احتکار جنون

1.3K 223 137
                                    

قبل از شروع من یه چیزایی راجع به بیماری احتکار بگم:
"وسواس احتكار" براي توضيح رفتارهاي افراطي انبار كردن در انسان به كار مي رود، اين اختلال رفتاري شامل جمع آوري يا ناتواني در دور انداختن اشيا است.

شايد اين امر که فردی تا ۱۲ سال وارد اتاقی نشود و آن را مرتب نکند تا ترتیب و مکان اشیای داخل آن عوض نشود ، در نظر برخي عادي به نظر برسد، اما هنگامي كه اين كار به شكل افراطي در آيد، معمولا به عنوان نوع جنون، وسواس وحتي اسكيزوفرني تعبير مي شود.

《ساختمان پزشکان وینفر》 سر دری بود که کوبی ، هری و لویی ازش گذشتن تا وارد ساختمان بشن ، ساختمان بوی دارو و ضدعفونی کننده میداد و روی در و دیوار پر از پوستر و تبلیغات دارو بود.

طبقه‌ی سوم پر از افراد گروه انگشت نگاری بود کوبی اول از همه وارد اتاق شد و کنار جسدی که از سرش تقریبا چیزی باقی نمونده بود زانو زد و به جسد خیره شد و بعد از کمی نگاه کردن بهش از جاش بلند شد ، به هری نگاهی انداخت و با بغض گفت : من میرم یه سیگار بکشم

هری سریع مشغول تجسس اتاق شد و نذاشت لویی سوالش رو که مطمعنا این بود که 《چرا کوبی به اون روز افتاد》 بود بپرسه ، هری برگه‌ای به لویی داد و گفت : شاون نورمن ، اون حرومزاده‌ی عوضی
هری یادش اومد سه ماه بیشتر نیست لویی بهشون ملحق شده و از هیچی خبر نداره پس گفت: پدر تیم اون ۷۰ کیلو گوشت بدون سر ، پدر تیم ، خواهرزاده‌ی کوبیه

لویی نفسی عمیق کشید و از اینکه جواب سوالش رو گرفته بود راضی بود به سمت مجسمه سنگی روی زمین که به جز خون احتمال میرفت تکه‌های مغز و شایدم جمجمه‌ی شاون روش بود رفت و کمی نگاهش کرد و روبه هری گفت :فکر کنم آلت قتاله رو پیدا کردم

هری به یکی از افراد گروه تجسس اشاره کرد تا مجسمه رو توی کیسه‌ی مخصوص مدرک‌ها بذاره تا برای آزمایش ببرن

لویی بلند شد و گفت : یه تئوری بیشتر به ذهنم نمیرسه
هری سری تکون داد و گفت: میشنوم
لویی ادامه داد: اون یه روانشناسه و کسی که قادر به انجام همچین کاریه میتونه یکی از بیمارای روانی خودش باشه ، الان میفهمم چرا هیچوقت دوست نداشتم به دانشگاه پزشکی برم

جنکینز (چنگیزتون اومد)با چند برگه به سمت هری اومد و گفت: جیسون شلبی آخرین نفری بوده که پا به این اتاق گذاشته
هری دوباره نگاهی به جسد انداخت و گفت : تاملینسون بلند شو اینجا نشستن فایده‌ای نداره
و دستاش رو توی جیبش گذاشت و بیرون رفت

هری داشت به سمت کوبی که روی کاپوت ماشینش نشسته بود و تازه سیگارش رو تموم کرده بود میرفت که لویی دستش رو گرفت و گفت: بذار من باهاش صحبت کنم
هری اخمی کرد و گفت: اون بهترین دوست منه چرا باید با تو صحبت کنه؟
لویی دست هری رو محکم تر کشید و گفت: گاهی باید از اول داستان همه چیز رو بگی تا خالی بشی ، اگه تو بری از تموم چیزایی که تو میدونی میگذره و فکر نمیکنم خالی کردن یه ذره از اون احساساتی که الان بهشون مبتلا شده بهش کمکی بکنه
هری لحظه‌ای درنگ کرد و از سر راه لویی کنار رفت و چیز دیگه‌ای نگفت
لویی دستی به پشت هری کشید و گفت: تو دوست خوبی هستی هری
هری لبخندی زد ولی لویی تنها چند ثانیه‌ای ازش لذت برد و به طرف کوبی رفت.

Scars [L.S]Where stories live. Discover now