بودن رو دوبار گفتی!

1.4K 165 293
                                    

قسمت آخر ویرایش شد!

هری کلید انداخت درب رو باز کرد ، با عرقگیرش عرقش رو پاک کرد و توی آشپزخونه برای خودش آبمیوه ریخت ،دیگه این دویدن ‌های صبحگاهی نای ادامه‌ی روز با سر حالی رو ازش میگرفت به گمون خودش داشت پیر میشد ، لویی هم بیدار شده بود و با پیژامه‌اش به آشپزخونه اومده بود ، لویی صبح بخیر گفت و هری با تکون دادن سرش جواب داد ، لویی به کابینت تکیه زد و گفت: دیگه حتی برای صبح به خیر گفتن هم باهام حرف نمیزنی

هری نگاهی به لویی کرد و بدون جواب دادن حوله‌اش رو روی دوشش گذاشت و به طرف حموم رفت ، لویی پیرهن هری رو کشید و اون رو سر جاش نگه داشت و پرسید: تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی؟ توی یه تخت نمیخوابیم ، سر یه میز غذا نمیخوریم و حتی حرف هم نمی زنیم! تا کی میخوای به این رفتار ادامه بدی فقط یه زمان بگو!

هری نفس عمیقی کشید و در جواب گفت: میدونی چرا موتور‌های بخار سوپاپ دارن؟ به خاطر اینکه فشار بخار رو از محفظه‌ی موتور بردارن ، حالا اگه یه نفر سوراخ‌های سوپاپ رو کور کنه ، حدس بزن چی میشه؟ موتور منفجر میشه ! لویی تو سوپاپ‌های ظرفیت من رو کور کردی من دیگه ظرفیت این همه غم که درونمه ندارم دارم منفجر میشم

لویی سرش رو پایین انداخت و گفت: من اگه همه چیز  رو بهت بگم تو دیگه حاضر نیستی کنار من بمونی و من اینو نمیخوام
هری دستاش رو مشت کرد و گفت: حتی اگه به قیمت جدا شدنمون تموم بشه من میخوام بدونم میخوام واقعا بشناسمت لعنتی نه این نقاب خوشگلی که روی صورتت زدی ، میخوام فقط این درد تموم بشه!
لویی سر تکون داد و گفت: شاید دلت بخواد بشینی!
به سمت نوشیدنی ها رفت برای هری از شراب فرانسوی همیشگیش و برای خودش ویسکی ریخت و به هال برگشت و گیلاس هری رو جلوش روی میز قهوه خوری گذاشت و خودش رو به روی هری نشست.

لویی آرنج‌هاش رو روی زانوش تکیه داد و به زمین خیره شد و شروع کرد

تو میدونی که خانواده‌ای که من ازش میام خیلی مذهبی بودن و خب همجنس گرا بودن توی همچین خانواده‌ای مثل یک کابوس میمونه ، پدرم همه چیز منه ،  اون من رو توی مسیری که دوست داشتم یعنی نیرو‌های پلیس ، اون حتی یه دختر رو برام انتخاب کرده بود تا باهاش ازدواج کنم ، اسم اون دختر کلیر بود ، پدرم رسما نوه‌هاش رو توی شکم اون میدید اما من عاشق اون نبودم ، هرچی که با اون داشتم فقط و فقط تظاهر بود تظاهر به این که من یه فرزند خوب برای پدرمم اما تنها چیزی که بودم یه ریاکار دروغ گو بود ، کسی که عاشق پسرِ صاحب کاباره‌ی سنتی دالاس تگزاس بود و نمی تونست وقتی کنارش بود خودش رو کنترل کنه ؛ دائم میخواست دستش رو بگیره ، اون رو ببوسه ولی اینا ممکن نبود ، ممکن نبود هر لحظه‌ که اون رو میبوسم ترس این رو نداشته باشم که کسی ما رو ببینه و حتی فکر کردن به اینکه پدرم من رو به چشم دیگه‌ای نگاه کنه و ازم متنفر بشه لرزه به وجودم مینداخت و خب شهری که من ازش میام کوچیک‌تر از چیزی بود که بخواد رازدار باشه و وقتی یه نفر لو میرفت دیگه همه چی تموم بود کل شهر میدونستن! و چیزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاد ، کلیر من و اون رو با هم دید ، همه چیز براش روشن شده بود ،اینکه چرا بهش نمیگم دوستش دارم ، یا اینکه به اندازه‌ی اون برای آینده‌امون اشتیاق نشون نمی دادم همه چیز ، همه‌ی نقصای رابطه‌ی منو کلیر از یه جا آب میخورد و اون هم این بود که ما توی یه صفحه نبودیم اون توی یه کتاب رمانتیک کلاسیک و من توی انجیل شیطان.  (این کتاب در زبان لاتین - نوشته قرن 13 بعد از میلاد - با پوست بیشتر از 160 حیوان ساخته شده و برای حملش دو نفر رو لازم داره. طبق افسانه ها، انجیل شیطان رو یک کشیش که به اعدام محکوم شده بود، در عرض یک شب و با کمک شیطان نوشته. گفته میشه تمامی تصاویر شیطان این کتاب رو هم خود شیطان کشیده.)

Scars [L.S]Where stories live. Discover now