CHAPTER 39

32 6 16
                                    

قسمت سی و نه: Real story
داستان حقیقی

کودک آهسته جیغی کشید و خنده ی پر هیجانی سر داد، که وویونگ با ذوق بچگانه ی بیشتری گونه ی نرمش رو بوسید.
هانا همون طور که به اون دو نگاه میکرد لبخندی زد و گفت:
_اولین باره که تورو از نزدیک میبینه...اما رفتار هاش مثل رفتار هاییه که با ما داره! عجیبه که سریع باهات خو گرفته...
_با عکس هایی که برام ازش می فرستادی فرق داره...خیلی خیلی از نزدیک خوشگل تره!
به کودک سه ماهه ای که روی زمین به سینه دراز کشیده بود و جغجغه اش رو تکون میداد خیره شد.
لبخندی از ته دل زد...وویونگ واقعا عاشق بچه ها بود!
به خصوص اگر قرار بود که اون بچه، بچه ی صمیمی ترین دوستش باشه...یا به عبارتی، بچه ی خواهرش!
سان که کنار وویونگ نشسته بود، موهای ابریشمی جونگهو رو نوازش کرد و رو به پسر کنارش گفت:
_جدی میگم وو...باید یه فکری بکنیم...من واقعا بچه میخوام!
_چشم...امر دیگه ای نداری عزیزم؟
و سپس صدای خنده ی هر چهار نفرشون بلند شد و سر تا سر فضا رو در بر گرفت...هانا و هونگ جونگ چندین ساعت بود که وویونگ و سان رو به سئول آورده بودند و قرار بود تا زمان برنامه ریزی شده، داخل خونه ی اون دو ساکن باشند تا هم رنگ دلتنگی رو از روی بوم قلب هاشون پاک کنند و هم مکان امنی رو برای پنهان شدن داشته باشند...
امروز همه چیز تموم میشد...وویونگ پیش مینهو میرفت و مجبورش میکرد تا باهاش بیاد و ازمایش دی ان ای بده!
امروز حقیقت یک بار برای همیشه و همه کس طلوع میکرد و از پشت خروار ها اندوه بیرون می اومد...
هونگ جونگ به ساعت مچیش نگاهی انداخت و سپس آهسته گفت:
_بچه ها...ساعت پنجه...
با این حرف، نگاه همشون رنگ ترس رو به خودش گرفت...وویونگ اب دهنش رو صدا دار قورت داد و گفت:
_مامان هم...میاد؟!
هانا سری به نشونه ی مثبت تکون داد:
_مامان و بابام پیشت هستند...نگران نباش. سان هم کنارته. اون نمیتونه بهت اسیب برسونه وویونگ‌... تو الان سن قانونی رو داری و میتونی ازش شکایت کنی، جرئتش رو نداره!
پسر سری به نشونه ی تایید تکون داد و نفس عمیقی کشید. از جاش بلند شد؛ و پشت سرش، سان و هونگ جونگ و هانا هم بلند شدند...
جونگهو که ثانیه ای احساس کرد از ماجرای در جریان عقب افتاده، شروع به دست و پا زدن کرد تا اینکه مادرش اون رو هم از روی زمین برداشت و در اغوشش جای داد.
هونگ جونگ شونه ی وویونگ رو به نشانه ی همدردی آهسته فشرد و گفت:
_اصلا نگران نباشید...همه چیز داره طبق برنامه پیش میره، کسی قرار نیست آسیبی ببینه؛ باشه؟ نترس وویونگ...اون مرد هیچکاری نمیتونه باهات بکنه! اصلا نسبتی باهات نداره که بخواد کاری بکنه!
هر دو سری به نشونه ی تایید تکون دادند و لبخند زدند...لبخندی که بوی ترس میداد...
اون هنوز هم از مینهو میترسید...اون مرد قاتل بود...
کسی که حاضر بود برای رسیدن به اهدافش با جون انسان ها بازی کنه و اونها رو عروسک خیمه شب بازی خودش فرض کنه...
میترسید...
دلش میخواست از عزیزانش محافظت کنه...اون و سان قرار بود مهاجرت کنند، اما مینهی و بقیه همینجا میموندند...قرار بود چه اتفاقی برای اونها بیوفته ؟
چه چیزی تضمین میکرد که مینهو هیچ خطری برای اونها نداشته باشه؟
دوباره نفس عمیقی کشید و سعی کرد از عمق افکارش بیرون بیاد.
در خونه رو باز کرد و همراه با هونگ جونگ و سان خارج شد...
هونگ جونگ قرار بود وویونگ و سان رو با ماشین تا خونه ی مینهو برسونه...
بالاخره...شروع شده بود...
آخرین تصویری که بر دیده ی اون سه نقش میبست لبخند پر اضطرابی بود که هانا در تلاش برای اخفا سازیش داشت...
و دست کوچک جونگهو که به نشانه ی خداحافظی چپ و راست میرفت...دست های کوچکی که برای در اغوش گرفتن غم های زندگی هنوز زیادی کوچک بود...
____________
آب دهنش رو صدا دار قورت داد و به خونه ی پیش روش چشم دوخت. خونه ای که سالیان سال، شاهد بالیدن بی وقفه ی اون پسر بود...
خونه ای سرد و مملو از تنهایی...خونه ای که از دیوار هاش، رنگ غم میچکید و فرصت روییدن قطره ای شادی رو نمیداد!
خونه ای که مظهر خاطرات تلخی بود که دفتر زندگی وویونگ رو پر کرده بودند...
حالا اون پسر رو به روی این خونه ایستاده بود...گوشی داخل دستش بود و سان، مینهی و کیونگمین، دو سمتش ایستاده بودند...
طولی نمیکشید تا مامور هایی که به دستور مینهو، مینهی رو زیر نظر داشتند هم به اون محوطه برسند!
برای بار آخر آب دهنش رو صدا دار قورت داد و سپس علامت سبزِ به نشانه ی تماس رو لمس کرد!
بیش از دو بوق نگذشته بود که طنین سرد مرد بلند شد و گوش های وویونگ رو لمس کرد...
صداش بعد از شیش ماه، ترسناک تر و سرد تر شده بود...
هنوز هم بدن وویونگ رو به لرزه می انداخت و باعث میشد تا قلبش از سرما یخ بزنه...دروغ بود اگر میگفت از شدت استرس قلبش رو داخل گلوش احساس نمیکنه...
_وویونگ؟!!!
_لطفا بیاید جلوی خونه...
_تو کجا...
_گفتم بیاید جلوی خونه!
وسپس بی هیچ حرف دیگری تلفن رو قطع کرد و داخل جیبش گذاشت...نگاهی به آدم های دورش انداخت...آدم هایی که برای حمایت از اون اینجا بودند؛ و حالا میشد به وضوح رنگ نگرانی رو داخل چهره هاشون دید!
مینهی لبخندی زد و گفت:
_ما همه اینجاییم وویونگ...
پسر در جواب، تنها لبخند زد... لبخندی که این بار از اعماق قلبش منشأ میگرفت. زیر لب گفت:
_ممنونم...مامان...
مینهی با شنیدن کلمه ی آخر جمله ی پسر، با بغض خندید. بغضی که از خاطرات و ژرف ترین نقطه ی احساساتش سرچشمه میگرفت...
سان به پسر نزدیک تر شد و دستش رو فشرد...همشون برای رویارویی دوباره با اون هیولا اماده بودند!
شاید کمتر از یک دقیقه از تماس گذشته بود که چهره ی عصبی و بر افروخته ی مینهو پیش چشم های اونها ظاهر شد!
هم وویونگ و هم سان، اخم کردند و قدمی به عقب برداشتند، چرا که مینهو بی وقفه و تند به جفتشون نزدیک میشد...
وویونگ پس از چندین ثاینه، با صدایی رسا و محکم گفت:
_جلو نیا!!! حق نداری به من نزدیک بشی!!!
با شنیدن این جمله، گویا مشتی به صورت پر طلب مینهو کوبیده شد! صدای غریدن زیر لبش از اون فاصله برای همشون قابل شنیدن بود...جواب داد:
_این همه مدت کدوم قبرستونی بودی؟!!! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟!!! میدونی چقدر هزینه برای پیدا شدنت کردم؟!!! چرا بعد از شیش ماه برگشتی؟!!! که چی بشه؟!!! فکر میکردم خیلی وقته مُردی!!!
_اگر فکر میکردی مُردم، چرا عمه مینهی رو انقدر اذیت کردی؟!!! بس کن آجوشی...من خیلی وقته که تو رو شناختم...آبروت رو خیلی وقته که به بازی گرفتم... میدونم که کل وجودت از کینه ی من پر شده...نیازی به مخفی کردنش نیست!
ناخداگاه نیشخندی از سر خشم روی لب هاش نشست و ادامه داد:
_دوستهات پیش خودشون چه فکری میکردند؟! تنها بچه ی جونگ مینهو تو سن هجده سالگی فرار کرد و شیش ماهه که با دوست پسرش مفقود شد! اوه صبر کن ببینم...دوست پسر؟! یعنی اون پسر قرار نیست با یه دختر ازدواج کنه و راه پدرش رو ادامه بده؟!
مکث کرد...سکوت به طرز وحشتناکی مشغول حکمفرمایی در میونشون بود، اما پس از چندین ثانیه وویونگ‌ ادامه داد:
_من هیچوقت برات مهم نبودم...چون دلیلی نداشت که مهم باشم!!! این همه سال فقط بخاطر آبروت من رو به عنوان پسرت قبول کردی...که ای کاش این کار رو نمیکردی...حاضر بودم توی یتیم خونه روز هام رو سپری کنم ولی عروسک خیمه شب بازی تو نباشم!!! ای کاش زودتر میفهمیدم که هیچی بین من و تو نیست...از جمله رابطه ی پدر و پسری...
_خفه شو حرومزاده...من پدرتم!!! تو از خون منی!!!! چطور میتونی با من اینطوری حرف بزنی؟!!!
در این بین، مینهی وارد گفت و گوی اون دو شد و گفت:
_خون؟ واقعا؟ متأسفم...فکر میکنم دیگه وقتشه که یه سر به آزمایشگاه بزنیم!
چهره ی مینهو با شنیدن این جملات، هر ثانیه بیشتر رنگ سرگردونی به خودش میگرفت...متحیر و عصبی خندید و گفت:
_آزمایشگاه؟! واقعا چی پیش خودتون فکر کردید؟!!
سان جواب داد:
_فکر کردیم که بهتره شما رو هم از واقعیت با خبر کنیم، تا بلکه دست از سر کسی که حتی نسبت بیولوژیکی هم باهاتون نداره بردارید!
_چرت میگید...همتون چرت و پرت میگید!!!
این بار، کیونگمین جلو اومد و در چندین قدمی اون مرد ایستاد. به وضوح جوشیدن خشم رو داخل چشم های مینهو میدید...میدونست که استانه ی صبر مرد، حالا فقط به یک دار مو بنده.
گفت:
_قیمت فهمیدنش اینه که همین الان سوار ماشینت بشی و تا ازمایشگاه دنبال ما بیای جونگ مینهو! فقط همین...
____________
_چه مدت طول میکشه تا جواب حاضر بشه؟
_در سریع ترین حالت، چهل و هشت ساعت زمان میبره...به محض اماده شدن باهاتون تماس گرفته میشه.
وویونگ سری تکون داد و به سرعت به سمت مینهو، کیونگمین و مینهی و سان که جلوی در خروجی ازمایشگاه ایستاده بودند اومد و گفت:
_دو روز...حداقلش...
به چهره ی مینهو نگاه کرد که چشم هاش، زیر فشار ابرو های خم شده اش کوچک تر به نظر میرسید. گویا روی اعتماد سر سختی که سالها نسبت به خودش داشت، حالا ترک هایی به چشم میخورد.
دو روز...فقط دو روز مونده بود تا همه چیز تموم بشه...
پلیس ها به محض پیدا شدن وویونگ دنبالش اومده بودند، اما اون خودش اعتراف کرده بود که طی این شش ماه فرار کرده بود. چه کاری از دست اون مامور ها بر میومد؟ مامور هایی که تا به اون زمان هم تنها به واسطه ی رشوه های مرد کارشون رو روی پرونده ی وویونگ سفت و سخت گرفته بودند...
لبخند زدن به روی مرد پیش روش سخت بود...اما وویونگ داشت خودش رو قانع میکرد که هر چند کم و نا چیز، اما باید از مینهو تشکر کنه...
بابت چی؟
خودش هم جواب این رو نمیدونست...
وویونگ بیشتر زمانش رو توی خونه ی مینهی گذرونده بود...تمامی لبخند های حقیقتی به جا مونده در خاطراتش هیچ کدوم و هیچ کدوم به مینهو مربوط نمیشد...
تنها چیزی که از اون مرد به یاد می اورد یک صورت اخم کرده و دستهایی بود که کتکش میزد...
آب دهنش رو قورت داد...اما با وجود تمامی اینها چشمهاش رو روی گذشته اش بست...حالا همه چیز تموم شده بود و نباید قلبش رو با کینه از مردی که حتی پدرش هم نبود پر میکرد!
در نهایت لبخندی بی رنگ به مرد زد و گفت:
_به هر حال...متشکرم آجوشی...بابت تمام این سال ها...
حس عجیبی داشت که دیگه مینهو رو با اسم «پدر» مخاطب قرار نمیداد...
اخم های مرد بیشتر در هم فرو رفت...طنین شکسته شدن تکه های زخمی قلب وویونگ بلند تر به گوش رسید...و در نهایت، چهار نفر از پنج نفری که جلوی در خروجی ایستاده بودند، از مرد کینه توز قدم به قدم دور تر شدند...
مردی که هیچکس، هیچوقت نمیتونست افکار دیوانه وارش رو پیش بینی کنه!
چه کسی میدونست که توی سرش چی میگذره؟
اون مرد همین حالا هم قاتل روح خیلی از انسانها بود...
____________
_آه پسر...واقعا خسته شدم!
_تا الان تو فقط نصف یه چمدون وسیله برداشتی سان...
_اره اما واقعا کسل کننده ست... خسته شدم!
_من و تو باید از یک ماه پیش وسایلمون رو جمع میکردیم! نه اینکه یک هفته مونده به پرواز تازه دست به کار شیم! خودت دیدی که خونه و وسایلمون چقدر دیر فروش رفت...اگه دیر تر میشد چی؟! باید از الان اماده باشیم! تازه شم تو هنوز کامل فرانسوی بلد نیستی! توی اون شش ماه تنبلی کردی!
_آروم باش...چرا انقدر عصبی ای فسقلی؟ حالت خوبه؟
وویونگ که حالا بیشتر از هر زمانی کلافه و عصبی شده بود،  وویونگ لباس تا شده ی در دستش رو داخل چمدون پرت کرد...بغض مخفی شده ی داخل سینه اش حالا به چشمهاش رسیده بود و میشد به وضوح وجودش رو رویت کرد.
سان به محض دیدن حال پسر، اخم کرد و با صدای اهسته ای گفت:
_وویونگ؟
اما پسر در جواب اشک ریخت...سرش رو پایین انداخت و دستهاش رو جلوی صورتش گرفت تا قطره های جاری شده روی گونه اش رو پاک کنه.
سان از رو به روی چمدون خودش بلند شد و به سمت وویونگ رفت. کنارش نشست و سر پسر رو روی سینه اش گذاشت و اهسته گفت:
_هی پسر...چرا این احساساتت رو پیشم بروز ندادی اخه؟
_سان...نمیخوام برم...چطوری میتونم اینکارو کنم؟ مامان...هانا...باقی بچه ها...دیگه نمیتونم ببینمشون...چطوری شهری که توش بزرگ شدم رو ول کنم و جایی برم که مردمش حتی از نژاد من هم نیستن؟ من تازه فهمیدم که مادرم کیه...میخوام بیشتر توی این شهر باشم...تصور کنم که اونم همینجاست...سخته... نمیخوام با شهری که تازه برام بوی زندگی گرفته خداحافظی کنم...
سان  در جواب چندین لحظه سکوت کرد و بیشتر سر پسر رو روی سینه اش فشرد...در نهایت جواب داد:
_میفهمم چی میگی وویونگ‌...باور کن برای منم آسون نیست که وطنم رو ول کنم...اما مجبوریم‌...هم من و هم تو...
وویونگ رو کمی از خودش فاصله داد و صورتش رو با دو دستش قاب کرد و گفت:
_ما میخوایم آیندمون رو بسازیم! میدونی که مینهو بیخیالمون نمیشه...اگر اینجا بمونیم مجبوریم همیشه با ترس زندگی کنیم...این رو میخوای؟
وویونگ سری به نشونه ی منفی تکون داد و گونه هاش رو از اشک پاک کرد...درست مثل پسر بچه ای شده بود که بارون، قایق کاغذی رویا هاش رو ویران کرده...
سان در پاسخ لبخندی زد و با دو انگشتش چونه ی پسر رو بالا آورد:
_و یه چیز دیگه...لطفا بار آخری باشه که احساسات منفیت رو بروز نمیدی و همشون رو جمع میکنی تا اینکه یه جایی خودشون منفجر بشن! وقتی میتونیم بهم دیگه کمک کنیم تا حالمون بهتر بشه چرا این کار رو نکنیم؟
وویونگ لبش رو تر کرد و پس از چندین لحظه آهسته سری به نشونه ی تایید تکون داد...حالا هر دوشون از صحبت باهم حس بهتری داشتند...همون طور که داخل چشم های هم خیره شده بودند، به ناگه مینهی در اتاق رو باز کرد و وارد شد.
با دیدن حالت اون دو، شوک زده گفت:
_اوه ببخشید! فکر کنم زمان اشتباهی وارد شدم!
اما سان در جواب آهسته خندید و گفت:
_مشکلی نیست آجوما...
وویونگ هم با لبخند تایید کرد و گفت:
_کار خاصی انجام نمیدادیم! داشتیم چمدون رو جمع میکردیم.
زن لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
_خوب پیش رفتید...همه چیز داره عالی پیش میره...
چندین دقیقه سکوت کرد و چیزی نگفت...حس کنجکاوی هر ثانیه بیشتر وجود اون دو پسر رو قلقلک میداد. در نهایت وویونگ پرسید:
_اتفاقی افتاده مامان؟
_خب...مینهو...
با شنیدن اسم اون مرد، هر دو اخم کردند و به نشانه ی کنجکاوی گوش هاشون رو تیز تر کردند. زن ادامه داد:
_امروز جواب آزمایش اومد...انتظار ندارید که جواب رو بهتون بگم؟
اهسته خندید و ادامه داد:
_طبق انتظار هممون...منفی بود...رسما تایید شد که وویونگ و مینهو هیچ نسبتی باهم ندارند...
وویونگ به محض شنیدن این حرف، با ناباوری و لبخند از جاش بلند شد و گفت:
_یعنی...الان...
_تموم شد وویونگ...بالاخره همه چیز تموم شد. امروز صبح کیونگمین باهاش رفت تا جواب آزمایش رو بگیره...من نبودم، اما کیونگمین میگفت طوری شوکه شده بود که حتی نمیتونست از جاش تکون بخوره!
زن لبخندی زد و به سان نگاهی انداخت:
_واقعا برای جفتتون خوشحالم...میدونم که میتونید تا اخرش کنار هم بمونید و بهَم کمک کنید...ویزاتون هم که اومده و جاتون هم آماده ست!
سان پرسید:
_درست شد؟
_کیونگمین با یکی از دوستهای قدیمیش که توی پاریسه صحبت کرد و قرار شد تا زمانی که بتونید خودتون، خودتون رو حمایت کنید توی خونه ی اون بمونید..یه مرد مُسنِ و آرومه...شرط میبندم که همنشین خوبی برای صحبت های فلسفی و عاطفی باشه! چند باری از نزدیک دیدمش...
جمله اش به پایان رسیده بود که همون لحظه، وویونگ بی وقفه در آغوش زن دوید! دستش رو دور بدن مینهی حلقه کرد و با تمام وجود بوی زیبای تنش رو استشمام کرد...
بویی که وویونگ میتونست ازش به عنوان بوی مادر یاد کنه...همون بوی شیرینی که داخل کتاب های شعر و ادبیات روان و دلپذیر هر نویسنده ای پیدا میشد...گفت:
_ممنونم مامان...ممنونم...بابت همه چیز ممنونم...
____________
_اوه خدای من...خیلی وقته که گل های یاس جدیدی رو واستون نیاوردم...من رو ببخشید اقای کیم!
خندید و گل های خشکیده ی داخل گلدون کنار سنگ قبر رو برداشت؛ و گل های تازه ای رو جانشینش کرد...
نفس عمیقی کشید و هوای پر عظمت اطرافش رو به ریه های کوچکش راه داد...گفت:
_آقای کیم...من و مامان و سان اومدیم اینجا تا عزیزانمون رو ببینیم و باهاشون...برای اخرین بار وداع کنیم...سان الان پیش پدر و مادر و خواهرشه. من و مامان هم تازه از پیش پدر و مادرم اومدیم. راستش...منظورم پدر و مادر حقیقیمه! واقعا حس عجیبی داشتم...به خصوص زمانی که پیش پدرم بودم...سونگ مینگی...مردی که پدر من بود، و معشوقه ی پیشین کسی که این همه سال از من نگهداری کرد! آقای کیم...حالا که فکرش رو میکنم داستان زندگی من شاید از خاص ترین و نادر گونه ترین داستان هایی بود که سرنوشت اون رو به قلم گرفت...داستان حقیقی من از تولد سیزده سالگیم آغاز شد...همون زمانی که مامان، ویولن پدرم رو بهم هدیه داد...همون زمانی که برای اولین بار کمانه رو روی تار های ویولن کشیدم و احساس کردم که زنده ام! همون زمان بود که احساس کردم من متعلق به سرزمین نوت های پیچ در پیچ موسیقی ام...این دنیا من رو به پدر و مادرم رسوند...من رو با حقیقتِ عشق اشنا کرد و باعث شد تا غریبگی با خودم رو کنار بذارم...اوه آقای کیم...بهتون گفتم که دارم ازدواج میکنم؟ من و سان میخوایم توی فرانسه ازدواج کنیم...روی پل عشاق...همون جاییه که سال پیش باهم در موردش خیال پردازی میکردیم...حالا فقط چند هفته باهاش فاصله داریم...
متوجه نشد چه زمانی اشک از چونه های لرزونش به پایین روانه شدند...تلاشی برای پاک کردنشون نکرد؛ و در عوض ادامه داد:
_دلم براتون تنگ میشه...برای همتون...برای مادری که هرگز آغوشش رو نچشیدم...و مادری که سالیان سال عاشقانه بزرگم کرد...دلم برای پدری که هیچوقت نصیحت هاش رو نشنیدم تنگ میشه...برای خانم لی و کوکی هاش...برای هونگ جونگ و هانا...دلم میخواست زمان بیشتری رو به عنوان یه دایی پیش جونگهو میگذروندم...دلم برای یونهو و شوخی هاش تنگ میشه...برای یوسانگی که همیشه سعی داشت لبخند روی لبمون بیاره...برای وسواس داشتن های ویکتور...برای حرف های رک و غیر قابل پیش بینی سوهی...
آب دهنش رو به سختی قورت داد...چشمهاش رو بست و سرش رو پایین گرفت و پس از چندین ثانیه مکث، با هق هق ادامه داد:
_اقای کیم...چطور میتونم شما رو فراموش کنم؟ چطور می میتونم هر هفته سر مزارتون نیام و گل های یاس جدیدی براتون نیارم؟ نمیدونم باید چیکار کنم...سان چطوری میتونه با سرسختی تمام از عزیزانش جدا بشه؟ من خیلی ضعیفم یا اون خیلی قدرتمنده؟ نمیدونم اقای کیم...خسته ام...از انتخاب کردن...از دلتنگی...از سردرگمی...خسته ام اقای کیم...
سکوت کرد...
دیگه حرفی برای گفتن نداشت...دریچه ی قلبش رو باز کرده بود و تمامی احساساتش رو پیش سنگ سرد و خاکستری رو به روش بیرون ریخته بود...
در نهایت با صدای سان و مینهی که از دور بهش نزدیک میشدند به خودش اومد...اون دو کارشون تموم شده بود و منتظر وویونگ بودند.
پسر از جاش بلند شد...برای آخرین بار نگاهی به نماد آرامش آقای کیم انداخت...
در نهایت لبخندی زد که هزاران هزار اندوه، در برابرش سر به گریبان میبردند...زیر لب گفت:
_خداحافظ...آجوشیِ گل های یاس...دوستتون دارم...
____________
بی قرارانه پاهاش رو تکون میداد و ثانیه به ثانیه منتظر اعلام چیزی از بلند گوی فرودگاه بود.
فقط سی دقیقه به پروازشون مونده بود...
تمامی اعضای گروه دوستیشون، به علاوه ی مینهی و کیونگمین داخل فرودگاه و کنار اونها بودند...
جو غم زده و در عین حال متشنجی بود...هیچکس نمیدونست که باید چی بگه...
اما در اون بین، میشد نگاه های ریز یوسانگ به یه دختر رو تشخیص داد...نگاه هایی که هیچ کنترلی روشون نداشت!
البته که این موضوع جای تعجبی برای هیچ کدومشون نداشت. همه میدونستند که یوسانگ و سوهی مدت کوتاهیه که باهم وارد رابطه شدند و عادی رفتار کردن، برای جفتشون سخته!
سان دستش رو روی دست وویونگ گذاشت و گفت:
_حالت خوبه؟
_دارم تلاش میکنم که اضطراب نداشته باشم...
هوفی کشید و به صندلی فلزی ای که روش نشسته بود تکیه داد...به هانا که جونگهو رو در اغوش گرفته بود نگاه کرد و با لبخند گفت:
_امیدوارم جونگهو و جسی بتونن هم بازی خوبی باشن!
لبخند زد...اما بغض سختی داخل گلوش جا خوش کرده بود...تصور اینکه تا مدت زمان طولانی ای قرار نبود جونگهو و گربه ی کوچکش رو ببینه براش سخت بود...
اگر چاره ای داشت جسی دوم رو با خودش به فرانسه میبرد...اما خوب میدونست که از همون لحظه ی رسیدن به مقصد، قراره زمان سختی رو پشت سر بذارند، و نمیخواست یک حیوون بیچاره رو هم شریک این درد و رنج کنه...
ثانیه ها به کندی گذر میکرد...گویی عقربه ها هیچ علاقه ای به حرکت نداشتند، و این موضوع هر لحظه بار غم روی قلب های همشون رو تشدید میکرد‌!
بالاخره پس از دقیقه های طولانی و سخت، بلند گوی سالن به صدا در اومد...
هیاهوی بزرگی در سالن حکم فرما شد و همزمان با اون غوغا، اشک بود که اهسته آهسته کاسه ی چشم های همشون رو پر میکرد...
سان و وویونگ، تک به تک همه ی همراهانشون رو در اغوش کشیدند و به اشک هاشون اجازه ی جاری شدن دادند...
آخرین نفر هانا بود...دختری که دقیقه ها حتی پیش از این موقع، در حال اشک ریختن بود...
جونگهو رو به دست مادر داد و ثانیه ای بعد، این صدای هق هقش بود که فضای اطرافشون رو پر میکرد...
با تمامی وجود وویونگ‌ رو در اغوشش نگه داشته بود و اشک میریخت...حالا پسر هم هیچ تلاشی برای پنهان کردن گلوله های جاری از چشم هاش نمیکرد...آزادانه اشک هاش رو فرو میریخت تا شاید کوله بار کوچکی از غم روی دوشش رو برداره...
هانا گفت:
_دلم برات تنگ میشه جوجه کوچولوی من...دلم خیلی برات تنگ میشه...مراقب خودت باش...
_منم دلم برات تنگ میشه نونا...متشکرم...بابت همه چیز...بابت تمامی این سالها ازت ممنونم...
_من ازت ممنونم...من ازت ممنونم که با وجودت رنگ زیبایی به زندگیم بخشیدی...وویونگ...برادرِ کوچولو و زیبای من... امیدوارم همیشه هر جایی که هستی خوشحال باشی...بخند...یادت باشه که یه دختر جوون توی سئول همیشه به یادته و تحمل اشک هات رو نداره...میدونم هر زمان که خسته شدی و کم آوردی سان کنارته...ازش قول گرفتم که ازت محافظت کنه! اما اگر نیازی بود...من همیشه برای تو وقت دارم وویونگ...هر چند از پشت گوشی...
با این حرف شدت گریه ی جفتشون بیشتر شد...در نهایت وویونگ گفت:
_دوستت دارم هانا... خیلی دوستت دارم...
و بالاخره، پس از چندین دقیقه از آغوش هانا بیرون اومد...
و سپس وویونگ و سان هر دو به کیونگمین و مینهی خیره شدند. پسر بزرگتر گفت:
_ممنونیم...بابت همه چیز...
کیونگمین لبخندی زد و دستش رو روی شونه ی سان گذاشت و با صدایی قاطع گفت:
_شما از پسش بر میاید...میدونم که موفق میشید!
سپس به وویونگ نگاه کرد...لبخندش بیشتر رنگ محبت گرفت و گفت:
_تو مسیر سختی رو طی کردی تا به این نقطه برسی...بی شک لایق بهترین ها هستی وویونگ! برای جفتتون ارزوی موفقیت میکنم. به محض رسیدن به فرودگاه میتونید یه مرد مُسِنِ کره ای با چشمهای زیتونی رو پیدا کنید که منتظرتونه...نگران هیچی نباشید و فقط به اقای مین اعتماد کنید.
وویونگ سری به نشونه ی تایید تکون داد و بار دیگر اون مرد رو در اغوش کشید. هر دو چمدونشون رو از روی زمین برداشتند و سپس همه به نشانه ی بدرقه، به دنبال اون دو رفتند.
چندین قدم بیشتر راه نرفته بودند، که ناگهان صدای جیغ و همهمه ی مردمِ پشت سرشون به گوش رسید...
هیچکس، حتی تصورش هم نمیکرد که علت اون آشوب، چه چیزی می‌تونه باشه...یا شاید بهتر باشه بگیم...چه کسی!
وویونگ و باقی بچه ها، به تبعیت از جمعیت سرشون رو برگردوندند و همون لحظه بود که با یک مرد رو به رو شدند...مردی که چشمهاش تفاوتی با کاسه ی خون نداشت و اسلحه ی کوچکی رو در دست داشت...
مردی که تند و سریع به سمت وویونگ حرکت میکرد!
پسر وحشت زده زیر لب گفت:
_مینهو..؟!
هیچکس نمیدونست چی باید بگه...نیازی هم به سخنی نبود...قبل از اینکه کسی بتونه دهنش رو باز کنه مرد دستش رو بالا اورد و نشانه گرفت!
اما هدفش این بار بر خلاف همیشه، وویونگ نبود...
بلکه زنی رو هدف گرفته بود که نوه ی سه ماهه اش رو در اغوش داشت!
مینهی!
عربده زد:
_همه چیز رو همین جا تموم میکنم!!! هرزه ی حرومزاده ی!!! همه ی اینها زیر سر تو بود!!!
مامور های امنیت فرودگاه از پشت به سمت مینهو میدوییدند... اما قبل از اینکه بتونند جلوش رو بگیرند، مرد انگشتش رو روی ماشه فشرد و گلوله رو از اسارت و بند، نجات داد...
صدای وحشتناکی داخل فرودگاه پیچید و همه جیغ کشیدند...
مینهی جونگهو رو داخل اغوشش نگه داشت و برگشت، تا مبادا آسیبی به اون نوزاد وارد بشه؛ اما در نهایت، کسی که مورد اصابت اون شیئ کوچک قرار گرفت، نه جونگهو بود و نه مینهی...
بلکه مردی بود که صدای فریاد های از روی دردش، هر ثانیه بیشتر فضای اون مکان رو در بر میگرفت...
هانا جیغ کشید:
_بابا!!!
هراسان به سمت مردی دوید که روی زمین افتاده بود و قفسه ی سینه اش لبریز از خون بود!!!
مینهی به سرعت جونگهو رو که حالا از شدت ترس به گریه افتاده بود، به دست هونگ جونگ داد و با وحشت به سمت همسرش دوید. دستش رو روی زخم گلوله گذاشت و گفت:
_عجله کنید!!! آمبولانس رو خبر کنید!!!
و همون لحظه بود که مامور ها و پلیس ها هم به مینهو رسیده بودند و بهش دستبند میزدند، اما جالب تر از همه چیز، این بود که مرد هیچ تلاشی برای جلوگیری از این کار انجام نمیداد!
فرودگاه بیشتر در همهمه فرو رفت و مردم دونه به دونه اطراف اونها جمع میشدند...
پریشون تر از همه ی افراد حاضر در اونجا، مینهی بود...
بی وقفه اشک میریخت و همون طور که تلاش میکرد از خون ریزیِ بیشترِ مرد جلو گیری کنه با هق هق گفت:
_کیونگمین!!! خواهش میکنم...من...نمیتونم تو رو هم از دست بدم!!! من نمیتونم این کارو بکنم کیونگمین...خواهش میکنم...التماست میکنم!!!
سر مرد رو در آغوش گرفت و بی وقفه به اشک ریختن ادامه داد...داد زد:
_این آمبولانس لعنتی کجاست؟!!! شوهرم حالش خوب نیست!!!
اشک هاش بیشتر و بیشتر روی گونه اش جاری شدند... عاجزانه گفت:
_خواهش میکنم کیونگمین...التماست میکنم...نذار مینهو تو رو هم ازم بگیره...بهش اجازه نده...خواهش میکنم!
وویونگ و باقی بچه ها اونقدر داخل شوک فرو رفته بودند که هیچکس هیچ اراده ای برای حرف زدن نداشت...چی باید میگفتد؟!
احساس گناه و عذاب وجدان هر ثانیه بیشتر و بیشتر داخل وجود وویونگ قد علم میکرد و بزرگ میشد...مینهو بخاطر کینه ای که از وویونگ داشت تصمیم گرفته بود این کار رو انجام بده...
همهمه ی فرودگاه هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشد...چندین دقیقه بعد، صدای دویدن انسانهایی که به با تخت سفید رنگ امبولانس از مردم میخواستند تا راه رو براشون باز کنه بیشتر و بیشتر شد، تا اینکه در نهایت به چهره ی غم زده ی مینهی رسید...
جسم سرخ مرد رو از روی زمین بلند کردند و به سرعت خارج شدند...
بلند گوی سالن در حال اعلام چیزی بود...
اما چی؟ هیچکس توانایی شنیدن هیچ چیزی رو نداشت...
تنها چیزی که اون لحظه مهم بود حال مردی بود که قربانی کار های احمقانه ی مینهو شده بود...
و مینهو؟
اون حالا با پای خودش به پایان خط رسیده بود...
____________

قسمت بعدی قسمت آخره...امیدوارم لذت ببرید💙

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now