CHAPTER 13

75 14 14
                                    

قسمت سیزده: Compulsion
اجبار

" نوزده سال پیش سال ۱۹۹۶ سئول کره جنوبی "

_امکان نداره...امکان نداره! ببینم تو واقعا داری جدی صحبت میکنی ؟
گوشه ی لبش رو گزید و سری به نشونه ی مثبت تکون داد:
_مجبورم کرده...چاره ی دیگه ای ندارم...
مینگی با ناراحتی، شونه ی مینهی رو ماساژ داد و گفت:
_من...واقعا متاسفم مینهی...ای کاش یه کاری از دستم بر میومد...ای کاش میتونستم کمکت کنم...
لبخند دردناکی زد و دستش رو روی دست مینگی که روی شونه اش بود گذاشت.
با اون لمس کوچک ، به ناگه آرزو کرد که کاش این دستها متعلق به کسی جز خودش نبودند...
کاش میتونست هر زمان که خسته و ناراحته، دستهاش رو میون این دستها بذاره و ارامش بگیره...
کاش میتونست به مینگی بگه که وجودش در کنار اون، موجب ارامششه...
پیش خودش گفت، سورا حتما داخل زندگی قبلیش کار بزرگی انجام داده که نتیجه اش در این دنیا، داشتن مینگیه...
در اون لحظه، مینهی دوستش رو خوشبخت ترین فرد جهان میدید!
سه ماه پیش، زمانی که مینگی در یک حرکت کاملا ناگهانی به سورا پیشنهاد داده بود که رابطه شونو بعد از سه سال ، از یک دوستی ساده خارج کنند ، سورا هم با شوق و هیجان زیاد، درخواست مینگی رو قبول کرده بود...
و حالا اون دو سه ماه بود که باهم رابطه داشتند..
هنوز هم جمع سه نفره ی اونها پا برجا بود...اما این بار با این تفاوت که لبخند های حقیقی جایی روی لب های خشکیده ی مینهی نداشتند...
سعی میکرد تا خوشحال باشه...هم برای سورا و هم مینگی...
سورا از دوران کودکی دوست صمیمی مینهی بود. با دیدن شادی اون شاد میشد و با دیدن غم هاش، ناراحت...
قاطعا باید حالا هم با دیدن لبخند های سورا، خوشحال میبود...اما...

لعنت به قلبش!!

لعنت به احساساتش!!

توی این سه ماه، هیچکدوم از احساساتش دست خودش نبود...
لحظه ای قلبش از شدت غم قصد شکافتن سینه اش رو داشت و ثانیه بعد، از دست خودش و احساساتش خشمگین بود و زمان دیگری، وانمود به خوشحال بودن میکرد...
و حالا با حرفی که پدرش از چند روز پیش بهش زده بود، میدونست که قراره کوله بار غم بیشتری رو روی قلب شکسته اش بذاره...
قلب اون خرد شده بود...و هیچ چیز و هیچکس نمیتونست اون تکه های ریز رو بهم متصل کنه...
____________
با اعلام تعطیلی دانشگاه، خداحافظی سریعی با سورا و مینگی کرد و از در های خروجی دانشگاه خارج شد...
اما همون لحظه با دیدن مینهو که رو به روی دانشگاه با ماشین در انتظارش ایستاده بود، اخم هاش توی هم رفت.
بارها و بارها به برادرش گفته بود که نیازی نیست بعد از اتمام دانشگاه دنبالش بیاد و خودش میتونه پیاده به خونه برگرده.
اما گویا گوش های اون پسر به این حرف ها بدهکار نبود.
به ماشین تکیه داده بود و به مینهی خیره شده بود. دستی براش تکون داد تا توجه خواهرش رو جلب کنه.
مینهی چشم غره ای به اون پسر رفت و زیر لب به زمین و زمان فحش هایی داد، و سپس به مینهو نزدیک شد.
زمانی که به کنار ماشین رسیده بود، مینهو هنوز هم به رو به روش خیره شده بود. مینهی با تعجب ابرویی بالا انداخت و پرسید:
_به چی نگاه میکنی؟
_به آرزوم.
_آرزوت؟
گیج و مبهم به چهره ی مینهو که حالا نیشخندی روی لبهاش خودنمایی میکرد، خیره شد.
سپس مسیر نگاهش رو دنبال کرد تا رسید به...یک شخص!
متحیر چندین بار پلک زد...و سپس با نهایت تعجب رو به مینهو پرسید:
_س...سورا؟
مینهو با این حرف، روش رو برگردوند و به خواهرش چشم دوخت. شونه ای بالا انداخت و با لبخند گفت:
_خوب میتونی بفهمی تو مغزم چی میگذره!
مینهی با حالت کاملا جدی گفت:
_مسخره بازی در نیار! اون...دوست پسر داره!
هر چند خودش هم بهتر از هر کسی میدونست که گفتن این حرف، کوچکترین اهمیتی برای مینهو نداره!
میدونست که در نهایت رابطه ی مینگی و سورا نمیتونه به ازدواج ختم بشه...مینگی از قشر فقیر جامعه بود...و خانواده ی پارک جزو ثروتمند ترین خانواده های سئول!
میدونست که پدر سورا هم دقیقا مثل پدر خودشه...در زمان مناسب خودش، اون هم سورا رو مجبور به ازدواج با یک انسان دیگه میکرد!
مینهو بی توجه به حرف مینهی، در ماشین رو باز کرد و داخلش نشست، و سپس مینهی هم با اکراه روی صندلی شاگرد نشست.
رو به برادرش که در حال حرکت کردن و بیرون اومدن از جای پارک بود کرد و غر لند کنان گفت:
_مگه صد بار بهت نگفتم که نیا دنبالم؟
_منم مگه صد بار بهت نگفتم که با برادر بزرگت حق نداری اینطوری صحبت کنی؟
پوزخندی زد و چشم غره ای به مینهو رفت:
_برادر بزرگ...مسخره ست!
_هیچوقت دلیل این حجم از تنفرت نسبت بهم رو نفهمیدم. ناسلامتی برادرتم!
سکوت کرد و جواب برادرش رو نداد. اما داخل قلبش اون پسر رو به رگبار نفرین بست.
شخصیت مینهو ، با پدرشون مو نمیزد و این باعث میشد که مینهی بیش از پیش از اون دو متنفر بشه!
شخصیت هر دوی اونها زورگو و سلطه گر بود... و دقیقا با شخصیت مینهی در تضاد کامل قرار داشت!
مینهی و مینهو، دو قطب کاملا مخالف بودند...دو خط موازی که هیچ نقطه ی اشتراکی نداشتند!
مینهو، ریز خندید و با طعنه گفت:
_البته نمیخواد دیگه از حالا به بعد حرص بخوری! چند هفته ی دیگه دانشگاهت تموم میشه و با همسرت میری توی خونه ی خودت!
دندون هاش رو روی هم فشرد و دستهاش رو از شدت حرص مشت کرد.
ناخون هاش داخل گوشت دستش فرو میرفتند و گویی قصد سوراخ کردن پوستش رو داشتند، اما براش مهم نبود...در اون لحظه هیچی براش قابل حس نبود...
درد داخل قلبش در مقابل درد دستهاش رسما هیچ بود!
همونطور که مشغول کنترل خشمش بود و تلاش میکرد تا همونجا مینهو رو به قتل نرسونه، اون پسر حرفی زد که باعث شد خون داخل رگهاش از شدت استرس یخ بزنه:
_امشب اون پسره رو میارن تا ببینیش.
_پ...پسره؟
_همونی که قراره باهاش ازدواج کنی. سونگ کیونگمین.
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه، اما گویا کلمات داخل ذهنش قابلیت تشکیل جمله نداشتند!
اسم اون شخص داخل ذهنش به چرخه در می اومد...

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now