بعد از بوق دوم جواب بده!

793 139 71
                                    

پاریس بینیش رو بالا کشید و با چشمای قرمز و اشک آلود پرسید: حالش چطوره لو؟
لویی سرش رو پایین انداخت و گفت: از وقتی از مراسم خاکسپاری اومدیم از تختش بیرون نیومده ، مدام شماره‌اش رو میگیره و منتظر میشینه تا جواب بده و بعد هم که می بینه جواب نمیده فحش میده و میگه همیشه بعد از بوق دوم برمیداشتی ، من واقعا نگرانشم و نگران توام هستم
و پاریس رو در آغوش گرفت ، پاریس کمی توی بغل لویی گریه کرد و ازش جدا شد و گفت: بهترین وکیل لوس آنجلس رو استخدام کردم برای گرفتن حضانت  شده خودم و تمام زندگیم رو صد و هشتاد درجه میچرخونم! نمی ذارم بدون خانواده بزرگ بشه!
لویی نفس عمیقی کشید و گفت: برای موفقیتت و آرامش روحش دعا میکنم
پاریس دوباره لویی رو در آغوش گرفت و خدافظی کرد.

لویی سینی غذا رو آماده کرد و بعد اون رو روی تخت کنار هری گذاشت و میدونست اگه برای اون یه سخنرانی نداشته باشه هری انگیزه کافی رو برای خوردن غذا پیدا نمیکنه پس گوشی رو از دست هری کشید و کنار گذاشت و کمی به خس خس سینه و فین فین هری گوش کرد و گفت: میدونم که تو و کوبی خیلی نزدیک بودید و شکی هم درش نیست که از صمیم قلب همدیگه رو دوست داشتید ، هر آدم بی عقل، کور ، کر یا هرچی این رو می فهمید، اما هری تو باید ادامه بدی نه؟ چرا اول از همه دست از این زنگ زدن‌ها بر نداری؟

هری با صدای آروم که از زیر پتو ضعیف به گوش می رسید گفت: لویی ، تو چرا هرشب قبل خواب دعا میکنی؟ مگه به این امید نیست که خدا صدات رو بشنوه؟ تو خودت گفتی تو اینقدر گناهکاری که خدا جواب دعاهات رو نمیده مگه نگفتی؟
لویی دستی به کمر هری کشید و گفت: آره گفتم!
هری با کف دستش اشکاش رو پاک کرد و گفت:یه بار دیگه میگی چرا دعا میکنی؟
لویی نفس عمیقی کشید و گفت: فقط برای اینکه صدام رو بهش رسونده باشم ، فقط برای اینکه دستم رو برای کمک دراز کرده باشم ، که اگه یه روز ازم پرسید چرا کمک نخواستی بتونم بگم من کمک خواستم اما تو کمکم نکردی!
هری آب دهنش رو به زور قورت داد و گفت: وقتی به اندازه کافی بهش زنگ زدم و مطمئن شدم دیگه هیچوقت بعد از بوق دوم جواب نمیده ، دست از اینکار بر میدارم باشه؟
لویی لبخندی دلگرم کننده زد و گفت: هرجور راحتی ولی تو که میدونی باید غذا بخوری هان؟ فقط یه گاز از هرچی که توی سینیه باشه؟
هری دوباره گوشی رو برداشت و شماره گرفت و گفت : گشنم نیست لویی میتونی ببریش

لویی از ناامیدی آهی کشید و سینی رو برداشت و به آشپزخونه رفت ، لیوان ویسکیش رو طبق معمول بدون یخ پر کرد و روی کاناپه نشست که صدای برخورد چیزی به دیوار و خرد شدنش به گوش رسید ، لویی به سمت صدا یعنی اتاق خواب دوید ، تلفن روی زمین خرد شده بود و هری دیده میشد که به بالشش مشت میزد و با صدای بلند با گریه میگفت : چرا ؟ چرا ؟ چرا؟
لویی از پشت دستان هری رو قفل کرد و هری رو محکم به خودش تکیه داد و مثل گهواره تکون خورد و گفت: هییش... هری ... آروم باش...
هری هنوز کمی تقلا میکرد و گفت: اون توی اون ساختمون چیکار میکرد؟ تنها چیزی که نمیتونم بفهمم اینه... اون یه زندگی دوگانه نداشت لو میفهمی؟ اون همه چیز رو بهم میگفت حتی اگه اون چیز ترسناک بود یا واقعا حال بهم زن بود ، اون توی اون ساختمون چیکار میکرد لو؟ بهم بفهمون! بهم بگو که اونجا چیکار میکرد؟ چرا اون باید توی اون ساختمون میرفت تا همچین بلایی سرش بیاد ؟ چرا لویی؟ فقط یکی اینو بهم بگه!

Scars [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora