CHAPTER 32

55 10 6
                                    

قسمت سی و دو: ?Where is she
اون کجاست؟

" زمان حال؛ یک هفته بعد سئول کره ی جنوبی"

آهسته روی زمین، و جلوی ساختمون قدم بر میداشت و انتظار پایین اومدن پسر رو میکشید...باد خنکی ساعت هفت صبح در حال دویدن در میون جاده ی طویل موهای وویونگ بود و اونها رو نوازش میداد...
در نهایت پس از حدودا پنج دقیقه، در ساختمون باز شد و سان بیرون اومد...چشمهاش پف کرده بود و نسبتا قرمز شده بود...
وویونگ بی هیچ حرفی به سمت اون پسر رفت و اون رو در اغوش گرفت. سان هم متقابلاً دستهاش رو دور بدن کوچک اون پسر حلقه کرد و چندین ثانیه بی هیچ حرفی تصمیم گرفتند تا مهمون آغوش هم باشند.
سپس از هم جدا شدند که وویونگ پرسید:
_حالت خوبه؟
_خوبم...ممنون...
_ چرا نذاشتی پیشت بمونم اخه...؟ ببینم اصلا غذا خوردی؟
پسر اهسته خندید و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و جواب داد:
_همون شب و استرس صبح روز بعدش برای یک بار کافی بود...همینکه کنارمی و حتی مجبورم میکنی که به خودم استراحت بدم برای من نشون دهنده ی همه چیزه وویونگ‌...
پسر لبخندی زد و سپس هر دو شروع به راه رفتن به سمت بیمارستان کردند...دیشب وویونگ به دیدن سان توی بیمارستان اومده بود و اون پسر رو مجبور کرده بود تا به خونه بره و استراحتی بکنه، و قرار بعدیشون رو برای امروز صبح گذاشته بودند؛ سان اهی کشید و گفت:
_واقعا ملال اوره که یک هفته است گوشی ندارم...نمیتونم با هیچکس در ارتباط باشم...
_فقط چند روز دیگه صبر کن تا پدرم پول تو جیبیم رو بهم بده...اون وقت میتو...
_حرفشم نزن! تو وظیفه ای نداری به من کمک کنی! خودم باید پولش رو در بیارم!
_توهم حق نداری داخل تصمیمات من دخالت کنی! من خودم حق انتخاب دارم که چیکار کنم!
سان متعجب به چهره ی جدی وویونگ که لبخند رضایت به خوبی درش جلوه گر بود خیره شد. پسر ابرویی بالا انداخت و رو به سان گفت:
_خوب جواب دادم؟
_تاثیرات همنشینی با ویکتوره مگه نه؟ فقط اون میتونه انقدر خوب حاضر جواب باشه!
_تا وقتی که هانا هست چرا ویکتور؟
سپس هر دو اهسته خندیدند...در حین راه رفتن سان پرسید:
_حال هانا چطوره؟
_عالیه. دیروز توی یه مراسم خصوصی با هونگ جونگ رسمی و قانونی ازدواج کرد‌...
_جدی؟! واقعا خوشحالم براشون!
_منم همینطور...
کمی مکث کردند...سپس پسر بزرگتر با لحن خاصی، اهسته و طوری که حسرت به وضوح درش محسوس بود گفت:
_به امید همچین روزی برای خودمون..
وویونگ خندید و سرش رو پایین انداخت تا سان متوجه ی قرمز شدن گونه هاش نشه، اما مثل همیشه موفق نبود و اون پسر متوجه ی خجالت زدگی وویونگ میشد:
_جونگ وویونگ! اخه چرا بعد از دو سال هنوز هم خجالت میکشی؟
_میدونی که دست خودم نیست...
_فسقلیِ بانمک...
_ازدواج برای ما توی کره قانونی نیست...باید بریم فرانسه!
_کشورای دیگه ای هم هست...چرا فرانسه؟
_نمیدونم...اما از وقتی که بچه بودم علاقه ی عجیبی به فرانسه داشتم...عمه مینهی عکسای زیادی از پاریس نشونم میداد...همیشه دوست داشتم برم اونجا...
_فکر خوبیه...کنار برج ایفل ازدواج میکنیم!
_بیخیال...برج ایفل زیادی قدیمیه سان! نظرت راجب پل عشاق چیه؟ قفل عشقمون رو میتونیم اونجا نصب کنیم!
_موافقم...اونجا خیلی قشنگ تره...
با این تصورات، لبخند شیرینی روی لب جفتشون خودنمایی کرد...توی این روزهای سخت و ملال اور، تنها رویا پردازی راجب اینده شون بود که میتونست لبخند روی لب های جفتشون بیاره...اون دو اینده شون رو با زیبایی هر چه تمام تر در کنار هم ترسیم میکردند، غافل از اینکه ممکن بود سرنوشت باهاشون سر لج بیوفته و قلم رو طور دیگری در دست بگیره!
پس از حدودا بیست دقیقه پیاده روی به بیمارستان رسیدند و وارد سالن شدند. وویونگ گفت:
_راستش من مثانه ام زیادی پر شده سان...زود برمیگردم!
سان اهسته خندید و سری تکون داد، سپس وویونگ با عجله از اون پسر دور شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت تا کارش رو انجام بده.
سان که برای دیدار دوباره با خواهرش لحظه شماری میکرد، به سمت انتهای راهروی رو به روش، و اتاق صد و بیست و چهار قدم برداشت؛ اما بر خلاف انتظارش، با تختِ خالی در اتاق خواهرش مواجه شد!
اخم کرد و به طرف یکی از پرستار های اطراف دوید و گفت:
_ببخشید...بیمار این اتاق کجا هستن؟ تا دیروز عصر همینجا بود!
پرستار، مکث کرد و با تردید پرسید:
_بیمار اتاق شماره ی صد و بیست و چهار؟
پسر سریع سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. پرستار که گویی حالا کمی مضطرب شده بود دوباره پرسید:
_شما...برادرشونید...درسته؟
_خودم هستم. اتفاقی افتاده؟
_دیشب ساعت حدودا ده باهاتون تماس گرفته شد...گویا متوجه اش نشدید.
سان که از حرفهای پراکنده و بی ربط اون زن سر در نمی اورد، کمی اخم کرد و جواب داد:
_هفت روز پیش گوشیم رو دزدیدند...اتفاقی افتاده؟ خواهرم کجاست؟
زن، سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید...گوشه ی لبش رو گزید و پس از چندین ثانیه طولانی بالاخره رضایت داد تا کلمات از دهانش در فضای اطراف به پرواز در بیان و بی رحمانه مثل یک خنجر داخل قلب سان فرو برند:
_دیروز...تموم کردند. پزشک ها خیلی تلاش کردند که برش گردونند. ولی... متاسفانه سرنوشت اون دختر همین بود اقای چوی. متاسفم. فکر میکنم حالا داخل سردخونه ی بیمارستان باشه...
در اون لحظه گویا زمان برای سان معنای خودش رو از دست داد...
همه چیز متوقف شده بود...
کلماتی که دونه به دونه از دهان پرستار به وجود سان برخورد کرده بود، هر ثانیه بیشتر و بیشتر گوشها و وجودش رو به تسخیر خودشون در میاورد...
گویا اون کلمات با زبان سان همخونی نداشتند...
اون ثانیه به ثانیه گیج تر و کلمات براش شکل نامفهوم تری پیدا میکردند...
اون جملات نحس و نامفهوم شروع به پیچیدن داخل گوشهاش کردند :

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now