CHAPTER 19

78 16 16
                                    

قسمت نوزده: Unknown
ناشناخته

"زمان حال"

به گل های نسبتا خشک شده ی روی سنگ خاکستری رنگ رو به روش چشم دوخت...روی چمن های سبز و مرطوب نشست و لبخند دردناکی زد و اهسته شروع به صحبت کرد:
_حالتون چطوره؟
اما در اون فضای غمناک، کسی نبود که جواب اون پسر بیچاره رو بده...وویونگ ابتدا به گل های یاس داخل دستش و سپس به سنگ قبر رو به روش نگاه کرد. آهسته روی گل ها رو نوازش کرد و گفت:
_قشنگن اقای کیم...مگه نه؟ این گل های یاس، همون هایی هستند که شما این همه سال بهشون رسیدگی میکردید و بهشون عشق میورزیدید...میگفتید عاشق گل یاس اید چون که پسر مرحومتون هم عاشق گل یاس بوده...
کمی مکث کرد، سپس ادامه داد:
_حالا من به این گل ها رسیدگی میکنم و تلاش میکنم که بهشون مجبت کنم...یادمه همیشه بهم میگفتید که گیاه ها مثل انسان ها اند...احساسات رو درک میکنند...اگر بهشون محبت کنیم روز به روز زیبا تر میشند و بهتر رشد میکنند...من هم این روز ها دارم همین کار رو با گل های یاس انجام میدم... بهشون محبت میکنم و گاهی هم باهاشون حرف میزنم...نوازششون میکنم و براشون از احساساتم میگم...
سعی کرد از گره خوردن  بغضی که راه تنفسیش رو بند میاورد جلوگیری کنه اما موفق نبود...اشک هاش بی وقفه راهشون رو باز کردند و روی صورتش غلتیدند.
نفس عمیقی کشید و صورتش رو برای ثانیه ای، از سنگ سردی که نبود عزیزش رو به سرش میکوبید گرفت...اون پیر مرد تنها کور سوی امید داخل اون خونه بود که باعث میشد وویونگ به زندگی داخل اون جهنم ادامه بده...و حالا نبودش بیشتر از هر زمانی زندگی داخل اون جهنم رو برای وویونگ سخت میکرد...
دوباره سرش رو بالا اورد و با صدای لرزونش شروع به صحبت کرد:
_اقای کیم...نمیدونم که صدام رو میشنوید یا نه...نمیدونم الان کجایید و دارید چیکار میکنید...شاید پیش همسر و پسرتون باشید...شاید هم داخل اسمون و پیش ابر ها...شاید هم به عنوان یک انسان دیگه جایی روی این کره ی خاکی متولد شدید و دارید زندگی میکنید...
روی نوشته های حکاکی شده روی سنگ دست کشید:
_میدونستید چند هفته بعد از رفتن شما جسی هم دلش براتون تنگ شد و همراهتون اومد؟ اما دخترش رو پیش من گذاشت! خیلی بانمکه! درست مثل جسیه...دلم میخواست با شما اسمش رو انتخاب کنم اما خب...نشد...بخاطر همین اسم اون کوچولو رو هم دوباره گذاشتم جسی! جسی دوم!
اه دردناکی از میون لبهاش خارج شد...طی چند ماه وویونگ دو بخش مهم از زندگیش رو از دست داده بود...اما تلاش میکرد تا باز هم روی پاهاش بایسته و نم پس نده.
به خودش میگفت:

قوی باش جونگ وویونگ!

سان رو یادت رفته؟ اون پسر رو الگوی خودت قرار بده

تو باید قوی باشی!

همیشه سعی میکرد به استقامت سان فکر کنه و اون رو الگوی خودش قرار بده...پسری که دقیقا مثل اسمش، تفاوتی با کوه نداشت! محکم و استوار در برابر همه چیز ایستاده بود و با سخت ترین مشکلاتش، سرسختانه مبارزه میکرد!
با فکر به اون پسر لبخندی ناخداکاه روی لبش خودنمایی کرد.
کمتر از یک ساعت دیگه قرار بود اون و گروه رو ملاقات کنه، اما دلش میخواست قبل از قرارشون، بیاد و سری به اقای کیم بزنه.
همون طور که در حال پاک کردن اثرات شکسته شدن بغضش بود، با لبخند گفت:
_اقای کیم...به تازگی انسان جدیدی وارد زندگی من شده که برام از ارزش بالایی برخورداره...هیچکس جز خانواده ی عمه مینهی از وجود اون خبر دار نیستند...اون...یک پسره اقای کیم...
به اینجای حرفش که رسید چندین ثانیه مکث کرد. سرش رو پایین انداخت و گفت:
_اون دوست فوق العاده ایه...سه سال ازم بزرگتره اما هر دوتا خوب همدیگه رو میفهمیم...میدونید، به گمونم اون باعث میشه کمتر احساس تنهایی بکنم...
و سپس با صدای بسیار اهسته تری که برای خودش هم به زور قابل شنیدن باشه زیر لب گفت:
_و البته...باعث میشه احساسات جدید و خاصی رو تجربه کنم... که از هیچکدومشون سر در نمیارم...
هر چند، خود وویونگ هم خوب میدونست که از احساساتی صحبت میکنه که اونها رو خوب میشناسه!
نه از این لحاظ که قبلا تجربشو کرده باشه...از این لحاظ که احساساتش دقیقا شبیه چیز هایی بود که از زبون هانا میشنید و داخل کتاب ها میخوند...
اما حاضر به قبول کردنش نبود...اون افکار و احساساتش رو کنج ذهن و قلبش، زیر اواره هایی پنهان کرده بود تا چشمش بهشون نیوفته...
سعی داشت به خودش بقبولونه که غلطه...
سعی داشت هر روز به خودش یاد اوری کنه که اشتباهه...

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now