°~.Prince Rabbit.~°

9.1K 332 20
                                    

~درخواستی~

کاپل= یونکوک

ژانر=کیوت،رمنس،لیتل

#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#_#

یونگی نفس عمیقی کشید و برای بار هزارم خودش رو لعنت کرد که چرا به حرف کوک گوش داده و الان داره باهاش بازی میکنه.

کوکی مجبورش کرده بود که بازی پادشاه و شاهزاده رو انجام بدن لباس کاپلیه هالووینشون رو بپوشن.

کوکی مجبورش کرده بود که بازی پادشاه و شاهزاده رو انجام بدن لباس کاپلیه هالووینشون رو بپوشن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


لباس مشکی برای یونگی و لباس سفید هم مال کوکی.
و همیشه این یونگی بود که پادشاه بود..پادشاهی که عاشق پرنس خرگوشی بود.کوک موقع هایی که به شخصیت لیتل میشد یک پسر لوس و کیوت میشد که هرچی میخواست باید انجام میشد..درست مثل شاهزاده ها.و یونگی..خب معلومه یونگی عاشق شاهزاده کوچولوش بود..حتی موقع هایی که از این بازی ها خسته میشد اما بخاطر خوشیه بیبیش حرفی نمی زد.

کوکی_ خب الان باید باهم دیگه دست تو دست قدم بزنیم و منو ببری تو حیاط.

یونگی به ذوق کوکی برای بازیه مورد علاقش نگاه کرد و لبخند زد و مثل یک اشراف زاده واقعی کمی خم شد و دستش رو به سمت کوک دراز کرد و کوک هم با ذوق دستشو تو دست یونگی گذاشت و با هم به سمت حیاط رفتن.

کمی بعد یونگی روی نیمکتی که توی حیاطشون رو به باغ گلشون بود نشست و کوکی رو روی پاش نشوند و گونش رو بوسید.

یونگی_ بیب..خسته نشدی؟

کوکی همونطور که به گل های مورد علاقش که دقیقا روبه روش بود نگاه میکرد گفت:

کوکی_ نه.


یونگی_ خب پس چطوره که بری با گل هایی که دوست داری حرف بزنی و من تماشات کنم...هوووم؟


کوکی لپاش گل انداخت و سرشو پایین آورد..یونگی لبخند لثه ای زد و دوباره گونه کوک رو بوسید.

یونگی_ بیبی کیوت...برو..از اینجا نگات میکنم و هروقت حرفات باهاشون تموم شد میام پیشت.

کوکی لبخندی زد که باعث معلوم شدنِ دندونای خرگوشیش شد و از روی پای یونگی بلند شد و به سمت گل های مورد علاقش رفت.

بعد از گذشت ده دقیقه ای یونگی به سمت کوکی رفت که وسط بوته های رز نشسته بود و اونو از پشت بغلت کرد و کوکی بهش تکیه داد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بعد از گذشت ده دقیقه ای یونگی به سمت کوکی رفت که وسط بوته های رز نشسته بود و اونو از پشت بغلت کرد و کوکی بهش تکیه داد.

چند دقیقه ای گذشت و کوک یهویی گفت:

کوکی_ آه..دوباره؟

یونگی که فهمید کوک از حالت لیتلیش در اومده محکم تر بغلش کرد و با لبخند گفت:

یونگی_ کارتون باب اسفنجی.

کوکی_ آه..ببخشید که باز خستت کردم.

یونگی بازم گونه ی کوکی رو بوسید و گفت:

یونگی_ با تو باشم خسته نمیشم..تو حالت معمولی یک پسر سرزنده و خوشحال و توی حالت لیتلت یک بیبیه کیوت و لوس...همه جوره بودن باهات رو دوست دارم پرنسِ خرگوشی.

کوکی_ منم دوست دارم پادشاه من.

یونگی دوباره کوکی رو بوسید ولی اینبار لبای خرگوشیش رو.

:":":":":":":":":":":":":":":":":":":":":":":":":":::":":":":"

خب این اولین تجربم تو این ژانر بود و امیدوارم دوست داشته باشید و ببخشید اگه خیلی خوب نشد.

ووت یادتون نره و مرسی از ریدینگتون 💕🌹🙏🏻

•°~BTS ONESHOTS~°•Where stories live. Discover now