CHAPTER 21

72 13 14
                                    

قسمت بیست و یک: Tear
اشک

"هفده سال پیش سال ۱۹۹۹ سئول کره جنوبی "

به جملات روی کاغذ رو به روش چشم دوخته بود و سعی میکرد تا با سرگرم کردن خودش با اونها، حواسش رو از حالت تهوعی که گه گاهی به سراغش میومد پرت کنه...
اما بی فایده بود و تا حالا چندین بار داخل سطل کنار تختش استفراغ کرده بود!
نسبت به کوچکترین بو ها واکنش نشون میداد و گه گاهی سراغ ترکیب های غذایی ای میرفت که باعث تعجب خودش هم میشد!
سورا توی ماه سوم بارداریش بود و تمامی این علائم براش طبیعی محسوب میشدند...دقیقا سه ماه از ازدواج اجباریش با مینهو میگذشت و متاسفانه یا خوشبختانه، اون بلافاصله باردار شده بود!
رفتار مینهو باهاش متعادل نبود...گه گاهی باهاش خوب رفتار میکرد و گه گاهی حتی تا مرز کتک زدن سورا پیش میرفت!
اما یک چیز در این میون ثابت بود...و اون هم تنفر بیش از اندازه ی سورا به اون مرد بود که روز به روز بیشتر وجودش رو در بر میگرفت!
هر ثانیه که براش توی اون خونه میگذشت تفاوتی با جهنم نداشت...سورا حتی نمیتونست به پدر و مادر خودش پناه ببره و از اونها طلب کمک بکنه.
حدودا یک ماه پیش پدر مینهو فوت شده بود، و این مسئله باعث شده بود که دست و بال مینهو بیش از پیش برای انجام دادن هر کاری با سورا باز بشه!
اون دختر بیچاره حتی دیگه نمیتونست توی چشم های صمیمی ترین دوستش، یعنی مینهی نگاه کنه...مینهی هر چند روز یک بار به اونجا می اومد و سعی میکرد که با سورا حرف بزنه و بهش کمک کنه، اما سورا روز به روز بیشتر از اون دختر فاصله می‌گرفت و باهاش سرد تر میشد.
این رفتار دست خودش نبود... با هر بار دیدن مینهی این موضوع که برادر این دختر، مسبب تمامی غم ها و سختی هاشه، براش یادآوری میشد.
میدونست که مینهی مقصر نیست و خودش هم حتی یکی قربانی های عقاید مزخرف پدرش بوده... اما باز هم نمیتونست مثل گذشته ها باهاش ارتباط بگیره و ابراز صمیمیت کنه!
هر روز برای سورا سخت تر از دیروز میگذشت...تنها کاری که میتونست انجام بده این بود که تا نهایت توانش از مینهو دوری کنه و خودش رو با کار های مختلف مشغول کنه.
تنها کسایی که توی اون جهنم، به سورا دلگرمی میدادند و باعث میشدند که گه گاهی لبخند روی لبهاش خودنمایی کنه، خدمت گزار های خونه بودند و البته گربه کوچکی که اکثر اوقات سورا رو از تنهایی نجات میداد.
همچنین ، تنها و تنها انگیزه ای که باعث میشد سورا دست به خودکشی نزنه و بخواد هنوز هم به زندگی ادامه بده، مینگی بود...
اون هر چند شب یک بار، یواشکی از خونه بیرون میرفت و مینگی رو میدید...باهم دیگه صحبت میکردند و سعی میکردند تا از اون مدت کوتاه کنار هم بودنشون، نهایت استفاده رو ببرند.
هر دو مجبور بودند با این وضعیت بسازنند...نباید اعتراض میکردند و برای حق عشقشون میجنگیدند...
هر دو میدونستند که جز پنهانی دیدن همدیگه، اون هم در طول عمق شب، راه دیگه ای برای باهم بودنشون وجود نداشت...یا باید همین دیدار های کوتاه رو انتخاب میکردند و یا برای همیشه دور همدیگه رو خط میکشیدند!
سخت بود و دردناک...اما چاره چه بود؟
چی کار میتونستند بکنند؟
چه کاری از دستشون بر می اومد؟
جواب تمامی این سوال ها یک «هیچ» دردناک بیشتر نبود!
همون طور که سرش داخل کتاب بود، متوجه ی باز شدن در و حضور مینهو توی اتاق شد. اما بی اهمیت به اون مرد، سرش رو بالا نیاورد و به خوندن ادامه داد.
مرد پرسید:
_حالت خوبه؟
اما سورا جوابی نداد. حتی سرش رو بالا نگرفت تا به مینهو نگاه کوتاهی بندازه...همین که مجبور بود بچه ی اون مرد رو نُه ماه داخل رحمش بزرگ کنه به اندازه ی کافی براش آزار دهنده و سخت بود، و حالا این روز ها حضور بیش از پیش مینهو کنارش این موضوع رو سخت تر میکرد.
تنفر از مینهو با اون دختر کاری بود که حتی به بچه ی خودش، که مادرش محسوب میشد هم حسی نداشته باشه!
مرد اخم کرد و با صدای بلند تری گفت:
_صدام رو نمیشنوی؟!!
پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت:
_لطفا از اتاق برو بیرون....
_برم بیرون؟!
پوزخندی زد و عصبی خندید. همچنان به سورا که با نهایت ارامش روی تخت نشسته بود و کوچکترین اهمیتی به مرد رو به روش نمیداد خیره شده بود. در نهایت گفت:
_توی خونه ی من نشستی و حالا به من میگی که از اتاقت برم بیرون؟!
سورا کتابش رو محکم بست و با صدایی قاطع گفت:
_این خواست خود من نبوده که اینجا باشم جونگ مینهو!
حالت تهوع دوباره به سراغش اومده بود اما براش اهمیتی نداشت و بهش توجهی میکرد. دلش میخواست فقط از فضای اونجا دور باشه و چشمش به مینهو نیوفته!
بلند شد و خواست بی توجه به اون مرد از اتاق خارج بشه که مچ دستش توسط انگشت های مینهو گرفتار شد.
دندون هاش رو از شدت حرص روی هم فشرد و چند بار دستش رو کشید و تلاش کرد تا از اون مرد دور بشه اما کاملا بی فایده بود.
در یک آن، مینهو اون دختر رو به طرف خودش کشید و کشیده ی محکمی داخل گوشش خوابوند!
سیلی انقدر محکم بود که باعث شد سورا روی زمین بیوفته و از شدت درد حتی نتونه یک کلمه به زبون بیاره...
مینهو داد زد:
_تو چه مرگته که نمیتونی مثل ادم کنار من زندگی کنی؟! سه ماه گذشته!!!
این بار این تنها اشک بود که روی صورت سورا خود نمایی میکرد...با تمام وجودش گریه میکرد و هق هق میزد. میون گریه های بلندش بریده بریده گفت:
_ولم کن...ولم کن...
مینهو پوزخندی زد و گفت:
_فکر میکنی با لج کردن هات چیزی درست میشه؟! نه...تو فقط اوضاع رو به حال خودت سخت تر میکنی بیچاره!!!
سپس سکوت کرد و چیزی نگفت...این تنها صدای هق هق های سورا بود که شنیده میشد و توی فضای بینشون حکم فرما بود...
مینهو پس از چند دقیقه که اروم تر شده بود دستش رو به نشونه ی کمک به سمت اون دختر دراز کرد و گفت:
_سورا...من دوستت دارم...فقط نیازه که قبولش کنی و بخوای که کنارم بمونی...قول میدم که...
_خفه شو!!! دهنت رو ببند!!!
سورا با چشم های سرخ شده از اشک که حالا به وضوح رنگ خشم درش خودنمایی میکرد داد زد:
_چطوری میتونی با این کار هات ادعای دوست داشتن بکنی؟!!!
پوزخندی زد و ادامه داد :
_عشق؟!!! تو مایه ننگ و عار کلمه ی عشقی جونگ مینهو!!! ازت بدم میاد!!! از بچه ای که داخل شکممه و از جنس توعه بدم میاد!!! از خودم بدم میاد که مجبور شدم اجازه بدم ادم عوضی ای مثل تو بدنم رو لمس کنه!!! از تو و خانوادت...از هر کس و چیزی که به تو مربوط باشه بدم میاد!!!!
با تک تک جملاتی که از دهنش خارج میشد اثر خشم بیشتر و بیشتر داخل چهره ی مینهو نمایان میشد...در نهایت دستش رو عقب کشید و بدون هیچ حرف دیگری با قدم های سنگین و مملو از خشمش از اون دختر دور شد.
سورا چشمهاش رو محکم بست و با شدت بیشتر غم تلنبار شده ی داخل قلبش رو بیرون ریخت...صورتش هنوز هم در اثر اون سیلی میسوخت و یقین داشت که قطعا جاش کبود شده، ولی براش از کوچکترین اهمیتی برخوردار نبود.
چرا که اون درد، در مقابل دردی که داخل قلبش در حال جوشش بود، رسما هیچ و پوچ محسوب میشد!
____________
" زمان حال "

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now