قصد ملاقات با عنکبوت سیاه

870 178 47
                                    

لویی با قهوه و یه جعبه‌ی کوچیک دونات به سمت پاریس رفت و بعد از دادن اون‌ها به پاریس پرسید: حالش چطوره ؟ به هوش نیومده؟
پاریس که انگار روح دیده بود گفت: تو زنده‌ای !
لویی ابرویی بالا انداخت و پرسید: با عزرائیل زنگ زده؟ خواسته منو ببینه؟
پاریس سری تکون داد و جواب داد:عزرائیل نه ولی همکارش خواسته تورو ببینه! بهم بگو چیزایی که زین بهم گفت یه توهم شنیداری بوده
لویی با خونسردی شونه بالا انداخت و پرسید: نگفتی حالش چطوره؟ به هوش اومد؟
پاریس از قهوه‌اش خورد و گفت: به هوش اومد ولی الان خوابه ، دکتر گفت به استراحت احتیاج داره ، بدنش خون زیادی از دست داده و یه جورایی این یه توفیق اجباریه!

لویی سری تکون داد و پرسید: میشه برم تو اتاق؟
پاریس که ته قهوه‌اشو در آورده بود لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: نمیدونم دکتر از نرفتن داخل حرفی نزد
لویی در جوابش لبخند کوچیکی زد و از جاش بلند شد و بی سر و صدا وارد اتاق شد و روی صندلی کنار تخت نشست.

هری خواب بود و صدای بوق یه دستگاه روی مخش میرفت ، لویی نفسی کشید و با صدای آرومی گفت: میدونم حرف زدن با فردی که خوابه خیلی کلیشه‌ایه و یا حتی مسخرس چون میدونی زندگی واقعی خیلی با دنیای فیلما فرق داره ولی تو انگار دوست داری وانمود کنی زندگی یه فیلمه و تو بازیگرشی و باید اعتراف کنم لعنتی شخصیت پردازی تو معرکست !

نگاهی به پهلوی راست هری که باند پیچی شده بود و مقداری خون ازش پس زده بود کرد و گفت:هری اینو بدون که من دوست ندارم مدیون کسی بمونم و لعنت بهت چون نمیدونم چطور این کارت رو جبران کنم !
صدای ضعیفی از بین لبای هری بیرون اومد که میگفت: برای تو نکردم!

لویی سرش رو پایین انداخت و پرسید: تو بیداری؟
هری یواش سری تکون داد و گفت: یجورایی داشتم لذت میبردم
لویی دست هری رو گرفت و گفت: پاریس بهم گفت تو چرا اینکارو کردی ، اما هری من قانع نمیشم ، نمیتونم بفهمم
هری درحالی که به سقف نگاه میکرد گفت: راستش داستانش طولانیه و الان تو مودش نیستم
لویی همونطور که هنوز دست هری رو توی دستش داشت از جاش بلند شد و موهای هری که کمی بلندتر شده بودن و توی صورتش ریخته بودن رو کنار زد و گفت: واسه مردنت هنوز زوده ، برای شنیدن داستانت  هم فعلا وقت هست پس فعلا استراحت کن ، بعدا حرف میزنیم
دست هری رو رها کرد و روی سینش گذاشت و گفت : سعی کن بخوابی
و از اتاق بیرون رفت.

دومینیک بیرون از اتاق انتظارش رو میکشید ،صورتش از خشم و عصبانیت قرمز بود معلوم بود خودخوری کرده ، لویی چشمی چرخوند و مسیرش رو به طرف پاریس که احتمالا با اومدن دومینیک به طرف دیگه ‌ی راهرو رفته بود کج کرد ، دومینیک جلو تر اومد و پرسید: دیدیش؟ نتیجه‌اش چی شد؟
لویی خنده‌ای تمسخر آمیز کرد و گفت: تو منو از  رفتن به سر قرار منع میکنی و بعد میای و می پرسی نتیجه چی‌شد؟ واقعا پر توقعی شروود
دومینیک نفسی عمیق کشید و سعی کرد خودش رو آروم نگه داره و گفت: مارشال من وقت این بازیا رو ندارم پس نذار سوالم رو دوباره تکرار کنم

Scars [L.S]Where stories live. Discover now