست گرفتند...گویی همشون دوباره برگشته بودند به همون دوران خوب...
دورانی که چیزی جز عشق و امید زندگی همشون رو تسخیر نکرده بود...
سان و هونگ جونگ دستشون رو روی سیم های گیتار کشیدند و وویونگ و هانا کمانک های ویولن رو حرکت دادند...
یوسانگ، با احساس دستش رو روی بدن لطیف چنگ کشید و یونهو و سوهی با کوبیدن انگشت هاشون بر بخش اصلی کالیمبا اوای دلنشینی رو خلق کردند و در نهایت، ویکتور با هدیه دادن صداش، به زیبایی موسیقیشون جذابیت چندانی بخشید.
تمامی اهنگ هایی که مینواختن، اهنگ هایی بود که توسط هونگ جونگ نوشته شده بود... و این موضوع، بر بوم زیبایی اثرشون، رنگ استقلال هم می‌بخشید!
موسیقی بر تمام فضای اونجا حاکم شده بود و ذهن و قلبشون رو به تسخیر خودش در میاورد...
این آوا واقعا قدرتمند بود...چرا که باعث شده بود سان برای حتی شده چندین لحظه از ته دلش بعد از مدت ها لبخند بزنه...
حالا میفهمید که لازمه ی خوب شدن حالش همین طنین زیباست که چهار ماهه اون رو با خودش بیگانه کرده بود و گوش ها و قلبش رو ازش محروم.
موسیقی...قدرتمند بود...
خیلی قدرتمند!
____________

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now