+ س..سلام هیونگ قشنگم
* نگاهی به عکس خندون جین کرد و اشکش روی گونه اش ریخت
+ هیونگ از این گلا برات خریدم که دوست داری
* دستش رو به گونه های خیسش کشید و دوباره لبخند زد+ عکست نباید خاک بگیره...
خودت .. خودتم خیلی چشمات قشنگه ها جین ، ولی ..لب هات قشنگ تره* دستی به عکس پسر کشید و انگشتش رو نوازش وار به صورتش کشید
+ هیونگ ؟
هییی ... چرا دیگه نمیگی جانم هان؟!
دلم برات .. دلم براد تنگ شده چیکار کنم؟* عکس رو تو بغلش گرفت و به سنگ پسر خیره بود وبا اشک باهاش شروع کرد به حرف زدن
+ اوه .. اینجا رو لباس هاتم گذاشتن پسر ، دیگه نباید بگم کاپیتان شما فرمانده اید قربان
* خنده تلخی آمیخته به گریه کرد و ادامه داد : راستی جین نگا کن چی آوردم ... عطرس که دوستش داشتی ، منم امروز از عطر تو زدم بیا برات بزنم هیونگ* هر که مرا دید دیوانه خطاب کرد ... راس میگویند دیووانه ام !! مجنون تو شدم لیلای بی وفای من :)*
+ یادته چقد سماجت میکردی که اسمشو و بدونی ؟
... پیداش کرده ام قرار بود همینو برای تولدت بگیرم الا..ندیگه نتونست حرفی بزنه گریه هاش مانع شدن
دوساعتی گذشته بود و مثل همیشه کنار جین خوابش برده بود منتها اینبار ... با عکسی که تو بغلش بود، با سنگ قبر هیونگش :)
ساعاتی بعد نامجون داخل شدنام : پسرعمو مهمون داری !
به تهیونگ نزدیک شد و پالتوش رو در آورد و روی پسر گذاشتکنار جین نشست و دستی روی قبر سفید رنگ پسر کشید و اشک ریخت
اره ، نامجون اشک ریخت پسری که به محکم بودن معروف بود، هیچکس نمیدونست این چندمین باره تو این مدت که چشمانش خیس شدننام : خوش میگذره؟ بی معرفت !
~~~
استاد لی سونگ : مگه من به تو نگفتم باید دویدن ات بشه ۴۸ دقیقه ؟؟ مرتیکههه عوضیی
* طبق معمول چشم پسر عموی بزرگ نامجون رو دور دیده بود و داشت سر نامجون فریاد میکشید و پسر ام با لباس نظامیش ایستاده بود و بدون هیچ حرفی به دیوار مقابلش خیره بود
لی : همین الان گم میشیییی بیروننن و جلوی همه تنبیه میشییی فهمیدیی؟؟
نام: بله قربان
لی : یالااااا * از پشت یقه نامجون رو گرفت و محکم روی زمین جلوی تمامی سرباز ها هلش داد و جین با شنیدن صدا سمتش برگشت و مقابل نامجون نشست و
_ خوبی ؟ جاییت آسیب ندید؟!
نام: نه خوبم
* به محض دیدن گوشه لب زخمی پسر از جاش بلند شد و مقابل لی سونگ ایستاد
YOU ARE READING
Fire On Fire [Taejin]
Randomمیدونی..! به شکل عجیبی که اصلا نمیدونم چجوریه.؛ دوست دارم! ...♡•°